Qaamuus Carabi Faarsi
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
Noocyada
(الدردار) نامند.
=بقى-
- بقيا [بقي]: دوام يافت، باقى ماند، ثابت ماند.
=بقى-
تبقية [بقي] ه: او را تثبيت كرد، او را بحال خود واگذار كرد تا بماند.
=البقاء-
[بقي]: ثبات، باقى ماندن، استمرار، باقى بود؛ «دار البقاء»: آخرت.
=البقار-
گاودار، گاوچران.
=البقاق-
[بق] من الرجال: مرد پر سخن، بسيار گوينده.
=البقاقة-
[بق] من الرجال: مترادف (البقاق) است.
=البقال-
بقال، خوار وبار فروش، فروشنده ى مواد غذائى مانند روغن وكره
وقهوه وشكر وادويه وجز آنها.
=البقالة-
تجارت ادويه ى خوشبو كننده ى غذا وساير عطرها.
=البقالة-
مؤنث (البقال) است؛ «ارض بقالة»:
زمين كه داراى گياهان ودانه هاى سبز باشد.
=البقامة-
مرد ناتوان وكم خرد،- من الصوف: ريزه هاى ريخته شده پشم بر
زمين بهنگام زدن وريستن.
=البقباق-
مرد پر حرف؛ «رجل لقلاق بقباق»:
مرد پر حرف وياوه گو.
=بقبق-
بقبقة الرجل: آن مرد سخن بسيار وبيهوده گفت،- الكوز فى الماء:
كوزه بهنگام فرو رفتن در آب صداى (بق بق) كرد،- ت القدر: ديگ جوش آمد،- ت يده: اين تعبير در زبان متداول بمعناى (دست او خراش برداشت يا پينه بست) مى باشد.
=البقبوقة-
دانه يا جوش ريز كه زير پوست بدن پديد آيد. اين واژه در زبان
متداول رايج است.
=البقة-
(ح): واحد (البق) است.
=البقجة-
بقجه، بسته ى لباس ومانند آن.
اين واژه تركى است.
=البقدونس-
(ن): گياهى است از رسته ى (الخيميات) داراى برگهاى خوشبو وخوشمزه كه در سالاد وبا غذا خورده مى شود.
جعفرى.
=بقر-
بقرا ه: آن چيز را شكافت، گشود، فراخ كرد.
=البقر-
گاو، اين واژه بر مذكر ومؤنث اطلاق مى شود، ج بقرات وبقر وبقر وابقر وابقار وأباقر واباقير (ح): حيوانى است اهلي وشيرده از تيره ى چهار پايان (الفقريات)،- الهندي (ح): گاو هندى كه معمولا درشت هيكل است،- الوحشي (ح):
اين اسم بر گاو وحشى وكوهى وآهوى درشت هيكل وبى شاخ ويا بز
كوهى اطلاق مى شود؛ «بقر الماء» (ح): گاو آبى يا دريائى: «عيون البقر»: گرسنگى سخت.
=البقرة-
(ح): واحد (البقر) است.
=البقس-
(ن): درخت شمشاد كه چوب آن ارزشمند است. اين واژه يونانى است.
=البقسة-
(ن): واحد (البقس) است.
=البقسماط-
گونه اى نان كيك وخشك است. اين واژه يونانى است.
=بقع-
- بقعا: رفت؛ «ما ادري اين بقع»:
نمى دانم به كجا رفت.
=بقع-
- بقعا فلان بالشي ء: به آن چيز قانع شد،- الطير: پرنده يا كبوتر دو رنگ شد.
=بقع-
تبقيعا: رفت،- الثوب: قسمتهائى از جامه را رنگين نكرد.
=البقعاء-
مؤنث (الأبقع) است؛ «سنة بقعاء»:
سالى كه در آن فراخى وخشكسالى با هم باشد.
=البقعة-
ج بقاع وبقع: قطعه، پاره، قطعه اى زمين، مقام ومنزلت.
=البقعة-
ج بقاع وبقع: مترادف (البقعة) است، گودال آب.
=بقق-
تبقيقا [بق] البيت: آن خانه پر از پشه شد.
=بقل-
- بقلا وبقولا الشي ء: آن چيز بر آمد وآشكار شد،- وجه الغلام:
موى صورت آن جوان روئيد،- المكان: دانه وگياه آن مكان سبز شد،- بقلا لبعيره: براى شترش گياه سبز جمع آورى كرد.
=البقل-
ج بقول (ن): بر گياهان وتره بار خوردنى اطلاق مى شود، سبزى خوردن.
=البقلاوى-
باقلوا، گونه اى شيرينى معروف. اين واژه تركى است.
=البقلة-
(ن): واحد (البقل) است؛ «بقلة الحمقاء» و«بقلة الزهراء» (ن): گياه كاسنى؛ «البقلة اللينة» (ن): خرفه؛ «بقلة الأنصار» (ن):
كلم پيچ؛ «البقلة الباردة»: نيلوفر.
=البقلة-
من الأراضي: زمين دانه وگياه دار.
=البقلي-
منسوب به (البقل) است؛ «الفصيلة البقلية»: تيره اى از گياهان
دانه اى كه ميوه ى آن بى برگ يا بدون غلاف است.
=بقم-
تبقيما الثوب: جامه را با رنگ سرخ (بقم) رنگين كرد.
=البقم-
(ن): درختى است از رسته ى (القطانيات). برگ آن بسان برگ بادام
وساقه ى آن سرخ رنگ است. در چوب اين درخت ماده اى سرخ رنگ است كه در رنگ آميزى بكار مى رود.
=البقوى-
[بقي]: بقيه، بازمانده.
=البقوى-
[بقي]: بمعناى (البقوى) است.
=بقي-
- بقاء: ماند، دوام يافت، ثابت ماند.
=البقيا-
[بقي]: باقيمانده، بازمانده.
=البقية-
ج بقايا [بقي]: آنچه كه مانده باشد؛ «البقية الباقية»: بهترين
بازمانده؛ «فلان بقية قومه»: فلانى از بهترين بازمانده ى خانواده ى خود است.
=البقيرى-
[بقر]: گونه اى بازى كودكان، خاك بازى.
=البقيع-
زمين كه در آن گونه هاى متنوعى از درختان باشد.
=البقيلة-
من الأراضي: زمين گياه دار ودانه دار وسرسبز.
=البك-
ج بكوات: اين لقب بر صاحب منصبان دولتى وبزرگان اطلاق مى شده
است. تركى است.
=بكى-
- بكاء وبكى [بكي]: گريه كرد و
Bogga 190