Qamus Carabi Farsi
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
Genres
=الإبل-
ج آبال: شتران.
=الأبل-
م بلاء، ج بل: سختترين مصحح وموافق؛ «لا شى ء ابل للجسم من
كذا»: براى بدن چيزى سختتر از آن نيست، مرد بى شرم وكينه توز، مرد فاسد وفاجر.
=أبلى-
إبلاء [بلي] الثوب: جامه را كهنه كرد،- في الحرب بلاء حسنا: در
جنگ سختيها كشيد.
=الأبلة-
[وبل]: آشفتگى، سنگينى، سختى، امتلاء معده؛ «اخذته ابلة الطعام»:
سنگينى غذا باعث امتلاء معده او شد.
=الأبلة-
قبيله، ايل.
=أبلج-
إبلاجا [بلج] الصبح: بامداد برآمد وروشن شد.
=الأبلج-
م بلجاء، ج بلج: واضح وآشكار؛ «حق ابلج»: حقى آشكار، آنكه دو
ابرويش بهم پيوسته نباشد، زيبا روى سفيد وگشاده چهره.
=أبلح-
إبلاحا [بلح] النخل: نخل خرماى سبز برآورد.
=أبلد-
إبلادا [بلد] القوم: آن قوم در شهر اقامت كردند،- ه البلد: وى
را درماندن در شهر ملزم كرد.
=الأبلد-
كم هوش وخرفت، پليد، آنكه دو ابرويش بهم پيوسته نباشد.
=أبلس-
إبلاسا [بلس]: كم خير شد، شكست خورد واندوهگين شد،- فى امره:
در كار خود سرگردان شد،- ه: او را بى خير وخاموش كرد،- من رحمة الله: از رحمت خدا مأيوس شد.
=أبلط-
إبلاطا [بلط]: آنچه از دارائى كه داشت از دست داد وفقير وخانه نشين شد،- الدار: خانه را سنگ فرش كرد،- اللص الرجل: دزد همه دارائى او را گرفت وبر روى زمين رهايش كرد.
=أبلط-
فقير وبى چيز وخاك نشين شد.
=أبلغ -
إبلاغا [بلغ] ه اليه: پيام را به او رسانيد وابلاغ كرد،- ه
الشي ء: آن چيز را به او رسانيد وابلاغ كرد،- ألشرطة بالأمر: پليس را از موضوع با خبر كرد.
=الأبلغ-
آنكه در او مبالغه شود.
=أبلق-
إبلاقا [بلق]: رنگ بدن او سياه وسفيد بود.
=الأبلق-
م بلقاء، ج بلق: آنچه كه به رنگ سياه وسفيد باشد،- (ح): پرنده
ايست دو رنگ كه به (ابى بليق) معروف است؛ «الأبلق الفرد»: دژى مخصوص سموأل بود كه با سنگهاى سياه وسفيد ساخته شده بود؛ «طلب الأبلق العقوق»: آنچه كه غير ممكن است خواست.
=أبله-
إبلاها [بله] الرجل- آن مرد را كودن وابله شناخت.
=الأبله-
م بلهاء، ج بله: مرد سست عقل.
=إبلولق-
ابليلاقا [بلق]: مرادف (ابلق) است.
=إبليس-
ج أبالس وأبالسة: شيطان، اهريمن.
=أبن-
تأبينا [أبن] ه: بر او گريه وزارى كرد.
=الابن-
ج بنون وأبناء [بني]: فرزند پسر، مصغر اين اسم «بني» است
ومنسوب به آن «ابني» و«بنوي» است، «ابن بطنه»: بنده شكم خود.
=ابن آوى-
ج بنات آوى [أوي] (ح): شغال كه در زبان متداول به آن «الواوي» گويند.
كنيه اين حيوان (ابو زهرة) است.
=ابن الأيام-
[يوم]: آنكه به اوضاع واحوال روز آشنا باشد.
=ابن جلا-
[جلو]: مرد معروف ومشهور.
=ابن الحرب-
سرباز، رزمنده.
=ابن ذكاء-
[ذكو]: بامداد، صبح.
=ابن ساعته-
[سوع]: رونده وعبور كننده.
=ابن السبيل-
[سبل]: مسافر، سفر كننده.
=ابن الطود-
[طود]: انعكاس صوت، برگشت آواز.
=ابن قترة-
ج بنات قترة [قتر] (ح): مار خطرناك وكشنده. (اين كلمه غير
منصرف است).
=ابن ليلها-
[ليل]: آنكه شبانگاه تصميم گيرد وبه كارهاى بزرگ دست زند.
=ابن مقرض-
[قرض] (ح): جانورى است مشابه (ابن عرس) راسو وليكن بزرگتر از
آن، سفيد رنگ مايل به زردى كه موشها وگنجشكها وخرگوشها را شكار مى كند.
=ابن يومه-
[يوم]: آنكه بفكر فردايش نباشد؛ «ابن اليوم»: آنكه فقط بفكر
خود باشد.
=أبنى-
إبناء [بني] ه: به او خانه يا ساختمانى بخشيد، به او كمك مالى
كرد تا خانه اى بسازد، او را به ساختن خانه اى تشويق كرد.
=الأبنة-
ج أبن: گره چوب، ميخچه كه در پا پديد آيد ودر زبان متداول به آن (مسمار) گويند، عيب، كينه.
=الابنة-
فرزند دختر، مؤنث (الابن) است.
=ابنة الجبل-
[جبل] (ح): مار، انعكاس صوت.
=الابنم-
مرادف (الابن) است، ميم زائد وبراى مبالغه است واز حركت نون
پيروى مى كند.
=الأبنوس-
(ن): درخت آبنوس كه در مناطق گرمسيرى كاشت مى شود وداراى
چوبهاى بسيار سفت ومحكم است. اين كلمه يونانى است.
=الابني-
منسوب به (الابن) است.
=أبه-
- أبها له: او را بياد آورد، مورد توجه قرار داد؛ «هذا امر لا
يؤبه له»: اين امرى است كه بىهميت است، چيزى نيست كه مورد توجه باشد.
=أبهى-
إبهاء [بهي]: چهره او زيبا شد.
=ابهار-
ابهيرارا [بهر] الليل أو النهار: شب يا روز به نيمه رسيد،
الليل: تاريكى شب بسيار شد،- علينا الليل: شب بر ما دراز شد.
=الإبهام-
ج أباهم وأباهيم [بهم]: بزرگترين انگشت دست يا پا مى باشد. اين
كلمه مؤنث است وگاهى بصورت مذكر بكار مى رود.
=الأبهة-
مرادف (الأبهة است.
=الأبهة-
جاه وجلال، بزرگى، تكبر.
=أبهج-
إبهاجا [بهج] ه: او را خورسند وشادمان كرد،- المكان: آن مكان زيبا وخوش گياه شد.
Page 8