185

Farhang abjadī = al-Munjid al-abjadī

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Genres

=البشلة-

ج بشلات (طب): گونه اى ميكرب از تيره ى باكتريها به شكل عصا.-

اين واژه ايتاليائى است-

بشم-

- بشما من الشي ء: خسته ودلخور شد،- من الطعام: از خوردن غذاى بسيار دچار تخمه شد.

=بشم-

تبشيما المسمار: سر ميخ را پس از كوبيدن كج كرد.

=البشم-

آنكه از خوردن غذاى بسيار تخمه شده باشد.

=البشنة-

(ن): ذرت سفيد، ارزن.- اين واژه در زبان مراكشيان مغرب متداول است-

البشوش-

گشاده روى.

=البشير-

ج بشراء: مژده آورنده.

=بص-

- بصيصا وبصا: برق زد، درخشيد،- الماء: آب ترشح كرد؛ «بص لي

بيسير»: مقدار كمى چيز به من داد.

=البصاصة-

چشم.

=البصاق-

آب دهان يا خلط سينه وبينى.

=بصبص-

### || بصبصة: مترادف (بصص) است،- فلان: چاپلوسى كرد

وتملق گفت،- الكلب: سگ دم جنبانيد.

=البصة-

شراره يا جرقه ى آتش، يك پاره آتش.

=بصر-

- بصرا الشي ء: آن چيز را بريد، قطع كرد.

=بصر-

- بصرا وبصارة به: او را ديد، آن را دانست.

=بصر-

- بصرا وبصارة به: مترادف (بصر) است.

=بصر-

تبصيرا الجرو: سگ توله چشمانش را باز كرد،- ه الأمر: آن امر را به وى شناسانيد وبرايش توضيح داد،- له: از بخت واقبال وآينده ى او سخن گفت. اين تعبير در زبان متداول رايج است،- الرجل:

آن مرد به بصره آمد.

=البصر-

ج أبصار: حس بينائى، چشم؛ «قصير البصر»: نزديك بين؛ «لمح البصر»: يك چشم برهم زدن؛ «على مدى البصر»:

تا جائيكه چشم ببيند، دانش؛ «له بصر بكذا»: در فلان امر دانش

وبينش دارد.

=البصرة-

شهر بصره كه در انتهاى جنوب شرقى كشور عراق است.

=البصرتان-

دو شهر كوفه وبصره.

=البصريات-

[بصر]: «علم البصريات» (ف):

بخشى از دانش فيزيك است كه درباره ى نور وقوانين آن بحث مى كند.

=بصص-

تبصيصا: براى نخستين بار آشكار شد؛ «بصصت الأرض»: اولين گياه

زمين روئيد؛ «بصصت الشجرة»: نخستين برگهاى درخت برآمد؛ «بصص الجرو»: سگ توله چشمانش را باز كرد.

=بصق-

- بصقا: آب دهان انداخت.

=البصقة-

آب دهان، خلط سينه.

=البصل-

### || (ن): پياز كه از تيره ى (الزنبقيات) است. اين گياه

بگونه ى خام يا پخته خورده مى شود وسودمند است؛ «بصل الفأر»: پياز دشتى كه در زبان متداول بر آن (البصيلة) اطلاق مى شود.

=البصلة-

واحد (البصل) است بمعناى يك دانه پياز، بر ساقه ى زير زمينى كه

از دايره اى گوشتى وريشه هائى كه دور آن بهم پيوسته اند اطلاق مى شود.

=بصم-

- بصما: بر روى آن چيز مهر يا علامت زد.

=البصما-

(ط): گونه اى شيرينى است.

=- اين واژه تركى است-

البصمة-

علامت، نشانه، اثر؛ «بصمة الإصبع»: اثر انگشت؛ «بصمة الختم»:

جاى مهر، اثر مهر.

=البصير-

از نامهاى خداوند متعال است، با هوش «بصير بكذا»: به آن چيز

داناست، آگاه است.

=البصيرة-

ج بصائر: خرد؛ «نافذ البصيرة»:

دور انديش، تيز هوشى؛ «عن بصيرة»: از روى عمد، عمدا، قصدا، عبرت، دليل، گواه؛ «جوارحه بصيرة عليه»: اندام واعضاى او گواه بروى است؛ «فراسة ذات بصيرة»:

زيركى درست وصادقانه.

=البصيص-

درخشندگى وتابندگى.

=البصيلة-

(بصيلة الشعر» (ع ا): پياز موى سر.

=بض-

- بضاضة وبضوضة: فر به ونرم پوست شد،-- بضا وبضوضا وبضيضا ت

العين: چشم اشك ريخت؛ «هو ما تبض عينه»: او بر مصيبت شكيبا است؛ «بض الماء» آب كم كم روان شد؛ «بض الحجر»: آب از سنگ تراوش كرد؛ «فلان ما يبض حجره»: فلانى مردى بخيل است،- له: چيز اندكى به او داد،- بضا اوتار العود: سيمهاى عود را تكان داد تا آنرا براى نواختن آماده كند.

=البض-

مص،- م بضة: مترادف (الباض) است.

=البضاضة-

### || مترادف (لبضض) است.

=البضاعة-

ج بضائع: كالاى تجارتى، كالاى آماده براى فروش، سخن؛ «اخرج ما عنده من بضاعة»: هر چه كه در دل داشت بيرون ريخت وگفت.

=بضض-

تبضيضا [بض]: با ناز ونعمت زندگى كرد.

=البضض-

چيزى كم واندك، آبى كم.

=بضع-

- بضعا الشي ء: آن چيز را بريد، با نيشتر آن را بريد،- بضوعا فلان: فلانى خسته ومانده شد،- الكلام: سخن آشكار شد،- الكلام: سخن را فهميد.

=بضع-

تبضيعا الشي ء: مترادف (بضعه) است.

=البضع-

پاسى از شب، رقمى ميان سه تا نه است؛ «بضع سنين»: چند سال؛ «بضع عشرة من النساء»: تعدادى از زنان در حدود سيزده تا نوزده نفر؛ «بضع وعشرون امرأة»: تعدادى زن حدود بيست وسه تا بيست ونه نفر. در مذكر نيز به همين گونه مىيد: «بضعة عشر من الرجال» و«بضعة وعشرون رجلا»: ضمنا نيز يادآور مى شود كه واژه ى بضع همواره مقدم مىيد ونمى توان گفت: «عشرون وبضع».

=البضع-

مترادف (البضع) است.

=البضعة-

ج بضع وبضع وبضاع وبضعات:

Page 186