75

عربي / فارسي قاموس

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

ژانرونه

=الأسكوب-

[سكب]: آنچه كه ريزان يا ريخته شده باشد، باران پيوسته

وپياپى،- من البرق: برق كه به سوى زمين فرود آيد ومنتشر شود.

=الأسكوبة-

[سكب]: قطعه چوبى كه در دهانه يا سوراخ مشك نهند وروى آنرا

بندند تا چيزى از آن خارج نشود.

=الأسكوف-

[سكف]: مرادف (الإسكاف) است.

=الأسكوفة-

[سكف]: مرادف (الأسكفة) است.

=الإسكيم-

جامه راهب مسيحى يا پوشش سر.- اين واژه يونانى است-

أسل-

- أسلا: آن چيز نرم وكشيده ودراز شد.

=أسل-

- أسالة: مرادف (أسل) است.

=أسل-

تأسيلا الرمح: نيزه را مانند (الأسل) ساخت، نيزه را تيز كرد.

=أسل-

إسلالا [سل] الشي ء: آن چيز را پنهانى دزديد،- الله فلانا: خداوند او را به بيمارى سل دچار گرداند.

=الأسل-

نيزه ها، «جمع بين اليراع والأسل»: او جامع خامه ونيزه است يعنى او از دانش وچنگ بهره مند است،- (ن): گياهى است داراى ساقه هاى نازك ودراز كه از آن سبد وصندلى سازند وبه خيزران معروف است.

=الأسل-

[سل]: دزد.

=أسلى-

إسلاء [سلو] ه عن همه: او را از دلتنگى كه داشت رهانيد وخرسند كرد،- القوم: آن قوم از جانور درنده در امان شدند.

=أسلى-

إسلاء [سلي] ت الشاة: بره گوسفند كيسه يا پوسته آب جنين كه در

ميان آن قرار داشت را بهنگام زائيدن كنار انداخت.

=الأسلاك-

سلك: جمع (السلك) است؛ «الأسلاك الشائكة»: سيمهاى خاردار كه از

آن ديواره باغ يا زمين سازند ويا اينكه از وسايل دفاع در جنگ است.

=الإسلام-

[سلم]: مص فرمانبردارى بى چون وچرا از امر يا نهى، دين اسلام،

وگاهى بمعناى مسلمانان نيز مىيد.

=أسلب-

إسلابا [سلب] ت الناقة أو المرأة: ماده شتر يا زن بچه ناتمام

افكند يا اينكه بچه اش مرد،- ت الشجرة: بار درخت يا برگهاى آن فرو ريخت.

=الأسلت-

م سلتاء، ج سلت [سلت]: آنكه بينى او از بيخ بريده شده باشد.

=الأسلة-

واحد (الأسل) است، نوك زبان.

=أسلح-

إسلاحا [سلح] ه: او را مسلح كرد.

=الأسلخ-

[سلخ]: بسيار سرخ، مرد پيش (آنكه موى سرش ريخته شده باشد).

=أسلس-

إسلاسا [سلس] قياده: او را رام وفرمانبردار كرد.

=أسلع-

إسلاعا [سلع]: در بدن او شكستگيها پديد آمد.

=الأسلع-

م سلعاء ، ج سلع [سلع]: آنكه كف پايش تركيده شده باشد، آنكه در

اثر سوختن نشانه هائى بر روى پوست بدنش باشد، مرد پيس، مرد خميده پشت.

=أسلف-

إسلافا [سلف] الأرض: زمين را براى كشت هموار كرد،- ه مالا به

او پولى قرض داد،- فى الشي ء: چيزى را سپرد يا تسليم كرد.

=أسلق-

إسلاقا [سلق] العود في العروة: چوب را در دسته چيزى داخل كرد،-

الرجل: آن مرد گرگ ماده اى را شكار كرد.

=أسلك-

إسلاكا [سلك] الشي ء في الشي ء:

چيزى را داخل چيزى كرد به همانگونه كه نخ را در سوزن كنند،- ه المكان وفيه وعليه:

او را به آن مكان وارد كرد.

=أسلم-

إسلاما [سلم]: فرمانبردار شد، مسلمان شد،- أمره الى الله: كار خود را به خدا واگذار كرد،- العدو: دشمن را خوار كرد.

=أسلم-

[سلم]: مار او را گزيد.

=الأسلم-

م سلمى [سلم]: اسم تفضيل از (السالم) است بمعناى سالمتر از آفتها.

=الأسلوب-

ج أساليب [سلب]: راه وروش، فن گفتار ويا كردار، خود بزرگ بين.

=الأسلي-

منسوب به (الأسل والأسلة) است؛ «الحروف الأسلية»: حروف اسلى سه

حرف (ز، س، ص) است.

=أسم-

إسماما [سم] اليوم: در آن روز بادهاى گرم وسام وزيد.

=الاسم-

ج أسماء وأسام وأسامي وأسماوات [سمو]:

لفظى است كه دلالت بر كسى ويا چيزى نمايد، اسم، نام. همزه اسم همزه وصل است ودر كلمه بسم حذف مى شود؛ «اسم الجلالة»: نام خداوند متعال.

=الاسم-

[سمو]: مترادف (الاسم) است.

=الأسم-

[سم] الأنف: آنكه سوراخ بينى وى تنگ باشد.

=أسمى-

إسماء [سمو] الشي ء: بالاى هر چيزى،- ه من بلد الى بلد: او را

از شهرى به شهرى ديگر روانه كرد،- الرجل زيدا وبزيد: آن مرد را (زيد) ناميد.

=اسمار-

### || اسميرارا [سمر]: به معناى (اسمر) است.

=أسمح-

إسماحا [سمح] الرجل: جوانمرد وبخشنده شد،- ت الدابة: ستور پس از سركشى رام شد.

=اسمر-

اسمرارا [سمر]: رنگ او گندمگون شد.

=الأسمر-

م سمراء، ج سمر [سمر]: گندمگون ، نيزه، شير ماده آهو؛ «عام

اسمر»: سال خشك وبى باران.

=الأسمران-

[سمر]: آب وگندم.

=أسمط-

إسماطا [سمط]: آن مرد خاموش شد.

=أسمع-

إسماعا [سمع] ه: سخن را به گوش او رسانيد، به او ناسزا گفت.

=اسمع-

اسماعا [سمع] الرجل وإليه: به سخنان او گوش داد.

=أسمل-

إسمالا [سمل] بينهم: آنانرا با هم آشتى داد،- الثوب: جامه كهنه شد.

=أسمن-

إسمانا [سمن]: فربه شد، بسيار فربه شد، دام وستوران او فربه شدند، چيز فربه خريد يا بخشيد،- الفرس: اسب را فربه كرد،- الخبز: نان را با روغن چرب

مخ ۷۵