26

Qamus Carabi Farsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Genres

ونغمه درآورد،- الرجل: آن مرد خطا واشتباه كرد.

=أحنى-

إحناء [حنو] عليه: بر او مهربانى ونوازش كرد وبه وى گرائيد.

=أحناء-

[حنو] الأمور: امور متشابه وهمسان.

=أحنث-

إحناثا [حنث] ه: او را وادار به سوگند خوردن دروغ كرد.

=أحنط-

إحناطا [حنط] الزرع: هنگام درو كشت رسيد،- الشجر: ميوه درخت

رسيده شد،- الميت: مرده را حنوط زد تا بدنش خوشبو باشد.

=الأحنف-

م حنفاء، ج حنف [حنف]: آنكه پاى او خميده شده وبا پشت قدم راه رود.

=أحنق-

إحناقا [حنق] ه: او را به خشم در آورد،- الرجل: آن مرد كينه

سختى بدل گرفت، كينه توز شد،- الدابة: ستور را لاغر كرد.

=أحنك-

إحناكا [حنك] ه الدهر: روزگار او را پخته وآزموده كرد.

=الأحوى-

م حواء، ج حو [حوي]: آنكه سبزه رو وداراى لبهاى گندمگون باشد.

=احوال-

احويلالا [حول] ت الارض: زمين سرسبز وپر از گياهان شد.

=احواوى-

احويواء [حوي]: آن مرد گندمگون وسبزه رو شد.

=أحوب-

إحوابا [حوب]: به گناه كشيده شد.

=الأحوب-

م حوباء، ج حوب [حوب]:

گناهكار.

=أحوج-

إحواجا [حوج] ه: او را نيازمند كرد، به آن چيز نيازمند ومحتاج

گرديد،- فلانا الى كذا: او را به چيزى نيازمند وروىور گردانيد.

=الأحوج-

[حوج]: افعل التفضيل است وبمعناى نيازمندتر مى باشد؛ «ما احوجه الى»:

چقدر او نيازمند به ... است.

=احور-

احورارا [حور]: آن چيز سفيد شد،- ت العين: چشم لوچ يا چپ شد.

=الأحور-

م حوراء، ج حور [حور]: آنكه سپيدى چشم او وسياهى آن پر رنگ باشد.

=الأحوري-

[حور]: آنكه سفيد ونرم باشد.

=الأحوس-

ج حوس [حوس ]: گرگ، دلير وقهرمان، آنكه از چيزى سير نشود.

=أحوش-

إحواشا [حوش] الصيد: از كنار وبدنبال شكار آمد تا آنرا بدام

اندازد،- عليه الصيد واحوشه اياه: شكار را به سوى او راند وكمك كرد تا آن را شكار كند.

=الأحوص-

م حوصاء، ج حوص وأحاوص [حوص]: مردى كه دنباله چشمش تنگ باشد

چنانكه گوئى بهم دوخته شده است.

=الأحوط-

[حوط]: آنكه سخت محتاط وبسيار مورد اعتماد باشد.

=أحول-

إحوالا [حول] الصبي: كودك يكساله شد.

=احول-

احولالا [حول] ت عينه: چشم او چپ شد.

=الأحول-

: آنكه چشم او چپ يا لوچ باشد،- م حولاء، ج حول،-[حول وحيل]:

آنكه بسيار حيله گر باشد؛ «هو احول منك»:

او از تو حيله گرتر است؛ «ما احوله»: چه بسيار حيله گر است.

=احووى-

احوواء [حوي]: لبهاى او گندمگون شد.

=أحيا-

إحياء [حيي] ه: آنرا زنده كرد، او را زنده رها كرد،- النار: بر

آتش دميد تا افروخته شد،- الرائد الأرض: راهنما وپيشرو قافله زمين را بارور يافت،- الذكرى: به يادبود گذشته وچند سال بر چيزى جشن گرفت،- شب زنده دارى كرد وبيدار ماند؛ «أحيت الفرقة ثلاث ليال»: آن گروه هنرى در سه شب سه برنامه هنرى را به معرض نمايش در آوردند.

=الأحيائي-

ج أحيائيون [حيي]: دانشمند زيست شناسى.

=الأحيف-

م حيفاء [حيف] من الأمكنة: آنجا كه در آن باران نيامده باشد.

=الأحيل-

[حول وحيل]: حيله گرتر؛ «هوا حيل منك»: او از تو حيله گرتر است.

=أحيلى-

[حلو]؛ «ما أحيلى»: چه خوب، چه گوارا.

=أحين-

إحيانا [حين] الرجل او الشي ء: زمانى بر آن مرد يا آن چيز

گذشت،- بالمكان: در آن مكان مدتى اقامت كرد.

=الأخ-

مثناه أخوان، ج إخوة وأخوة وإخوان وأخوان وأخون وآخاء [أخو]: آنكه تو را با ديگرى در نسب يا قرابت يا دوستى پيوند زند، يار، دوست، آنكه در هر مناسبت ومشاركتى با تو پيوند داشته باشد، برادر.

=الأخ-

مثناه أخوان، ج إخوة وأخوة وإخوان وأخوان وأخون وآخاء [أخو]:

مرادف (الأخ) است.

=أخا-

- أخوة [أخو] ه: برادر يا دوست او شد.

=أخاب-

إخابة [خيب] ه: خواسته او را برآورده نكرد، او را نااميد كرد.

=الأخاديد-

[خد]: جمع (الأخدود) است، آثار زدن تازيانه بر روى بدن؛

«اخاديد الحبال»: اثر يا شكافهاى طناب بر ديوار چاه به درازا.

=الأخاذ-

[أخذ]: فتنه انگيز، افسونگر.

=أخاض-

إخاضة [خوض] الفرس: اسب را به آب درآورد،- القوم الماء: آن قوم

ستوران خود را به آب درآوردند.

=أخاف-

إخافة [خوف] ه: او را ترسانيد،- الطريق: راه ترسناك شد.

=أخال-

إخالة [خول] فيه خالا من الخير: اثر خير ونكوئى را در او به فراست دريافت.

=أخال-

إخالة [خيل] القوم: ابر خيالى پندار كردند،- عليه الشي ء: آن

چيز يا آن امر براى او مشتبه شد.

=أخام-

إخامة [خيم] الخيمة: چادر يا خيمه را نصب كرد.

=أخب-

إخبابا [خب] الفرس: اسب را براى دويدن برانگيخت.

=أخبى-

إخباء [خبو] النار: آتش را خاموش كرد.

=أخبى-

إخباء [خبي] الخباء: چادر را نصب كرد.

=الأخباب-

: جمع (الخب) است؛

Page 26