### || ### || آ- أالألف
أ-
نخستين حرف از حروف هجاء است، اين حرف گاهى ساكن است مانند الف در (قام) كه آنرا (اللينة) نامند، ويا متحرك است كه آنرا (الهمزة) گويند ودر حساب (الجمل) عبارت است از شماره يك (1)، حرف همزه گاهى براى استفهام بكار مى رود مانند: «أقرأت؟»: آيا خواندى؟، «أما قرأت؟» آيا نخواندى؟، «أفي البيت أخوك؟»: آيا برادرت در خانه است؟ وگاهى براى نداى نزديك است مانند:
«أزيد اقبل»: اى زيد بيا. ونيز براى تسويه بكار مى رود وضابطه آن امكان تبديل جمله داخل بر آن به مصدر است مانند «سواء علي أقمت ام قعدت» يعنى «سواء علي قيامك وقعودك»: برخاستن ونشستن تو براى من يكسان است.
آ-
حرف نداء براى دور است يا نظير آن مانند آنكه در خواب يا غفلت باشد.
=الآئب-
ج أوب وأياب وأواب [أوب]: آنكه برگشته باشد، توبه كننده.
=الآئس-
[أيس]: نوميد، نااميد، مأيوس.
=آب-
أوبا ومآبا [أوب] من السفر: از مسافرت برگشت،- الى الله: بدرگاه خدا توبه كرد،- ت الشمس: آفتاب غروب كرد،- الماء:
شبانگاه خود را به آب رسانيد،- أوبا ه:
بسوى او بازگشت،- اليه: شبانگاه نزد او آمد.
=آب-
ماه ميان تموز وايلول است. اين ماه 31 روز است وهشتمين ماه از
سال ميلادى است كه مطابق با مرداد ماه سال شمسى است، نام ديگر آن (أوغسطس) است كه آنرا (اوت يا آگست) نيز گويند.
=الآب-
[أبو] عند المسيحيين: اقنوم اول از سه اقنوم نزد مسيحيان است.
=الآبدة-
ج أوابد: آنچه كه شگفت انگيز بوده وكاربردى كم داشته باشد،
آنچه كه به ندرت شگفت انگيز باشد، جانور وحشى، بلاى سختى كه هميشه از آن ياد شود.
=الآبق-
ج أبق وأباق: بنده اى كه از ارباب خود گريخته باشد.
=الآبل-
ج أبال: آنكه در امر شتران مهارت داشته باشد.
=الآبنوس-
(ن): درخت آبنوس. اين كلمه يونانى است.
=الآبى-
ج آبون وأباة وأباء [أبي]: اسم فاعل از (أبى الشي ء) است.
=آتى-
مؤاتاة [أتي] ه على الشي ء: در آن كار با او موافقت كرد،-
ايتاء اليه الشي ء: آن چيز را به سوى او راند،- فلانا الشي ء: آن چيز را به فلانى داد؛ «آتنا غداءنا»: غذاى ما را بياور.
=الآتي-
آنكه از راه رسيده باشد؛ «الأسبوع الآتي»: هفته آينده.
=الآثار-
جمع أثر؛ «علم الآثار»: باستانشناسى،- عند ألمسلمين: علم حديث
وروايت؛ «دار الآثار»: موزه باستانشناسى، موزه.
=آثر-
إيثارا ه: او را برگزيد وبرترى داد، او را گرامى داشت،- كذا
بكذا: يكى را در پى ديگرى قرار داد.
=آثم-
إيثاما ه: او را به گناه كشانيد.
=الآثم-
اسم فاعل از (أثم) است.
=آج-
إيجاجا الماء: آب را شور وتلخ كرد.
=آجر-
إيجارا الدار فلانا ومن فلان: خانه را به او اجاره داد. پس او
(مؤجر) است وگفته نمى شود (مؤآجر)،- الرجل على كذا: به آن مرد پاداش كار داد؛- مؤاجرة الرجل: آن مرد را به كار گرفت.
=الآجرة-
ج الآجر: خشت پخته (آجر) كه در زبان متداول به آن (القرميد) گويند.
=الآجل-
دير آينده، اين كلمه متضاد (العاجل) است؛ «عاجلا أو آجلا»: زود
يا دير؛ «فى العاجل والآجل»: هم اكنون ودر آينده.
=الآجلة-
ضد (العاجلة) است، روز واپسين، آخرت.
=الآجن-
من الماء: آبى كه مزه خود را از دست داده باشد، آب بدمزه.
=الآح-
[أوح]: سفيده تخم مرغ.
=الآحاد-
جمع (الأحد) است، در عدد گفته مى شود: «الآحاد» همچنانكه گويند
«العشرات والمئات» دهها وصدها؛ «آحاد الالوف»: هزاران هزار.
=آخى-
إخاء ومؤاخاة وإخاوة [أخو] ه: برادر يا دوست او شد.
=آخذ-
مؤاخذة ه: او را ملامت ونكوهش كرد،- ه على ذنبه وبذنبه: او را
به گناهى كه مرتكب شده بود كيفر داد.
=الآخر-
ج آخرون، م أخرى وأخراة، ج أخر
مخ ۱
وأخريات: ديگر؛ «من آن الى آخر»: از گاهى تا گاه ديگر؛ «هو
الآخر» او نيز ديگرى است.
=الآخر-
ج آخرون، م أخرى، ج أخريات: ضد (أول) است، پايان؛ «آخر الأمر»:
پايان كار؛ «آخر الزمان»: پايان روزگار ؛ «عن آخره»: به تمامى آن؛ «من آخره»: از پايان آن؛ «الى آخره»: پياپى.
=الآخرة-
زندگى واپسين، آخرت. منسوب اين كلمه را (اخروي) گويند.
=الآد-
[أيد]: نيرو، توان، قوه.
=آدى-
إيداء [أدي]: آماده شد، نيرومند شد،- ه عليه: او را يارى كرد
ونيرومند ساخت.
=الآداب-
جمع (الأدب) است، اخلاق، علم اخلاق، دانش وفرهنگ وبطور كلى بر
امتيازات وشايستگى وبرازندگى شخص يا چيزى اطلاق مى شود مانند «آداب الدرس وآداب القاضي» الخ.
=آدم-
ج آوادم: آدم ابو البشر، ونيز بر افراد جنس انسان اطلاق مى شود.
=الآدم-
م أدماء ج أدم: گندمگون.
=الآدمي-
انسان، منسوب به (الآدم) است، لطيف، آنكه داراى اخلاق نيكو است.
=آذى-
إيذاء [أذي] الرجل: آن مرد را آزار داد.
=آذار-
ماه سوم از سال ميلادى است كه بين شباط ونيسان مى باشد. اين
ماه داراى 31 روز استكه مطابق با يازدهم اسفندماه تا يازدهم فروردين ماه هر سال شمسى است وبه آن (مارس يا مارت يا مارچ) نيز گويند.
=الآذان-
جمع الأذن؛ «آذان الفأر» (ن): نام گلى است اروپائى از رسته
(الحمحميات) به رنگ آبى ودانه هاى ريز؛ «آذان الجدي وآذان الأرنب وآذان الفيل» (ن): نام گياهانى است داراى گلهاى زيبا كه براى تزيين بكار برده مى شوند.
=آذن-
إيذانا فلانا الأمر وبالأمر: فلانى را بر آن كار آگاه كرد.
=آرب-
مؤاربة [أرب] ه: به او نيرنگ زد واو را فريب داد.
=الآرة-
[أور]: منقل، آتشدان.
=آرخ-
مؤارخة [أرخ] الكتاب او الحادث: تاريخ نوشته يا حادثه وپيشامد
را بيان كرد.
=آرق-
إيراقا [أرق] ه: او را بيدار نگهداشت.
=الأرق-
آنكه خواب از او بدر رود وشب را نخوابد.
=آزى-
مؤازاة [أزي] الرجل: با آن مرد همگام شد وپا به پاى او راه رفت.
=آزر-
مؤازرة [أزر] ه: او را كمك ويارى كرد.
=آزف-
إيزافا [أزف] ه: او را شتابانيد.
=الآزمة-
ج أوازم [أزم]: سختى ومضيقه، قحطى وخشكسالى.
=آس-
يؤوس أوسا وإياسا [أوس] ه: به او چيزى بخشيد، به او آنچه را كه
از دست داده بود عوض داد.
=الآس-
### || (ن): گياهى است از رسته (الآسيات)، ميوه هاى ريز
وخوشمزه به رنگهاى سفيد وسياه دارد. نام ديگر آن «الريحان» است ودانه هاى آنرا در زبان متداول (الحنبلاس) يا (حب الآس) گويند؛ «الآس البري» (ن): گونه ديگرى از درخت آس دانه زمينى است كه در زبان متداول به آن «شرابة الراعي» گويند.
=آسى-
مؤاساة [أسو، أسي] الرجل في ماله: در مال يا دارائى خود آن مرد
را برابرى داد؛ «آسيته بنفسي»: با جان خود او را برابرى وآرامش خاطر دادم،- ه: در پيشامد ناگوارى كه بر او وارد شده بود تسليت گفت،- بينهما: اختلاف ميان آن دو را برطرف وآشتى برقرار كرد،- ايساء ه: او را غمگين كرد.
=آسال-
[أسل]، «هو على آسال من أبيه»: او نشانه هائى از پدرش دارد.
=الآسة-
(ن): واحد (الآس) است.
=آسف-
إيسافا ه: او را به خشم درآورد واندوهگين كرد.
=الآسف-
اندوهگين، دلباخته.
=الآسن-
آب كه رنگ ومزه وبوى آن دگرگون شده باشد.
=الآسي-
ج أسيانون: غمگسار،- ج أساة وإساء: پزشك، دكتر.
=الآسية-
ج أسييات وأسايا: زن غمگين وغمگسار،- ج آسيات وأواس: پزشك زن،
خانم دكتر،- ج أواس: ستون، عمود.
=الآشر-
ج أواشر (ع ا): خار پاى ملخ، گره ريز كه بر نوك بال ملخ است.
=آصد-
إبصادا [أصد] الباب: درب را بست.
=آصر-
مؤاصرة ه: نزديك يا مجاور وهمسايه او شد.
=الآصرة-
ج أواصر: آنچه كه تو را با ديگرى از نظر خويشاوندى ويا نيكى
پيوند دهد؛ «أواصر الولاء او الصداقة»: پيوندهاى دوستى ومحبت.
=آصل-
إيصالا: بهنگام اصيل (عصر) داخل شد.
=آض-
يئيض أيضا [أيض]: شد، بازگشت.
=الآفة-
ج آفات [أوف]: آفت، آسيب، آنچه كه باعث فساد وتباهى باشد.
=الآفكة-
ج أوافك من السنين: سال قحطى وخشكسالى.
=الآفل-
ج أفل وأفول: غايب؛ «فلان كعبه سافل ونجمه آفل»: بخت فلانى
برگشته وستاره اش غروب كرده است.
=آق-
- أوقا [أوق] عليه: بر روى آن خميده شد ، بر روى آن مشرف شد،
براى او فال بد زد.
=آكد-
إيكادا [وكد] العهد او السرج: پيمان يا زين را محكم واستوار
بست. (به كار بردن اين كلمه با واو فصيحتر است).
=الآكد-
مرادف (الأوكد) است.
=آكف-
إيكافا [أكف] الحمار: بر پشت آن خر پالان انداخت وآنرا بست،- الأكاف:
پالان را دوخت.
=آكف-
إيكافا [وكف] الحمار: مرادف (اكفه) است.
مخ ۲
=آكل-
مؤاكلة وإكالا ه: با او غذا خورد، او را غذا داد،- ايكالا
فلانا الشي ء: او را غذا خورانيد.
=آكل النمل-
(ح): جانور مورچه خوار. اين جانور دندان ندارد ومورچگان را با
زبان خود شكار مى كند ومى خورد.
=الآكلة-
بيمارى خوره كه در عضو بدن پديد مىيد وبتدريج عضو را خورده
ونابود مى كند.
=آل-
### || يؤول أولا ومآلا [أول] اليه: بسوى او برگشت؛ «آل
الأمر اليه»: كار بدست او افتاد؛ «آل به المطاف الى»: گرديدن وپيگيرى او را به ... رسانيد،- إيالا وأولا الرعية: امور مردم را با سياست وتدبير اداره كرد،- أولا وإيالا وإيالة على القوم: امور آن قوم را بعهده گرفت وبر آنها فرمانروائى كرد.
=الآل-
[أول]: سراب يا آنچه كه در تابستان يا در ميانه روز همانند آب
ميان زمين وآسمان در بيابان ديده شود، خانواده بزرگ واشرافى؛ «آل الرجل»: خانواده مرد.
=آلى-
إيلاء [ألو]: سوگند خورد؛ «آليت أفعل كذا»: سوگند خوردم كه آن كار را نكنم (با حذف لا پس از فعل قسم)،- على نفسه أن:
تعهد نمود كه ...
=الآلاتي-
[أول]: آنكه امور ابزارى را عهده دار باشد، نوازنده ابزار
موسيقى.
=الآلة-
ج آل وآلات: آلت، ماشين، ابزار؛ «الآلة الحاسبة»: ماشين حساب؛ «الآلة الكاتبة»:
ماشين تحرير؛ «آلة الجر» و«الآلة الرافعة»:
ماشين جرثقيل، كارگر مجري (انجام دهنده كار)؛ «هو آلة بين
يديه»: او مجري اوامر اوست.
=آلف-
إلافا ومؤالفة ه: با او آميزش ومعاشرت كرد،- إيلافا المكان:
ملازم آن مكان شد وبه آن عادت كرد،- ه المكان:
او را به آن مكان عادت داد وملازم آنجا كرد،- القوم: آن قوم را
يكهزار نفر كرد،- القوم: آن قوم يكهزار نفر شدند.
=آلم-
إيلاما ه: او را به درد آورد.
=الآله-
[وله]: مرادف (الواله) است.
=الآلي-
[أول]: منسوب به (الآلة) است، اتوماتيكى؛ «حركة آلية» حركت ماشينى؛ «الهاتف الآلي»: تلفن مغناطيسى؛ «القوات الآلية»: نيروى زرهى كه عهده دار نقل وانتقال سربازان است.
=آم-
يئيم أيمة وأيما [أيم] الرجل من زوجته أو المرأة من زوجها: آن
مرد زن خود را يا آن زن مرد خود را از دست داد.
=آمر-
مؤامرة ه في أمر: در كارى با او مشورت كرد.
=الآمر-
امر دهنده، فرمانده، كارفرما؛ «الآمر الناهي»: فرمانرواى مطلق،
آنكه گره كار بدست او باز شود.
=آمن-
إيمانا به: او را تأييد وبه او اعتماد كرد،- له: از او
فرمانبردارى وبه وى فروتنى كرد.
=الآمن-
آنكه در امان واطمينان باشد.
=آمين-
اسم فعل است بمعناى «استجب»:
اجابت كن، بپذير يا بمعناى «فليكن كذلك»: آن چنان باشد.
=آن-
يئين أينا [أين]: هنگام آن فرارسيد؛ «آن لك ان تفعل كذا»:
هنگام انجام آن كار براى تو فرارسيد: «آن الأوان»: فرصت بدست آمد.
=الآن-
اين كلمه ظرف زمان است بمعناى هم اكنون،- ج آونة: هنگام، اكنون؛ «فى آن واحد»: در يك زمان؛ «من آن الى آخر»:
گاهگاهى؛ «ما بين آن وآخر»: از هنگامى به هنگام ديگر؛ «آنا بعد آن» پياپى، ساعت به ساعت، لحظه به لحظه؛ «حتى الآن»:
تاكنون؛ «بعد الآن»: از هم اكنون به بعد؛ «من الآن فصاعدا»: از
اكنون تا آينده؛ «آنا فآنا»: بتدريج، پى در پى.
=آنى-
إيناء [أني] فلانا: او را بتأخير انداخت.
=آناء-
[أين] الليل: ساعات شب، شبانگاه.
=الآنام-
خلق، آفريده شدگان.
=آنث-
إيناثا ت المرأة: آن زن دختر زائيد.
=آنس-
يؤنس إيناسا ه: او را مأنوس كرد، او را سرگرم كرد،- الصوت: صدا
را شنيد،- الشي ء: آن چيز را ديد؛ «آنس من جانب الطور نارا»: از سمت كوه طور آتشى ديد،- فيه الكفاية: كفايت وتوان را بدست آورد،- يؤانس مؤانسة ه: با او انس گرفت، با وى مهربانى كرد، به او تسليت گفت ودلدارى داد.
=الآنسة-
ج أوانس: دختر خوش قلب، دوشيزه.
=آنفا-
از زمانى نزديك، پيش از اين؛ «ذكرته آنفا»: يك ساعت قبل در ذكر
وياد او بودم. اين كلمه منصوب به ظرفيت است.
=آنق-
إيناقا ه: او را به شگفتى درآورد.
=آنق-
إيناقا ونيقا [نوق] الشي ء فلانا: آن چيز فلانى را شگفت زده
كرد، (آنق مقلوب كلمه أناق است ومصدر آن بر خلاف قياس نيقا مى باشد).
=الآني-
آنكه بسيار دورانديش وبردبار باشد.
=آه-
اسم فعل است بمعناى مضارع كه براى درد بكار مى رود، افسوس.
=آه-
-- أوها [أوه]: شكايت كرد ودرد كشيد، آه يا آها يا أوه يا اوه
گفت، آه كشيد.
=آه-
مرادف (آه) است؛ «آه من هذا الأمر»:
آه از اين امر كه براى من دردمند است.
=آه-
مرادف (آه) است.
=آها-
مرادف (آه) است.
=الآهل-
آنكه زن وفرزند دارد، عيالمند،- من الأمكنة: جايى كه مردم در
آن زندگى كنند.
=آوى-
إيواء [أوي] ه البيت وإلى البيت: او را در خانه جاى داد، او را
به خانه برد وساكن كرد.
=آوب-
مؤاوبة [أوب] الركاب: سواران در راه با هم مسابقه دادند،-
القوم: آن قوم تمامى روز را راه رفتند وشب هنگام استراحت كردند.
=الآي-
[أوي]: جمع (آية) است.
مخ ۳
=الآية-
ج آي وآيات [أوي]: نشانه، علامت، عبرت، عبارتى از كتاب آسمانى؛
«آية الرجل»: شخصيت وقيافه مرد.
=آيد-
مؤابدة [أيد] ه: او را توانا ونيرومند كرد، او را تثبيت
واستوار كرد.
=آيس-
إيئاسا [أيس] ه: او را نااميد كرد.
=آيس-
إياسا ومؤايسة [يأس] ه: او را به نوميدى كشانيد.
=ائتاب-
ائتيابا [أوب]: بازگشت،- الماء:
شبانگاه به آب وارد شد.
=ائتج-
ائتجاجا [أج]: شعله ور شد،- ت النار: گرمى آتش زياد شد.
=ائتزر-
ائتزارا [أزر]: شلوار پوشيد.
=ائتدم-
ائتداما [أدم]: نان را با نان خورش خورد.
=ائتشب-
ائتشابا [أشب] القوم: آن قوم با هم آميزش كردند.
=ائتكل-
ائتكالا [أكل]: پاره اى از آن پاره ديگر را خورد،- ت النار:
شعله آتش افزون شد گويا پاره اى از آن پاره ديگر را مى خورد،- من الغضب: از سختى خشم سوخت.
=ائتلى-
ائتلاء [ألو]: سوگند ياد كرد.
=الائتلاف-
[ألف]: پيمان بستن ومتحد شدن؛ «وزارة ائتلاف»: كابينه ائتلافى.
=ائتلف-
ائتلافا [ألف] القوم: آن قوم گردهم آمدند،- معه: با او يكنواخت شد.
=ائتلق-
ائتلافا [ألق] البرق: برق درخشيد.
=ائتم-
ائتماما [أم] ه: بسوى او رفت، قصد وى كرد،- به: به او اقتدا
كرد، از او پيروى كرد.
=ائتمر-
ائتمارا [أمر] القوم: آن قوم با هم مشورت كردند،- القوم بفلان:
آن قوم براى كشتن فلانى با هم تبانى كردند،- ه: با او مشورت كرد،- الأمر وبه: دستور او را اطاعت كرد؛ «ائتمر بأمره»: به فرمان او گردن نهاد وفروتنى كرد.
=ائتمن-
ائتمانا [أمن] ه: او را امين خود شمرد،- ه على كذا: او را بر
چيزى امين نمود، وى را امانت دار چيزى كرد.
=الأب-
ج آباء [أبو]: از اسماء خمسه است.
### || اعراب اين اسمها با حرف است مانند «جاء ابوك، رأيت
اباك، مررت بابيك». ونيز براى منادى «يا أبى ويا ابت» گويند ومعناى آن پدر است؛ «تناقلوه أبا عن جد»: آن چيز را به ارث بردند، آنكه چيزى را بوجود آورد مانند «ابو الاستقلال»: بنيانگذار استقلال؛ «ابو الوطن»: پدر ميهن؛ «ابو الذرة»: مكتشف نيروى اتم، «بابي أنت»: پدرم فداى تو.
=أبا-
- إباوة وأبوة وأبوا [أبو]: پدر شد،- ه: او را تربيت كرد وپرورانيد؛ «ابوته واممته»:
براى او پدر ومادر بودم.
=أبى-
- إباء وإباءة [أبي] الشي ء: آن چيز را نپذيرفت، آن چيز را
نخواست، از آن چيز كراهت ورزيد،- الشي ء عليه: از آن چيز او را بازداشت، آن چيز را بر وى ممنوع كرد.
=أباء-
إباءة [بوأ] الشي ء وبالشي ء اليه وعليه: آن چيز را
برگردانيد،- القاتل بالقتيل: قاتل را كشت وقصاص كرد،- بالمكان: در آن جاى اقامت گزيد،- ه منزلا وفى المنزل: او را در آن منزل اقامت داد،- منه: از وى گريخت.
=الإباء-
[أبي]: نپذيرفتن، تنفر، عزت وبزرگى نفس.
=الأبابيل-
گروهها، فرقه ها، اين كلمه جمع است ومفرد ندارد؛ «طير أبابيل»:
پرندگان گرد هم آمده در پروازهاى پياپى.
=الأباجور-
مرادف (القباجور) وبمعناى اپاژور است (چراغ روميزى بزرگ).
=أباح-
إباحة [بوح] السر: راز را آشكار كرد،- الشي ء: آن چيز را اجازه داد.
=الإباحي-
آنكه براى خود وديگرى كارهاى حرام را اجازه دهد، آنكه پاى بند
مقررات نباشد.
=الإباحية-
عدم رعايت به قانون يا قواعد اخلاقى، مرادف (الفوضوية) بمعناى
پاى بند نبودن بمقررات است.
=أباد-
إبادة [بيد] ه: او را نابود كرد، آن را ويران كرد.
=الإبادة-
نابود كردن، ويران نمودن.
=أباديد تباديد-
[بد]؛ «ذهبوا اباديد تباديد»:
رفتند واز هم جدا شدند؛ «طير اباديد وتباديد»: پرندگان متفرق
واز هم جدا شده.
=أبار-
إبارة [بور] ه: او را نابود كرد، هلاك نمود.
=الأبار-
سوزن ساز، سوزن فروش، آنكه گرد نرى بر نخل خرما ريزد، كك كه
نيش مى زند.
=الأباشة-
من الناس: گروه هاى مختلف مردم، اوباش.
=أباض-
إباضة [بيض] ت المرأة: زن فرزندان سفيد زائيد.
=الإباط-
آنچه كه در زير بغل گيرند.
=أبال-
إبالة [بول] ه: او را به بول كردن واداشت.
=الإبالة-
جمعيت، گروه،- ت: يك بسته از پارچه محكم بافت كه پيچيده شده باشد. اين كلمه ايتاليائى است.
=الإبالة-
يك پشته از گياه وهيزم؛ «ضغث على ابالة»: بلائى كه روى بلائى آيد.
=أبان-
إبانة [بين] الشي ء: آن چيز را بريد وجدا كرد؛ «ضربه فأبان
رأسه من جسده»: با يك ضربه سر از بدنش جدا كرد، آن چيز را توضيح داد،- الشي ء: آن چيز روشن وآشكار شد.
=الإبان-
وقت، زمان؛ «هو فى ابان شبابه»: او در دوران جوانى است.
=أبأس-
إبئاسا [بأس]: سختيها بر او وارد آمد،- ه: سختيها را بر او
وارد كرد.
=ابتاض-
ابتياضا [بيض]: كلاه خود بر سر نهاد.
=ابتاع-
ابتياعا [بيع] الشي ء: آن چيز را خريد.
=أبت-
إبتاتا [بت] ه: آن را بريد،- الامر: آن كار را انجام داد،-
الرجل: آن مرد را خسته كرد.
=ابتأس-
ابتآسا [بأس]: بدبين واندوهگين شد؛ «لا تبتئس بما كانوا يعملون»: از آنچه كه
مخ ۴
مى كردند اندوهگين مباش.
=ابتد-
ابتدادا [بد] الرجلان فلانا بالضرب: آن دو مرد فلانى را از دو
طرف زدند.
=الابتدائي-
آغازين، اولى؛ «المحكمة الابتدائية»: دادگاه بدوى؛ «التعليم الابتدائي»:
مرحله اول تعليمات عمومى؛ «الشهادة الابتدائية»: گواهينامه
پايان تحصيلات ابتدائى (دبستان).
=الابتداع-
به وجود آوردن چيزى نو، ابتكار، نيروى خلاق.
=ابتدأ-
ابتداء [بدأ] الشي ء أو به: به چيزى يا به كارى آغاز كرد، آن
چيز را پيش از ديگران آغاز كرد،- بفلان: از فلانى آغاز كرد،- الشي ء: آن چيز را بوجود آورد.
=ابتدر-
ابتدارا [بدر]: شتاب كرد؛ «ابتدر الى ... »: به چيزى يا كارى
شتاب كرد؛ «ابتدره قائلا»: با شتاب در سخن بر او پيشى گرفت،- القوم امرا: آن قوم به كارى شتافتند وبا هم به مسابقه پرداختند تا برنده شناخته شود.
=ابتدع-
ابتداعا [بدع] الشي ء: آن چيز را بوجود آورد يا ساخت.
=ابتده-
ابتداها [بده] الخطبة: بدون نوشته وارتجالى سخنرانى كرد.
=الابتذال-
مص، مبتذل وبىرزش بودن چيزى.
=ابتذل-
ابتذالا [بذل]: لباس كار پوشيد، بزرگى وپرهيزكارى را رها كرد،- الثوب:
جامه را هر روز يا هنگام كار پوشيد، او را به كار وكسب گماشت.
=أبتر-
إبتارا [بتر] ه الله: خداوند او را بى فرزند گردانيد.
=ابتر-
ابترارا [بر]: از ياران خود كناره گيرى كرد، گوشه نشينى اختيار كرد.
=الأبتر-
م بتراء، ج بتر: هر چيزى كه بريده شده باشد، دم بريده، مار
كوتاه وخطرناك، آنكه فرزندى ندارد.
=ابترى-
ابتراء [بري] السهم والقلم: چوبه تير يا قلم را تراشيد.
=الأبتران-
برده وگورخر، بدين نام خوانده، شده اند زيرا خيرى در آنها نيست.
=ابترد-
ابترادا [برد]: با آب سرد شستشو كرد.
=ابترك-
ابتراكا [برك] فلانا: فلانى را بر زمين افكند وزير سينه خود
قرار داد،- فلانا فى عرضه وعليه: فلانى را دشنام داد وبه ناموس او ناسزا گفت.
=ابتز-
ابتزازا [بز] منه الشي ء: آن چيز را با نيرنگ از او گرفت.
=ابتزغ-
ابتزاغا [بزغ] الربيع: بهار آمد، بهار آغاز شد.
=ابتزل-
ابتزالا [بزل] الخمر: ظرف مى را سوراخ كرد،- الجسد: بدن خون
چكانيد،- السقاء: مشك از آنچه كه در آن بود چكه كرد.
=ابتسر-
ابتسارا [بسر] الشي ء: آن چيز را تازه بدست آورد،- الحاجة:
حاجت را پيش از موقع خود خواست،- بالامر: آغاز به كار كرد.
=ابتسل-
ابتسالا [بسل] نفسه للموت: براى مرگ دلاورانه خود را آماده كرد.
=ابتسم-
ابتساما [بسم]: لبخند زد.
=ابتض-
ابتضاضا [بض] القوم: آن قوم را خسته ومستأصل كرد.
=ابتعد-
ابتعادا [بعد] عنه: از او دور شد.
=ابتغى-
ابتغاء [بغي] الشي ء: آن چيز را خواست، آن را طلبيد.
=ابتقع-
ابتقاعا [بقع] لونه: رنگ چهره او از ترس يا اندوه دگرگون شد.
=الابتكار-
اختراع، چيزى نو بوجود آوردن؛ «ابتكار المعاني»: بوجود آوردن
معانى جديد در كلمات وتعبيرات، هر چيز تازه ونو، بدعت.
=ابتكر-
ابتكارا [بكر] الشي ء: چيز تازه اى اختراع كرد،- الفاكهة: نوبر
ميوه را خورد،- فلانا وعلى فلان: بهنگام سپيده دم نزد فلانى آمد.
=ابتل-
ابتلالا [بل] الثوب: جامه خيس شد،- من مرضه: از بيمارى كه داشت
بهبود يافت.
=ابتلى-
ابتلاء [بلي] ه: او را آزمايش كرد،- الشي ء: آن چيز را دانست
وشناخت.
=الابتلاء-
آزمون، آزمايش، امتحان.
=ابتلع-
ابتلاعا [بلع] الشي ء: آن چيز را بلعيد.
=ابتهى-
ابتهاء [بهي] به: به او افتخار كرد.
=ابتهج-
ابتهاجا [بهج] به: به آن خورسند وشادمان شد.
=ابتهر-
ابتهارا [بهر]: درباره چيزى مبالغه كرد، به دروغ گفت كارى كردم
كه نكرده بود،- ه: از عيبى كه داشت او را رسوا كرد،- السيف: شمشير دو نيم شد.
=ابتهل-
ابتهالا [بهل] إلى: براى چيزى دعا وزارى كرد.
=ابتنى-
ابتناء [بني] بينا: خانه اى ساخت، الرجل: به آن مرد نكوئى
كرد،- الرجل: آن مرد داراى فرزندان شد.
=الأبج-
م بجاء [بج]: مرد فراخ چشم؛ «عين بجاء»: چشم فراخ.
=أبجد-
نخستين لفظى است كه در آن حروف هجاء در زبان عربى به حساب (الجمل) جمع آورى شده است. اين الفاظ عبارتند از: ابجد، هوز، حطى، كلمن، سعفص، قرشت، ثخذ، ضظغ، لا؛ «كتاب الأبجدية»:
كتاب آموزش قرائت زبان عربى.
جدول حساب (الجمل) با معادل ارقام حسابى آن:
ا/ 1/ ح/ 8/ س/ 60/ ت/ 400 ب/ 2/ ط/ 9/ ع/ 70/ ث/ 500 ج/ 3/ ي/ 10/ ف/ 80/ خ/ 600 د/ 4/ ك/ 20/ ص/ 90/ ذ/ 700 ه/ 5/ ل/ 30/ ق/ 100/ ض/ 800 و/ 6/ م/ 40/ ر/ 200/ ظ/ 900 ز/ 7/ ن/ 50/ ش/ 300/ غ/ 1000
الأبجل-
ج أباجل (ع ا): رگ بزرگى كه در دست يا پاى مى باشد.
=أبح-
إبحاحا [بح] ه: صداى او را خشن كرد.
=الأبح-
ج بح، م بحاء وبحة: آنكه صدايش
مخ ۵
گرفته وستبر شده باشد.
=أبحر-
إبحارا [بحر]: به دريا سفر كرد،- الماء: آب شور شد،- الرجل
الماء: آب را شور يافت،- ت الأرض: آب در گوشه وكنار زمين فراوان شد.
=الأبخر-
بد بوى، آنچه كه بوى بد دهد.
=الأبخص-
م بخصاء، ج بخص: آنكه در بالاى چشمان يا زير چشمانش پيله وباد
كرده باشد.
=أبخق-
إبخاقا [بخق] عينه: چشم او را كور كرد، چشم او را بركند.
=الأبخق-
مرد يك چشم، كور.
=أبخل-
إبخالا [بخل] ه: او را بخيل يافت.
=أبد-
- أبودا الحيوان: جانور رميد يا وحشى شد،-- ابودا بالمكان: در آن مكان اقامت گزيد،- الشاعر: شاعر شعرى سرود كه معناى آن مفهوم نيست.
=أبد-
- أبدا: وحشت كرد، رميد.
=أبد-
إبدادا [بد] الشي ء بينهم: از آن چيز به هر يك از آنها سهمى بخشيد.
=أبد-
تأبيدا [أبد] ه: آن را جاويدان كرد.
=الأبد-
ج آباد وأبود: دهر، زمان، گردون، روزگار، ازلي، دائم؛ «ابد
الأبدين والآبدين»؛ «ابد الأبد»: «ابد الآباد»؛ «ابد الدهر»؛ «الى الأبد»: روزگار بى پايان، هميشه؛ «ابدا»:
ظرف زمان براى تأكيد منفى است بمعناى قطعا ومطلقا؛ «لا افعله ابدا»: هرگز مطلقا اين كار را نخواهم كرد، وگاهى براى تأكيد مثبت بمعناى هميشه مىيد مانند «أفعله ابدا»: همواره اين كار را خواهم كرد.
=الأبد-
م بداء: آنكه دستها يا رانهايش از هم دور باشند، مرد بزرگ
اندام كه اعضاى بدنش از هم دور باشند.
=أبدى-
إبداء [بدو] الأمر: امر را آشكار كرد، بيان كرد،- رأيا فى كذا:
رأي خود را درباره چيزى بيان كرد،- فى كلامه: در سخن خود گستاخى كرد؛ «ابديت فى منطقك»: در سخن خود دليرى وگستاخى نمودى.
=أبدأ-
إبداء [بدأ] الله الخلق: خداوند مردم را آفريد واز عدم بوجود
آورد،- الرجل: آن مرد چيز نوينى آورد، بدعت گذارد؛ «فلان ما يبدئ وما يعيد»: فلانى هيچ سخنى نمى گويد.
=أبدر-
إبدارا [بدر]: ماه بر او طلوع كرد، در شب مهتابى سفر كرد.
=أبدع-
إبداعا [بدع]: در كار خود مهارت بخرج داد، كار خود را درست
انجام داد،- الرجل: آن مرد بدعت آورد،- الشي ء: آن چيز را ساخت وبوجود آورد.
=أبدل-
إبدالا [بدل] الشي ء منه: عوض آن چيز را گرفت.
=الأبدي-
بى پايان، بىنتها.
=الأبدية-
جاويدان، آخرت.
=أبذى-
إبذاء [بذو] عليه: به او ناسزا گفت.
=أبذأ-
إبذاء [بذأ]: دشنام وناسزا گفت ونكوهيد.
=أبر-
- أبرا وإبارا [أبر] ه: به او آمپول تزريق كرد، از او سخن چينى كرد، او را نابود كرد،- ت العقرب فلانا: عقرب فلانى را نيش زد،- الزرع (ز): درخت را پيوند يا گرد نرى زد.
=أبر-
إبرارا [بر]: در زمين به سير وسياحت پرداخت،- اليمين: به راستى
سوگند ياد كرد،- الله حجته: خداوند حج او را پذيرفت وقبول كرد،- عليه: بر او چيره وپيروز شد.
=الأبر-
اسم تفضيل است.
=الإبراز-
اظهار، بيان، آشكار كردن.
=أبرأ-
إبراء [برأ] المريض: بيمار را شفا بخشيد،- ه من الدين: او را
از بدهى كه داشت مبرى كرد؛ «ابرأ ذمته»: بدهى او را واريز كرد.
=الإبرة-
ج إبر وإبار وإبرات: سوزن خياطى كه با آن دوخت ودوز كنند
وبگونه بزرگ آن (المسلة) گويند؛ «شغل الإبرة»: كار سوزني، نيش عقرب ويا زنبور كه به آن (الحمة) گويند؛ «ابرة مغنطيسية» (ف): عقربه تعيين جهت در شمال؛ «ابرة المحقن» (طب): امپول تزريق دارو كه بر آن نيز (حقنة بإبرة) اطلاق مى شود.
=أبرج-
إبراجا [برج]: برجى بنا نهاد.
=أبرح-
إبراحا [برح] ه: آن چيز را از جايش بر كند وبيرون انداخت.
=أبرد-
إبرادا [برد] اليه البريد: پيك براى او فرستاد،- ه المرض:
بيمارى او را ناتوان كرد.
=أبرز-
إبرازا [برز] ه: آن را آشكار كرد، آن را نشان داد،- الكتاب:
كتاب را منتشر ساخت،- الرجل: آن مرد آماده سفر شد.
=ابرش-
ابرشاشا [برش]: بر روى پوست بدنش نقطه هاى سفيد وسياه پديد آمد.
=الأبرش-
م برشاء، ج برش: آنكه بر روى پوست بدنش نقطه هاى سفيد يا مخالف رنگ پوست پديد آيد؛ «مكان أبرش»:
جائيكه گياهان بسيار ورنگارنگ باشد.
=الأبرشية-
جائيكه زير نظر اسقف كليسا باشد وآنرا (الأسقفية) نيز نامند.
اين كلمه يونانى است.
=الأبرص-
م برصاء، ج برص: آنكه به بيمارى پيسى دچار باشد.
=أبرق-
إبراقا [برق]: تهديد كرد، تلگراف فرستاد، برق او را گرفت،- ت السماء:
آسمان برق زد،- بسيفه: به شمشير خود اشاره كرد،- عن وجهه: چهره
ى خود را آشكار ساخت،- ت المرأة: آن زن خود را آراست.
=الأبرق-
ج أبارق: زمين سخت وناهموار وآميخته به سنگ وشن وگل.
=أبرك-
إبراكا [برك] ه: مرادف (اناخه) است به معناى او را جاى داد.
=أبرم-
إبراما [برم]: آنرا بست، آنرا محكم كرد،- ه: او را خسته ودلتنگ
وبيتاب كرد،- عليه فى الجدال: با دليل وبرهان در اختلافى كه داشت كوشش نمود كه او را قانع ومنصرف كند.
=الإبريج-
شيرزنه كه با آن از شير كره بدست آورند.
=الإبريز-
طلاى ناب. اين كلمه يونانى
مخ ۶
### || است.
=الإبريزي-
مرادف (الإبريز) است.
=الإبريسم-
ابريشم. اين كلمه فارسى است.
=الإبريسم-
مرادف (الإبريسم) است.
=الإبريق-
ج أباريق: آفتابه كه از سفال يا شيشه يا فلز سازند. اين كلمه
فارسى است.
=أبريل-
ماه (نيسان) كه چهارمين ماه از سال ميلادى است ومطابق با ارديبهشت ماه هر سال شمسى است. اين كلمه لاتينى است.
=الإبري-
فروشنده سوزن، سوزن فروش.
=الإبزام-
ج أبازيم: دگمه قابلمه اى، سگك، قزن قفلى، حلقه وزبانه فلزي
كمربند، گيره.
=الإبزيم-
ج أبازيم: مرادف (الإبزام) است؛ «انشب الإبزيم»: دگمه يا گيره
را جاى انداخت يا دوخت. اين كلمه فارسى است.
=أبسر-
إبسارا [بسر] النبات: گياه را پيش از وقت پيوند زد،- النخلة: درخت نخل را پيش از وقت گرد نرى زد،- النخل: نخل خرما بسر (غوره سبز) برآورد،- القرحة:
زخم را پيش از رسيدن خراشيد وبر آن فشار آورد.
=أبسل-
إبسالا [بسل] ه: آن چيز را گرو گرفت، او را بدست نابودى سپرد،-
الله الشي ء: خداوند آن چيز را حرام كرد،- ه لكذا: آن را براى كارى عرضه كرد،- نفسه للموت: خود را براى مرگ آماده كرد.
=أبشر-
إبشارا [بشر] ت الأرض: زمين گياه وسبزه برآورد،- الشي ء: پوست
آن چيز را تراشيد،- الأمر وجهه: آن كار چهره او را زيبا وشاد گردانيد،- فلانا: فلانى را بشارت داد.
=أبشم-
إبشاما [بشم] ه الطعام: غذا بر او سنگين شد ودچار امتلاء گرديد.
=أبصر-
إبصارا [بصر] ه: او را ديد، او را بينا كرد،- الطريق: راه پيدا
وآشكار شد،- الرجل: آن مرد به شهر بصره آمد.
=الأبصر-
با هوشتر، خردمندتر.
=أبض-
إبضاضا [بض] له: به او چيزى كم بخشيد.
=الأبض-
ج آباض (ع ا): زير كاسه زانو، مفصل كف به دست.
=ابضع-
إبضاعا [بضع] الشي ء: آن چيز را بگونه كالاى تجارتى درآورد.
=الإبط-
ج آباط (ع ا): زير بغل (اين كلمه كاربرد مذكر ومؤنث دارد)؛ «ابط الجبل»:
دامنه كوه، پائين كوه.
=الإبطاء-
درنگ كردن ويا دير كردن؛ «دون ابطاء»: فورا، بى درنگ.
=أبطأ-
إبطاء [بطأ]: دير كرد. اين كلمه متضاد (اسرع) است،- عليه
بالأمر: آن كار را براى او بتأخير انداخت.
=الأبطح-
ج أباطح: زمين فراخ وسيل گير كه در آن شن ورمل وسنگريزه باشد.
=أبطر-
إبطارا [بطر] ه: او را شگفت زده كرد، او را شادمان كرد؛ «ابطر
ذرعه»: او را بيش از توانائى تحميل كرد.
=الأبطع-
آنكه دندانهاى فك پائين وى ريخته شده باشد.
=أبطل-
إبطالا [بطل]: باطل آورد. دروغ گفت،- بالشي ء: آن چيز را تباه
كرد واز دست داد، آن چيز را باطل كرد،- عقدا او مفعول حكم: آن پيمان يا حكم را ملغى كرد،- الرجل: آن مرد شوخى وياوه گفت.
=أبطن-
إبطانا [بطن] الدابة: ستور را پوشانيد وبست،- الشي ء: آن چيز
را پنهان كرد.
=الأبعاد-
جمع (البعد) است؛ «قياس الأبعاد»: اندازه گيرى طول؛ «ابعاد المتوازي المستطيلات» (ه): طول وعرض وارتفاع آن.
=الإبعاد-
مص، تبعيد، بيرون كردن، راندن واز شهر وكشورى نفي بلد كردن.
=أبعد-
إبعادا [بعد]: دور شد. اين كلمه متضاد (قرب) است،- ه: او را دور كرد.
ضد (قربه) است.
=الأبعد-
ج أباعد: دورتر، ضد (الأقرب) است.
=أبعض-
إبعاضا [بعض] المكان: در آن مكان پشه زياد شد.
=أبغى-
إبغاء [بغي] ه الشي ء: او را فريفته وطالب آن چيز كرد، او را
در طلب آن چيز يارى نمود؛ «ابغني ضالتي»: براى بدست آوردن گمشده ام مرا يارى كن.
=الأبغث-
م بغثاء، ج بغث وأباغث: رنگ مايل به تيره يا خاكى،- (ح): پرنده
اى آبى كه به رنگ تيره وخاكسترى است.
=أبغض-
إبغاضا [بغض] ه: او را دشمن داشت، از او كينه بدل داشت؛ «ما ابغضنى له!» چقدر از او بدم مىيد، اين فعل تعجب است واز موارد شاذ است زيرا از فعل مزيد (ابغض) ساخته شده است؛ «ما ابغضني اليه»:
او از من متنفر وبا من دشمن است.
=أبق-
- إباقا وأبقا وأبقا العبد: برده از مولاى خود گريخت.
=أبق-
- إباقا وأبقا وأبقا العبد: مرادف (ابق) است.
=أبقى-
إبقاء [بقي] ه: او را پايدار نمود،- عليه: بر او مهربانى ومحبت كرد.
=أبقل-
إبقالا [بقل]: آشكار شد،- المكان:
زمين گياه برآورد، القوم : آن قوم سبزه وگياه يافتند ويا ستوران
آنها گياهان را چريدند.
=أبكى-
إبكاء [بكي] الرجل: آن مرد را به گريه درآورد.
=أبكر-
إبكارا [بكر]: به پيش رفت، شتاب كرد،- فلانا: سپيده دم نزد
فلانى آمد.
=الأبكم-
ج بكم: مرد گنگ وكر، لال.
=أبل-
- أبالة: در رسيدگى به امور شتران مهارت داشت.
=أبل-
- أبلا: مرادف (أبل) است.
=أبل-
إبلالا [بل] من مرضه: از بيمارى كه داشت بهبود يافت،- العود:
در چوب ماده آبى روان شد،- الشجر: درخت ميوه داد.
=الإبل-
ج آبال: شتران.
=الأبل-
ج أبال ... : مرادف (الآبل) است.
مخ ۷
=الإبل-
ج آبال: شتران.
=الأبل-
م بلاء، ج بل: سختترين مصحح وموافق؛ «لا شى ء ابل للجسم من
كذا»: براى بدن چيزى سختتر از آن نيست، مرد بى شرم وكينه توز، مرد فاسد وفاجر.
=أبلى-
إبلاء [بلي] الثوب: جامه را كهنه كرد،- في الحرب بلاء حسنا: در
جنگ سختيها كشيد.
=الأبلة-
[وبل]: آشفتگى، سنگينى، سختى، امتلاء معده؛ «اخذته ابلة الطعام»:
سنگينى غذا باعث امتلاء معده او شد.
=الأبلة-
قبيله، ايل.
=أبلج-
إبلاجا [بلج] الصبح: بامداد برآمد وروشن شد.
=الأبلج-
م بلجاء، ج بلج: واضح وآشكار؛ «حق ابلج»: حقى آشكار، آنكه دو
ابرويش بهم پيوسته نباشد، زيبا روى سفيد وگشاده چهره.
=أبلح-
إبلاحا [بلح] النخل: نخل خرماى سبز برآورد.
=أبلد-
إبلادا [بلد] القوم: آن قوم در شهر اقامت كردند،- ه البلد: وى
را درماندن در شهر ملزم كرد.
=الأبلد-
كم هوش وخرفت، پليد، آنكه دو ابرويش بهم پيوسته نباشد.
=أبلس-
إبلاسا [بلس]: كم خير شد، شكست خورد واندوهگين شد،- فى امره:
در كار خود سرگردان شد،- ه: او را بى خير وخاموش كرد،- من رحمة الله: از رحمت خدا مأيوس شد.
=أبلط-
إبلاطا [بلط]: آنچه از دارائى كه داشت از دست داد وفقير وخانه نشين شد،- الدار: خانه را سنگ فرش كرد،- اللص الرجل: دزد همه دارائى او را گرفت وبر روى زمين رهايش كرد.
=أبلط-
فقير وبى چيز وخاك نشين شد.
=أبلغ -
إبلاغا [بلغ] ه اليه: پيام را به او رسانيد وابلاغ كرد،- ه
الشي ء: آن چيز را به او رسانيد وابلاغ كرد،- ألشرطة بالأمر: پليس را از موضوع با خبر كرد.
=الأبلغ-
آنكه در او مبالغه شود.
=أبلق-
إبلاقا [بلق]: رنگ بدن او سياه وسفيد بود.
=الأبلق-
م بلقاء، ج بلق: آنچه كه به رنگ سياه وسفيد باشد،- (ح): پرنده
ايست دو رنگ كه به (ابى بليق) معروف است؛ «الأبلق الفرد»: دژى مخصوص سموأل بود كه با سنگهاى سياه وسفيد ساخته شده بود؛ «طلب الأبلق العقوق»: آنچه كه غير ممكن است خواست.
=أبله-
إبلاها [بله] الرجل- آن مرد را كودن وابله شناخت.
=الأبله-
م بلهاء، ج بله: مرد سست عقل.
=إبلولق-
ابليلاقا [بلق]: مرادف (ابلق) است.
=إبليس-
ج أبالس وأبالسة: شيطان، اهريمن.
=أبن-
تأبينا [أبن] ه: بر او گريه وزارى كرد.
=الابن-
ج بنون وأبناء [بني]: فرزند پسر، مصغر اين اسم «بني» است
ومنسوب به آن «ابني» و«بنوي» است، «ابن بطنه»: بنده شكم خود.
=ابن آوى-
ج بنات آوى [أوي] (ح): شغال كه در زبان متداول به آن «الواوي» گويند.
كنيه اين حيوان (ابو زهرة) است.
=ابن الأيام-
[يوم]: آنكه به اوضاع واحوال روز آشنا باشد.
=ابن جلا-
[جلو]: مرد معروف ومشهور.
=ابن الحرب-
سرباز، رزمنده.
=ابن ذكاء-
[ذكو]: بامداد، صبح.
=ابن ساعته-
[سوع]: رونده وعبور كننده.
=ابن السبيل-
[سبل]: مسافر، سفر كننده.
=ابن الطود-
[طود]: انعكاس صوت، برگشت آواز.
=ابن قترة-
ج بنات قترة [قتر] (ح): مار خطرناك وكشنده. (اين كلمه غير
منصرف است).
=ابن ليلها-
[ليل]: آنكه شبانگاه تصميم گيرد وبه كارهاى بزرگ دست زند.
=ابن مقرض-
[قرض] (ح): جانورى است مشابه (ابن عرس) راسو وليكن بزرگتر از
آن، سفيد رنگ مايل به زردى كه موشها وگنجشكها وخرگوشها را شكار مى كند.
=ابن يومه-
[يوم]: آنكه بفكر فردايش نباشد؛ «ابن اليوم»: آنكه فقط بفكر
خود باشد.
=أبنى-
إبناء [بني] ه: به او خانه يا ساختمانى بخشيد، به او كمك مالى
كرد تا خانه اى بسازد، او را به ساختن خانه اى تشويق كرد.
=الأبنة-
ج أبن: گره چوب، ميخچه كه در پا پديد آيد ودر زبان متداول به آن (مسمار) گويند، عيب، كينه.
=الابنة-
فرزند دختر، مؤنث (الابن) است.
=ابنة الجبل-
[جبل] (ح): مار، انعكاس صوت.
=الابنم-
مرادف (الابن) است، ميم زائد وبراى مبالغه است واز حركت نون
پيروى مى كند.
=الأبنوس-
(ن): درخت آبنوس كه در مناطق گرمسيرى كاشت مى شود وداراى
چوبهاى بسيار سفت ومحكم است. اين كلمه يونانى است.
=الابني-
منسوب به (الابن) است.
=أبه-
- أبها له: او را بياد آورد، مورد توجه قرار داد؛ «هذا امر لا
يؤبه له»: اين امرى است كه بىهميت است، چيزى نيست كه مورد توجه باشد.
=أبهى-
إبهاء [بهي]: چهره او زيبا شد.
=ابهار-
ابهيرارا [بهر] الليل أو النهار: شب يا روز به نيمه رسيد،
الليل: تاريكى شب بسيار شد،- علينا الليل: شب بر ما دراز شد.
=الإبهام-
ج أباهم وأباهيم [بهم]: بزرگترين انگشت دست يا پا مى باشد. اين
كلمه مؤنث است وگاهى بصورت مذكر بكار مى رود.
=الأبهة-
مرادف (الأبهة است.
=الأبهة-
جاه وجلال، بزرگى، تكبر.
=أبهج-
إبهاجا [بهج] ه: او را خورسند وشادمان كرد،- المكان: آن مكان زيبا وخوش گياه شد.
مخ ۸
=أبهر-
إبهارا [بهر]: شگفت آورد، پس از فقر وپريشانحالى، توانگر
ومستغنى شد، در گرماى نيمه روز قرار گرفت.
=الأبهر-
(ع ا): پشت، كمر؛ «فلان شديد الأبهر»: فلانى داراى پشت
نيرومندى است، رگ گردن؛ «ما زال يراجعه الألم حتى قطع أبهره»: همچنان دردمند بود تا هلاك شد.
=الأبهران-
(ع ا): دو رگ كه از قلب خارج مى شوند وساير رگهاى بدن از آن دو
ريشه دوانند؛ «ذو أبهريه»: شكم او.
=أبهظ-
إبهاظا [بهظ] ه الحمل أو الأمر: بار يا كار بر او سنگينى كرد
وباعث سختيها برايش گرديد.
=أبهم-
إبهاما [بهم] الشي ء: آن چيز مبهم شد،- الأمر: امر بر او مشتبه
شد،- الباب: درب را بست،- ه عن الأمر: او را از آن كار دور كرد.
=الأبهم-
ج بهم: گنگ ونارسا.
=الأبوان-
پدر ومادر.
=أبو الأشبال-
[شبل] (ح): شير.
=أبو براقش-
[برق] (ح): پرنده كوچكى است كه بالاى پرهاى آن به رنگ تيره
وميان آن سرخ وپائين آن سياه است وچون پرهاى خود را از هم بگشايد به رنگهاى گوناگون درآيد، مرد دورو، متلون.
=أبو برجيس-
[برجس] (ن): نام گياهى است پهن، برگهاى آن بشكل نيم كره وگلهاى
آن سرخ رنگ است.
=أبو جابر-
نان.
=أبو جامع-
كنيه سفره يا ميز گسترده غذا است.
=أبو الركب-
[ركب] (طب): گونه اى بيمارى ميكروبى بسان نزله كه باعث دردهائى
در عضلات ومفصلها مى شود.
=أبو زريق-
[زرق] (ح): پرنده ايست در حجمى بزرگتر از گنجشك.
=ابو قترة-
[قتر]: كنيه ى شيطان است.
=أبو الورى-
[وري]: كنيه روزگار وزمانه است.
=أبو اليقظان-
كنيه ى خروس است.
=الأبوة-
پدرى، پدر بودن، رابطه طبيعى ويا شرعى ميان پدر وفرزندان.
=أبي-
- إبى عليه: امتناع كرد، قبول نكرد.
=الأبي-
ابا كننده، امتناع كننده، آنكه از پستيها وزشتيها دورى جويد،
بزرگ منش.
=الأبية-
مؤنث (الأبي) است؛ «نفس ابية»:
نفسى كه از بديها وزشتيها امتناع ورزد.
=الأبيحر-
مصغر (البحر) است بمعناى درياى كوچك.
=الأبيرق-
مصغر (الأبرق) است.
=ابيض-
ابيضاضا [بيض]: سفيد شد. اين كلمه ضد (اسود) است، شادمان شد،-
شعره: موى او سفيد وپير شد.
=الأبيض-
م بيضاء، ج بيض: سفيد بر ضد (الأسود) است، روشن، شمشير؛ «الموت الأبيض»: مرگ ناگهانى؛ «الخيط الأبيض»:
سفيدى فجر، سپيده دم؛ «الذهب الأبيض»:
پلاتين؛ «السلاح الأبيض»: اسلحه سرد، غير آتشين.
=الأبيل-
ج آبال وأبل: راهب مسيحى.
=الأبيلي-
راهب مسيحى.
=أتا-
- أتوا واتاء [أتو] الشجر: ميوه درخت آشكار شد، درخت پر بار
شد،- به وعليه: از او بدگوئى وسعايت كرد.
=أتى-
إتيانا وأتيا [أتي]: آمد؛ «كما يأتي» و«كما يلي»: بشرح زير است،- المكان: در آن مكان حاضر شد،- الرجل: نزد آن مرد حاضر شد،- الشي ء: آن كار را انجام داد،- على آخره: آن كار را تمام كرد، آن كار را اجراء كرد وبه پايان رسانيد،- عليه الدهر:
زمانه او را نابود كرد،- على الأخضر واليابس:
همه چيز را از خشك وتر نابود كرد.
=أتى-
تأتية وتأتيا الماء: مجراى آب را روان كرد.
=الإتاء-
[أتو]: مص، «إتاء الأرض»: سود زمين وحاصل آن.
=أتابك-
مربى اميران وشاهزادگان، مهتر، امير وفرمانده. اين كلمه تركى است.
=أتاح-
إتاحة [توح] ه: آن كار را آماده كرد،- ت له الفرصة: براى او
فرصت بدست آمد.
=الأتان-
ج أتن وأتن وآتن: ماده الاغ، خر ماده.
=أتاه-
إتاهة [تيه] ه: او را گمراه كرد، او را نابود كرد.
=الإتاوة-
ج أتاوى [أتو]: خراج، ماليات، رشوه، باج.
=الأتاوي-
[أتي]: غريب، بيگانه؛ «سيل أتاوي»: سيل مهيب وبزرگ كه جلوى
آنرا نتوان گرفت.
=اتأد-
اتئادا [وأد] في الامر: در كار تأمل ودرنگ كرد.
=اتأس-
اتئاسا [يأس] منه: از وى اميدش قطع شد.
=أتأم-
اتآما [تأم ووأم] ت المرأة: آن زن دوقلو زائيد،- الثوب: جامه
را با دو پارچه از روى واز پشت بافت.
=أتب-
إتبابا [تب] ه: او را ضعيف وناتوان كرد.
=الإتباع-
آوردن كلمه اى با وزن كلمه ما قبل خود براى تقويت معنى مانند:
«كثير بثير يا خبيث نبيث»؛ «إتباعا ل»: بنا بر ...
=أتبع-
إتباعا [تبع] ه: در پى او روان شد وبه او رسيد،- ه كذا: آن را به او رسانيد يا پيوست كرد.
=اتبع-
اتباعا [تبع] ه: از او پيروى كرد،- سياسة: از سياستى پيروى كرد.
=أتبل-
إتبالا [تبل] ه: او را بيمار كرد؛ «أتبله الحب او الدهر»: عشق
يا زمانه او را بيمار كرد، عقل از سر او بدر كرد.
=الاتجاه-
[وجه]: مص، ميل، جهت، سوى؛ «الاتجاه السياسي»: جهت ونزعه سياسى.
=اتجأ-
اتجاء [وجأ] التمر: خرما را ذخيره كرد.
=أتجر-
إتجارا [تجر]: به شغل تجارت وبازرگانى پرداخت. تجارت كرد.
=اتجر-
اتجارا [تجر ووجر]: مرادف (أتجر) است، خود را با داروى وجور درمان كرد.
مخ ۹
=اتجه-
اتجاها [وجه] اليه: بسوى او آمد،- له رأي: اعتقادى برايش پيدا شد.
=الاتحاد-
[أحد ووحد]: مص، گرد آمدن براى هدف معينى؛ «اتحاد الدول»: اتحاديه كشورها؛ «الاتحاد الرياضي»: اتحاديه ورزشكاران،- أو الجسم المركب (ك):
تركيب دو ماده يا بيشتر وتفاعل وبوجود آمدن ماده جديدى مانند آب كه از اكسيژن وهيدروژن تشكيل مى شود، «اتحاد الآراء»:
اتفاق آراء.
=الاتحادي-
آنكه در سازمان اتحاديه كارگران عضو باشد، آنكه به كارهاى
سياسى اختصاص يابد، آنكه پيرو يك اتحاد سياسى باشد.
=الاتحادية-
صفت (الاتحادي) است مانند اتحاديه كارگران يا اتحاديه اصناف.
=اتحد-
اتحادا [أحد ووحد]: متحد شد، متفق شد، پيمان بست؛ «اتحد
القريقان»: دو طرف با هم پيمان بستند،- الشيئان: آن دو چيز با هم يكى شدند،- به: به آن چسبيد، با آن شيئ واحدى شد؛ «اتحد الماء بالخمر»: آب ومي با هم مخلوط شدند،- القوم: آن قوم با هم متفق شدند وپيمان بستند.
=أتحف-
إتحافا [تحف] ه الشي ء وبالشي ء: آن چيز را به او ارمغان نمود،
آن چيز را به او بخشيد.
=اتحل-
اتحالا [وحل] في يمينه: در سوگند خوردن استثناء كرد مثل اينكه بگويد:
«والله افعل ذلك ان شاء الله تعالى»: بخدا سوگند آن كار را اگر
خدا بخواهد انجام مى دهم.
=أتخ-
إتخاخا [تخ] العجين أو الطين: آب خمير يا گل را زياد كرد تا
نرم شود.
=اتخذ-
اتخاذا [أخذ]: فروتنى كرد،- ه: او را قرار داد؛ «اتخذه صديقا»: او را دوست خود قرار داد، به او اعتماد كرد؛ «اتخذ التدابير اللازمة»: تدابير لازم را گرفت؛ «اتخذ موقفا»:
موقفى براى خود گرفت؛ «اتخذ قرارا»: تصميم گرفت.
=اتخم-
اتخاما [تخم ووخم] ه الطعام: غذا او را به تخمه انداخت، باعث امتلاء معده او شد.
=اتخم-
اتخاما [تخم ووخم]: مرادف (تخم) است،- من كذا وعنه: فلان چيز
باعث تخمه وناگوارى او شد.
=اتدى-
اتداء [ودي]: خون بها گرفت وطلب قصاص نكرد- اصل اين كلمه اوتدى است.
=اتدع-
اتداعا [ودع]: آرميد ودر جاى خود استقرار يافت.
=أتر-
إترارا [تر] ه: او را دور كرد،- يده: دست او را بريد.
=أترب-
إترابا [ترب]: مرادف (ترب) است.
=الأترج-
(ن): ترنج، بالنگ، ميوه ترنج.
=الأترجة-
(ن): واحد (الأترج) است.
=أترح-
اتراحا [ترح] ه: او را اندوهگين كرد.
=أترس-
إتراسا [ترس] بالترس أو غيره:
خود را با سپر يا جز آن محافظت كرد.
=أترع-
إتراعا [ترع] الإناء: ظرف را پر كرد.
=اترع-
اتراعا [ترع] الإناء: ظرف پر شد.
=الأترع-
[ترع] من السيل: سيل كه دره را از آب پر كند.
=أترف-
إترافا [ترف] الرجل: آن مرد در ارتكاب گناه اصرار ورزيد،- ه
المال: مال وثروت او را به فساد كشانيد، او را بى خيال كرد.
=الأترف-
آنكه در لبش برآمدگى باشد.
=اترك-
اتراكا [ترك] ه: آن چيز را رها كرد.
=الأترنج-
(ن): مرادف (الأترج) است.
=الأترنجة-
(ن): واحد (الأترنج) است.
=اتزر-
اتزارا [أزر]: شلوار پوشيد.
=اتزر-
اتزارا [وزر]: پيشبند بر خود بست، گناه كرد،- بثوبه: جامه خود
را بگونه پيشبند پوشيد.
=اتزع-
اتزاعا [وزع]: امتناع كرد.
=اتزن-
اتزانا [وزن]: با وقار وميانه رو شد.
=اين كلمه مطاوع (وزن) است،- الدراهم: پولها را نقد كرد،
درهمها را نقد گرفت،- الشي ء: آن چيز را وزن كرد وگرفت،- العدل: بار را با بار ديگر مساوى وبرابر كرد.
=اتسخ-
اتساخا [وسخ]: آن چيز چركين شد.
=أتسع-
إتساعا [تسع] القوم: آن گروه نه نفر شدند.
=اتسع-
اتساعا [وسع]: فراخ شد. اين كلمه ضد (ضاق) است،- النهار وغيره:
روز بلند وطولانى شد،- الرجل: آن مرد توانگر ودارا شد.
=اتسق-
اتساقا [وسق] الأمر: آن كار با نظم وترتيب شد،- ت الإبل: شتران
گرد هم آمدند،- القمر: قرص ماه تمام وكامل شد.
=اتسم-
اتساما [وسم]: براى خود سمت ونشانه اى قرار داد تا با آن
شناخته شود.
=اتشح-
اتشاحا [وشح]: نشان به گردن خود افكند.
=اتشر-
اتشارا [وشر]: خواست تا دندانهايش تعويض گردد.
=اتشق-
اتشاقا [وشق] القوم العدو بأسيافهم: آن قوم دشمنان خود را با
شمشيرهايشان بركندند،- فلان اللحم: گوشت را بريد وريز ريز كرد.
=اتصف-
اتصافا [وصف] الشي ء: آن چيز قابل وصف شد،- الرجل: آن مرد با صفات خوب خود معروف شد،- بالصفات الحميدة:
آن مرد با اخلاق نيكو وپسنديده شهرت يافت.
=اتصل-
اتصالا [وصل] بالشي ء: به آن چيز چسبيد،- اليه: به آن چيز رسيد
ودست يافت،- به تلفونيا: بوسيله تلفن با او سخن گفت،- الى بنى فلان: به قبيله فلان منتسب گرديد،- بي خبر فلان: خبر فلانى بمن رسيد،- فلان بالوزير: فلانى بخدمت وزير در آمد.
=اتضح-
اتضاحا [وضح] الأمر او الكلام: آن كار يا سخن آشكار وظاهر شد.
=اتضع-
اتضاعا
: خوارى وفروتنى نمود، در حسب خود پست وفرومايه شد،
مخ ۱۰
- البعير راكبه: سر شتر را فرود آورد تا پاى بر گردن آن نهد
وسوار بر آن شود.
=اتطن-
اتطانا [وطن] البلد: آن شهر را وطن خود قرار داد.
=الأتعاب-
جمع (التعب) است، دستمزد پزشك يا وكيل.
=أتعب-
إتعابا [تعب] ه: او را خسته كرد،- نفسه: خود را در آن كار خسته
كرد،- الإناء: ظرف را پر كرد،- القوم: ستوران آن قوم خسته شدند.
=اتعد-
اتعادا [وعد]: وعده را پذيرفت وبه آن اعتماد كرد،- القوم: آن
قوم با هم وعده نهادند،- ه: او را تهديد كرد.
=أتعس-
إتعاسا [تعس] ه الله: خدا او را هلاك كند.
=اتعظ-
اتعاظا [وعظ]: پند وموعظه را پذيرفت وبه آن عمل كرد.
=الاتفاق-
ج اتفاقات [وفق]: مص، پيمان، عهد، اتفاق؛ «اتفاق اقتصادي»: پيمان اقتصادى؛ «اتفاق تجاري»: پيمان بازرگانى؛ «اتفاقا»: ناگهان
الاتفاقية-
مرادف (الاتفاق) است به معناى پيمان.
=أتفر-
إتفارا [تفر] الشجر: غنچه هاى درخت آشكار شد.
=اتفر-
اتفارا [وفر] الشي ء: آن چيز بسيار وفراخ شد.
=اتفق-
اتفاقا [وفق] الرجلان على الشي ء وفيه: آن دو مرد بر چيزى عهد
وپيمان بستند، اين كلمه ضد (اختلف) است، آن دو بهم نزديك ومتحد شدند،- معه: با او موافقت كرد،- الأمر: آن امر اتفاقي واقع شد .
=أتفل-
إتفالا [تفل] ه: بوى آنرا بد وناخوش كرد.
=أتفه-
إتفاها [تفه] الشى ء: آن چيز را كم كرد؛ «اعطيت فاتفهت»:
بخشيدى ولى اندك بخشيدى.
=اتقى-
اتقاء [وقي]: آن مرد پرهيزگار ومتقى شد،- فلانا: از فلانى بر حذر شد وترسيد، از او كناره گيرى كرد؛ «اتقينا به»:
براى محافظت خود او را پيشاپيش همه همچون سپرى در برابر دشمن
قرار داديم وحمله ور شديم.
=الإتقان-
[تقن]: محكم كارى، استوارى در كار.
=اتقح-
اتقاحا [وقح]: شرم وحياى او كم شد.
=اتقد-
اتقادا [وقد]: آن چيز درخشيد،- ت النار: آتش افروخته شد.
=اتقر-
اتقارا [وقر]: با وقار شد.
=اتقف-
اتقافا [وقف]: مطاوع (وقف) است.
=أتقن-
ك إتقانا [تقن] الأمر: آن كار را استوار كرد.
=الاتكاء-
[وكأ]: مص،- عند اهل العروض: ودر نزد عروضيان حشو وفزونى كلام
در سخن وگفتار است.
=أتكأ-
إتكاء [وكأ] ه: آنرا به گونه بالش بر زمين افكند، آنرا بسان بالش درآورد تا بر آن تكيه زند.
=اتكأ-
اتكاء [وكأ] على السرير: بر روى تخت در حاليكه تكيه داده بود نشست،- على عصاه: بر عصاى خود تكيه داد،- القوم عنده:
آن قوم نزد او غذا خوردند.
=اتكر-
اتكارا [وكر] الطائر: پرنده براى خود آشيانه ساخت.
=اتكل-
اتكالا [وكل] على الله: بر خداوند متعال توكل كرد،- فى امره
على فلان: در كار خود به فلانى اعتماد كرد.
=أتل-
إتلالا [تل] الدابة: ستور را بست، ستور را راند.
=أتلى-
إتلاء [تلو] ه: از او سبقت گرفت، او را عقب انداخت،- ه فلانا:
او را بدنبال خود در آورد،- ه على فلان: بر سر فلانى حواله داد.
=أتلج-
إتلاجا [ولج] ه: آن را بداخل آورد.
=اتلج-
اتلاجا [ولج] اليه وفيه: به آن داخل شد.
=أتلد-
إتلادا [تلد] الرجل: دارنده مال موروثى شد.
=اتلد-
اتلادا [ولد] القوم: آن قوم زاد وولد كردند وبسيار شدند.
=أتلع-
إتلاعا [تلع] في مشيته: بهنگام راه رفتن سر وگردن خود را بالا گرفت.
=الأتلع-
[تلع]: آنكه قامتى بلند يا گردن بلند داشته باشد.
=أتلف-
إتلافا [تلف] ه: آن چيز را تباه ونابود كرد.
=اتله-
اتلاها [وله] النبيذ فلانا: مى عقل او را از سرش بدر كرد.
=أتم-
إتماما [تم] ه: آنرا كامل كرده تمام كرد،- ت المرأة: زايش زن
نزديك شد،- القمر (فك): قرص ماه كامل شد،- الى المحل: بسوى آن محل رفت.
=الإتمام-
تمام وكمال كردن، بپايان رسانيدن، تحقيق.
=أتمر-
إتمارا [تمر] القوم: خرماى آن قوم بسيار شد.
=أتن-
إتنانا [تن] المرض الصبي: بيمارى جلوى رشد وپرورش كودك را گرفت.
=الاتهام-
[تهم ووهم]: تهمت، پيرايه بستن.
=اتهل-
اتهالا [أهل]: براى خود يار ومونسى گرفت، صاحب خانواده شد.
=أتهم-
إتهاما [تهم]: آن مرد به شهر تهامه آمد.
=أتهم-
إتهاما [وهم] ه بكذا: او را مورد اتهام قرار داد. (اين تعبير در زبان متداول رايج است ولى فصيح اين كلمه «اتهمه» مى باشد).
=اتهم-
اتهاما [تهم ووهم] ه بكذا: او را مورد سوء ظن قرار داد،- ه فى
قوله: در راستى او شك برد،- الرجل: آن مرد متهم وبد نام شد.
=الأتوبس-
مرادف (الأتوبوس) است، اتوبوس.
=الأتوماتيكي-
مرادف (الآلي) است.
=الأتون-
ج أتن وأتاتين: تون حمام، دستگاه حرارتى كه با آن گرمابه را گرم كنند، كوره حمام؛ «اتون الكلس»: كوره آجر پزى يا
مخ ۱۱
گچ پزى.
=الأتي-
[أتي]: غريب، بيگانه؛ «سيل أتي»:
سيل بزرگ كه جلوى آنرا نتوان گرفت.
=الأتيس-
[تيس]: آنكه پر جهش بسان بز نر باشد.
=أث-
- أثاثا وأثوثا وأثاثة النبات أو الشعر: گياه ويا موى پيچيده
وبسيار شد.
=الأث-
ج إثاث من النبات أو الشعر: مرادف (الأثيث) است بمعناى موى ويا
گياه انبوه وبهم پيچيده.
=أثاب-
إثابة [ثوب] الرجل: براى آن مرد بهبودى حاصل شد،- الرجل: آن
مرد را پاداش داد،- جزاءه: مزد او را داد،- الحوض: حوض را پر از آب كرد.
=الأثاث-
متاع خانه، مال وثروت.
=أثار-
إثارة [ثور] ه: او را برانگيخت،- القضية: موضوع را مطرح كرد،-
ثائرته: او را ناخوشنود وخشمگين كرد.
=الأثارة -
### || ج أثر [أثر]: نشانه بزرگى وبزرگمنشى، كار خوب ونيك.
=أثأى-
إثآء [ثأي] الشي ء: آن چيز را سوراخ كرد،- فى القوم: بر آن قوم حمله ور شد وكشت وزخمى كرد.
=أثأر-
إثآرا [ثأر] منه: از او انتقام گرفت، او را به خون كشته خود قصاص كرد.
=اثأر-
اثئارا [ثأر] منه: مرادف (اثأر) است.
=الأثبات-
جمع (الثبت) بمعناى پايداران وپابرجايان است، دور انديشان ومعتمدان قوم.
=الإثبات-
ثابت كردن، ايجاب، ضد سلب ونفى؛ «شاهد الإثبات»: آنكه بر عليه
متهم شهادت دهد، دليل؛ «عب ء الإثبات»: لزوم آوردن دليل وبرهان.
=أثبت-
إثباتا [ثبت] ه: آن چيز يا امر را ثابت كرد؛ «طعنه فأثبت فيه
الرمح»: او را با نيزه زد بطورى كه نيزه در او فرو رفت وثابت ماند،- الحق: حق را ثابت كرد،- الأمر: آن امر را بدرستى شناخت،- الشخص: آن شخص را شناسائى كرد،- اسمه فى الديوان: نام او را در دفتر كاركنان ثبت نمود.
=أثبط-
إثباطا [ثبط] ه المرض: بيمارى از وى دور نشد.
=أثث-
تأثيثا [أث] الفراش: بستر را گسترد،- البيت: خانه را با اثاث
جديد آراست.
=أثخن-
إثخانا [ثخن] في الأمر: در آن كار مبالغه كرد،- في العدو: بر دشمن سخت گرفت وبسيارى از آنها را كشت،- ته الجراح: زخمها او را ضعيف وناتوان كردند،- ه بالجراح: با زخم زدن بر او، وى را سست كرد،- ه ضربا: او را ضربه سخت وكارى زد.
=أثر-
- أثرا وأثارة وأثرة الحديث: حديث را بازگو كرد،- ه: او را بخشيد واكرام كرد.
=أثر-
- أثرا عليهم: براى خود بهترين چيزها را اختصاص داد،- على الأمر: بر آن كار تصميم گرفت، للأمر: آهنگ آن كار را نمود،- يفعل كذا: شروع به كارى كرد كه انجام دهد.
=أثر-
تأثيرا فيه وعليه: در او اثر گذاشت.
=الأثر-
ج آثار: اثر زخم.
=الإثر-
رد پا، بلافاصله، بعد؛ «خرج فى اثره»: بعد از او رفت.
=الأثر-
ج أثور: اثر زخم.
=الأثر-
ج أثار وأثور: آنچه از آثار ونشانه ها كه باقى مانده باشد، تأثير ادبى ونفوذ در انسان؛ «لا اثر له»: بى اثر است، سنت، حديث، اجل، انطباع؛ «على الأثر»: فورا، بى درنگ؛ «فى اثره» و«على اثره»: در پى آن؛ «اثر مستقيم على مستو» (ه): نقطه دو تقاطع بر يك مستوى؛ «اثر مستو على مستو» (ه): خط مستقيمى كه دو مستوي را قطع كند.
=الأثر-
مرد خودخواه.
=أثرى-
إثراء [ثرو]: مال وثروت او فراوان شد.
=أثرى-
إثراء [ثري] التراب: خاك خيس ومرطوب شد.
=الأثرى-
م ثرواء [ثرو]: توانگر وثروتمند.
=الأثرى-
م ثرياء [ثري] من التراب: آنچه از خاك كه پس از خشكى تر يا خيس
شده باشد.
=الأثرة-
ج أثر: نشانه وعلامت، باقيمانده علم.
=الأثرة-
اختيار، اختصاص دادن مرد بهترين چيز را فقط براى خودش، دوست
داشتن نفس خود به حد افراط، نام ديگر آن (الأنانية) است.
=الأثرجة-
(ك): تفاعل الكل واسيد كه از آن اثر نمكى وآب بدست آيد.
=أثرد-
إثرادا [ثرد]: تريد را آماده كرد،- الخبز: نان را تريد كرد.
=الأثرد-
[ثرد]: مردى كه لبهايش شكافته است.
=أثرم-
إثراما [ثرم] ه: دندان او را از بن شكست.
=الأثرم-
م ثرماء، ج ثرم [ثرم]: آنكه دندانش از بن شكسته شده باشد.
=الأثري-
آنچه كه به آثار بستگى داشته باشد، دانشمند باستانشناس.
=الأثرية-
مؤنث (الأثري) است؛ «لغة اثرية»:
زبان باستانى.
=الأثعل-
م ثعلاء، ج ثعل [ثعل]: آنكه دندانهايش كج وبر روى هم در آمده باشد.
=أثغى-
إثغاء [ثغو] الشاة: گوسفند را به صدا درآورد؛ «اتيته فما اثغى
ولا ارغى»: نزد او آمدم چيزى نبخشيد نه گوسفند ونه شتر.
=أثغر-
إثغارا [ثغر]: دهان او كوبيده يا شكسته شد،- الصبي: دندانهاى شيرى كودك ريخت، دندانهايش برآمد.
=اثغر-
اثغارا [ثغر] الصبي: مرادف (اثغر) است.
=أثغم-
إثغاما [ثغم] الوادي: آن دره گياه ثغام برآورد،- الرأس: سر
بسان ثغام سفيد شد.
=أثفر-
إثفارا [ثفر] الحمار: خر را از پس راند.
=أثفل-
إثفالا [ثفل] الخمر: درد مي رسوب پيدا
مخ ۱۲
كرد،- الشراب: شراب دردگين شد.
=أثفن-
إثفانا [ثفن] العمل يده: كار دست او را كلفت وخشن كرد.
=الأثفية-
ج أثافي: سنگ كه زير ديگ قرار مى گيرد؛ «ثالثة الأثافي»: جزء مكمل هر چيزى، جزء سوم سه پايه كه ديگ بر روى آن قرار دهند.
=الإثفية-
ج أثافي: مرادف (الأثفية) است.
=الأثقال-
جمع (الثقل) است، آنچه كه در جوف وباطن زمين باشد؛ «اخرجت
الأرض اثقالها»: زمين آنچه كه در باطن خود داشت بيرون ريخت؛ «رفع الأثقال»: در بازيهاى ورزشى عبارت از بلند كردن وزنهاى سنگين است.
=أثقب-
إثقابا [ثقب] النار: آتش را روشن كرد.
=أثقل-
إثقالا [ثقل] ه: بار سنگين بر او تحميل كرد، آن را سنگين كرد،- كاهله:
امر يا كار سنگينى بر عهده او نهاد،- ه المرض: بيمارى بر او
سخت شد.
=أثكل-
إثكالا [ثكل] الأم ولدها و- الولد أمه:
مادر را بى فرزند يا فرزند را بى مادر كرد،- ت المرأة: آن زن
بى فرزند شد.
=أثل-
- أثؤلا: در شكوه وبزرگى استوار شد، در زمين ريشه دوانيد.
=أثل-
- أثالة: مرادف (أثل) است.
=أثل-
- إثلالا [ثل] فمه: دندانهاى او ريخت.
=الأثل-
(ن): گياهى است كه معمولا در پيرامون آبها مى رويد، برگهاى آن
ريز وشكوفه هايش خوشه ايست. چوب آن سخت ونيكوست واز آن كاسه وپشقاب سازند وبه فارسى آنرا درخت شوره گز نامند.
=الأثلة-
ج أثلات وآثال وأثول (ن): واحد (الأثل) است، اصل وريشه.
=الأثلة-
اصل، ريشه.
=أثلث-
إثلاثا [ثلث] القوم: آن قوم به سه گروه تقسيم شدند، سى نفر
شدند؛ «كانوا تسعة وعشرين فاثلثوا»: بيست ونه نفر بودند پس سى نفر شدند.
=أثلج-
إثلاجا [ثلج] ت السماء: از آسمان برف باريد،- القوم: آن قوم به
برف زدند،- ت الأرض: برف بر زمين افتاد،- ه: او را شادمان كرد؛- ت نفسى به: به او دلم خوش است،- ت عنه الحمى: تب از او بريده شد.
=الأثلم-
[ثلم]: آنچه كه گوشه يا لبه اش شكسته شده باشد.
=أثم-
- إثما وأثما وأثاما ومأثما : گناه كرد، عملى حرام كرد.
=أثم-
تأثيما ه: او را به گناه متهم كرد.
=الإثم-
ج آثام: گناه، كار حرام، كار غير مجاز.
=الأثمد-
(ك): مرادف (الإثمد) است.
=الإثمد-
(ك): سرمه كه به چشم كشند ودر اصطلاح دانشمندان شيمى موسوم به
(أنتيموان) است.
=أثمر-
إثمارا [ثمر] الشجر: درخت ميوه داد،- الشجر الثمر: درخت ميوه
خود را عرضه كرد،- القوم: آن قوم را ميوه خورانيد.
=أثمل-
إثمالا [ثمل] اللبن: كف شير زياد شد،- اللبن: شير را تكان داد
تا كره بدهد،- ه: او را مست كرد.
=أثمن-
إثمانا [ثمن] القوم: آن قوم هشت نفر شدند،- المال زيدا ولزيد:
بهاى مال را به زيد پرداخت.
=الأثمن-
[ثمن]: ارزشمندتر، گرانتر.
=أثنى-
إثناء [ثني] الرجل: دومي آن مرد شد،- عليه: او را ستايش كرد؛ «اثنى عليه عاطر الثناء»: او را به نيكى ستود،- عليه بالضرب:
مبادرت به زدن او كرد.
=اثنى-
اثناء [ثني]: مرادف (انثنى) است.
=الأثناء-
[ثني]: جمع (الثني) است؛ «اثناء الكلام»: ميان سخن؛ «فى هذه
الأثناء»: در خلال آن؛ «جاؤوا في اثناء الأمر»: در بين كار آمدند.
=الأثنان-
م ثنتان واثنتان [ثني]: دو چيز يا دو نفر. عدد دو.
=الأثنولوجيا-
دانش شناخت نژادهاى انسانى وصفات واخلاق آنها. اين كلمه يونانى است.
=الاثنى عشري-
[ثني] (ع ا): روده كوچك از جهت معده- اثنى عشر.
=الإثنين-
روز دوشنبه كه ميان يكشنبه وسه شنبه مى باشد.
=الأثيث-
ج إثاث من النبات أو الشعر: آنچه از گياه يا موى سر كه بسيار
ودر هم پيچيده باشد.
=الأثير-
[فك]: اين كلمه نزد ستاره شناسان قديم فلك نهم است،- (ف): ودر
نزد دانشمندان طبيعى ماده ايست بدون وزن كه از تمام اجسام ومواد مى گذرد وامتداد صوت وگرما بوسيله موجهاى آن صورت مى گيرد. اين كلمه يونانى است.
=الأثيرات الملحية-
(ك): تركيبات عضوى است كه در مواد چرب وگلها وميوه ها وجود دارد.
=الأثيل-
والا تبار وبا شرافت، آنچه كه در زمين ريشه دار باشد.
=الأثيم-
ج أثماء : اسم فاعل از (اثم) است.
=أج-
- أجيجا: برافروخته وشعله ور شد،- أجوجا الماء: آب شور وتلخ شد.
=أجاء-
إجاءة [جيأ] ه: او را آورد، او را وادار به آمدن كرد،- ه الى
كذا: او را بر پناه بردن به ديگرى واداشت.
=أجاب-
إجابة وإجابا [جوب] ه،- سؤاله وعن سؤاله وإلى سؤاله: پاسخ او
را داد،- ه الى حاجته: نياز او را برآورد.
=الأجاج-
شور وتلخ.
=الأجاج-
برافروخته وشعله ور.
=أجاح-
إجاحة [جوح] ه: او را مستأصل ونابود كرد.
=اجاد-
إجادة [جود]: چيزى خوب ونيكو آورد، آن چيز را خوب ونيكو گردانيد؛ «أجدت»: خوب انجام دادى؛ النقد: به او پولهاى خوبى بخشيد،- الشي ء: آن چيز را نيكو كرد،- بالولد: داراى فرزند بخشنده شد،- الرجل: آن مرد را كشت،- لغة:
زبانى را خوب دانست ودر آن ورزيده
مخ ۱۳
شد،- العزف على البيانو: در نواختن پيانو مهارت داشت وخوب نواخت.
=الأجادب-
[جدب]: زمينهاى خشك وبى گياه.
=أجار-
إجارة [جور] ه عن كذا: او را از چيزى برگردانيد،- فلانا: به
داد فلانى رسيد،- ه من العذاب: او را از عذاب وسختيها رهائى بخشيد،- المتاع: متاع را براى نگهدارى در ظرف نهاد.
=الإجارة-
ج أجر [أجر]: اجاره دادن، اجاره كردن، مزد كار يا پاداش گرفتن.
=أجاز-
إجازة [جوز] الموضع: از آنجا گذشت،- الرأي: حكم را به جريان
انداخت،- ه العقبة: او را از گردنه وسختى راه عبور داد،- القاضي البيع: قاضى فروش را اجازه داد،- الشي ء: آن چيز را جايز شمرد،- الرجل: به آن مرد اجازه داد،- على اسمه: بجز نامى كه داشت اسمى براى او تعيين كرد،- ه بالف درهم: هزار درهم به او جايزه وپاداش داد.
=الإجازة-
مص، اجازه دادن، رخصت دادن، پروانه، دستور؛ «الإجازة المرضية»:
گواهى پزشكى يا معذوريت پزشكى، گواهى دانشگاهى براى تحصيلات عاليه (ليسانس)،- عند المحدثين: ودر نزد دانشمندان علم الحديث اجازه داشتن در روايت حديث چه شفاهى وچه كتبى.
=الإجاص-
(ن): درخت گلابى، نام ديگر آن (الكمثرى) است ، ميوه گلابى،-
البري (ن): درختى است از رسته (البطميات) برگهاى آن تركيبى است وميوه هاى آن بگونه (الإجاص) است، آلو سياه.
=الإجاصة-
(ن): واحد (الإجاص) است.
=أجاع-
إجاعة [جوع] ه: او را گرسنه كرد، از دادن غذا به او خوددارى
كرد واو را گرسنه نمود.
=أجاف-
إجافة [جوف] ه الطعنة وبالطعنة: با ضربه نيزه درون او را سوراخ كرد.
=أجال-
إجالة [جول] الشي ء وبالشي ء: آن چيز را گردانيد يا چرخانيد،- السيف: با شمشير، بازى كرد وآنرا بدور خود گردانيد،- النظر:
به اطراف خود چشم دوخت ونگاه كرد.
=الإجانة-
ج أجاجين: طشت كه در آن رخت ولباس شويند، كوزه بزرگ.
=أجاه-
إجاهة [جوه] ه: او را دارنده جاه وجلال كرد.
=الأجب-
[جب]: شترى كه كوهان آن بريده شده باشد.
=أجبى-
إجباء [جبو] زرعه: كشت خود را قبل از آنكه برسد فروخت.
=الإجباري-
الزامى، اجبارى، به زور؛ «التجنيد الإجباري»: خدمت الزامى زير
پرچم، خدمت سربازى.
=أجبر-
إجبارا [جبر] ه على الأمر: او را به زور وادار به آن كار كرد.
=الأجبس-
[جبس]: ترسو وناتوان، پست وفرومايه.
=أجبل-
إجبالا [جبل]: ناكام شد، نوميد شد؛ «طلب حاجة فأجبل»: طلب
حاجتى كرد ولى نااميد شد،- المسافر: مسافر به سوى كوهستان روانه شد،- ه: او را بخيل يافت.
=أجبن-
إجبانا [جبن] الرجل: او را جبان شمرد، او را ترسو يافت؛
«قاتلناكم فما اجبناكم»: با شما جنگ وگريز كرديم ولى چقدر جبان بوديد.
=الأجبه-
م جبهاء [جبه]: آنكه پيشانى فراخ وزيبا دارد، شير بعلت فراخى
پيشانيش.
=الأجة-
ج إجاج: سختى گرما؛ «اشتدت اجه الصيف»: گرماى تابستان سخت شد.
=اجتاب-
اجتيابا [جوب] البلاد: به شهرها سفر وگردش كرد،- الصخرة: صخره
را سوراخ وبداخل آن نفوذ كرد،- البئر: چاه را كند،- القميص: جامه را پوشيد.
=إجتاح-
اجتياحا [جوح] ه: بر او دست يافت واو را هلاك كرد.
=اجتاز-
اجتيازا [جوز]: گذر كرد،- بالمكان:
از آنجا گذشت ورفت،- من مكان الى آخر:
از جايى به جاى ديگر رفت .
=اجتاس-
اجتياسا [جوس] الشي ء: آن چيز را با آز وجست وجو طلب كرد.
=اجتاف-
اجتيافا [جوف] ه: به داخل آن چيز در آمد، «اجتاف الوحشي كناسه»: آن جانور وحشى به داخل لانه خود رفت.
=اجتاف-
اجتيافا [جيف] ت الجثة: لاشه بوى بد گرفت.
=اجتال-
اجتيالا [جول]: طواف كرد،- القوم:
آن قوم را از تصميمى كه داشتند بازگردانيد،- اموالهم: دارائى
آنها را برد،- منهم جولا: از آنها چيزى را برگزيد.
=اجتب-
اجتبابا [جب]: جبه پوشيد،- الشي ء: آن چيز را بريد.
=اجتبى-
اجتباء [جبو] ه: او را برگزيد وپاك وخالص گردانيد.
=اجتبر-
اجتبارا [جبر]: پس از شكسته شدن درست شد يا التيام پيدا كرد.
=اجتبن-
اجتبانا [جبن] الرجل: آن مرد را به ترس نسبت داد، او را ترسو يافت.
=اجتث-
اجتثاثا [جث] ه: آن چيز را از ريشه بر كند.
=اجتحف-
اجتحافا [جحف] ه: او را چپاول وغارت كرد، بر او چيره شد واو را
نابود كرد،- السيل الوادي: سيل وگل ولاى دره را بركند وبا خود برد،- ماء البئر: همه آب چاه را كشيد.
=اجتدى-
اجتداء [جدو] فلانا: از فلانى سود وبهره خود را خواست، از او
حاجتى خواست، به او سود رسانيد.
=اجتدح-
اجتداحا [جدح] السويق: آرد را با كمى آب وشير ومانند آنها در
هم آميخت.
=اجتدر-
اجتدارا [جدر] الحائظ: ديوار را ساخت وبالا برد.
=اجتذب-
اجتذابا [جذب] ه: او را بسوى وى كشانيد. اين كلمه ضد (دفعه)
عنه) مى باشد.
=اجتذل-
اجتذالا [جذل]: خوشحال شد، شادمان شد.
=اجتر-
اجترارا [جر] البعير: شتر نشخوار
مخ ۱۴
كرد.
=اجترأ-
اجتراء [جرأ]: با جرأت اقدام بكارى كرد.
=اجترح-
اجتراحا [جرح] الشي ء: آن چيز را كسب كرد،- الإثم: مرتكب گناه شد.
=اجترد-
اجترادا [جرد] القطن: پنبه را زد.
=اجترش-
اجتراشا [جرش] الشي ء: آن چيز را دزديد،- لعباله: براى عيال
خود كسب روزى كرد.
=اجترع-
اجتراعا [جرع] الماء: آب را يكباره نوشيد.
=اجترف-
اجترافا [جرف] الطين: گل را با بيل از روى زمين جمع كرد
وبرداشت،- الشي ء: همه آن چيز يا بيشتر آن را برد.
=اجترم-
اجتراما [جرم] إليه وعليه: گناه كرد،- لأهله: براى خانواده خود
كسب روزى كرد.
=اجتز-
اجتزازا [جز] الصوف أو العشب أو النخل:
پشم يا گياه يا نخل را بريد.
=اجتزى-
اجتزاء [جزي] ه: از او تقاضاى پاداش كرد.
=اجتزأ-
اجتزاءا [جزأ] بالشي ء: به آن چيز بسنده كرد وقانع شد.
=اجتزر-
اجتزارا [جزر] الشاة: گوسفند را ذبح كرد؛ «اجتزروهم في
القتال»: آنها را كشتند وخوراك درندگان ساختند.
=اجتزع-
اجتزاعا [جزع] ه: آن چيز را بريد وشكست.
=اجتزف-
اجتزافا [جزف] الشي ء: آن چيز را با تخمين بدون وزن وپيمانه
فروخت يا خريد.
=اجتزم-
اجتزاما [جزم] النخلة: اندازه خرماى نخل را تخمين زد.
=اجتس-
اجتساسا [جس] الأرض: بر روى زمين پاى نهاد،- ه: بر روى آن چيز دست كشيد تا آنرا بشناسد،- الأخبار والأمور:
بدنبال خبرها وكارها رفت تا آنرا بشناسد وبررسى كند.
=اجتسر-
اجتسارا [جسر] المفازة: از بيابان دليرانه گذشت.
=اجتعل-
اجتعالا [جعل] ه: بمعناى (جعله) است،- الشى ء: آن چيز را ساخت،
آن چيز را گرفت.
=اجتف-
اجتفافا [جف] ما في الإناء: آنچه را كه در ظرف بود خورد يا نوشيد.
=اجتفى-
اجتفاء [جفو] الشي ء: آن چيز را از جاى خود بر كند، آن چيز را زدود.
=اجتل-
اجتلاء [جل] الشي ء: بيشتر آن چيز را گرفت.
=اجتلى-
اجتلاء [جلو] العمامة: عمامه را از پيشانى خود بالا زد،- الشي
ء: به آن چيز نگاه كرد، آن چيز را زير نظر گرفت،- النحل: زنبور را از لانه اش دور كرد،- العروس على زوجها: عروس را آرايش كرده بر داماد جلوه داد.
=اجتلب-
اجتلابا [جلب] ه: او را آورد، جلب كرد.
=اجتلد-
اجتلادا [جلد] القوم بالسيوف: آن قوم با شمشير يكديگر را زدند.
=اجتلم-
اجتلاما [جلم] ه: آن چيز را بريد.
=الاجتماع-
مص، گردهم آمدن، جلسه؛ «علم الاجتماع»: جامعه شناسى يا علم
شناخت جوامع بشرى .
=الاجتماعي-
آنچه كه ويژه جامعه باشد، آنكه فطرة علاقمند به زندگى اجتماعى باشد، نيكو سيرت؛ «الهيئة الاجتماعية»:
چگونگى حالت اجتماعى ميان مردمى كه مصالح مشترك با هم دارند؛
«المساواة الاجتماعية»: قانون برابرى وتساوى حقوق افراد يك كشور با هم.
=اجتمر-
اجتمارا [جمر] بالمجمرة: با بخوردان بخور كرد.
=اجتمع-
اجتماعا [جمع] القوم والشي ء المتفرق:
آن قوم گرد هم آمدند يا آن چيز پراكنده جمع آورى شد،- الغلام:
آن جوان بالغ ونيرومند شد. اين كلمه درباره زنان بكار برده نمى شود.
=اجتمل-
اجتمالا [جمل] الشحم: پيه را آب كرد.
=اجتن-
اجتنانا [جن]: پنهان شد،- الشي ء:
آن چيز را پنهان كرد.
=اجتنى-
اجتناء [جني] الثمر: ميوه را از درخت چيد،- ماء المطر: به كنار
آب باران آمد واز آن نوشيد.
=اجتنب-
اجتنابا [جنب] ه: از او دور شد.
=اجتنح-
اجتناحا [جنح]: به يك طرف خود خم شد.
=الاجتهاد-
ج اجتهادات: مص،- فى اصطلاح القضاء: ودر اصطلاح محاكم تفسير
قانون يا رأى فقيه يا قاضى در صدور حكم است.
=اجتهد-
اجتهادا [جهد] في الأمر: در آن كار كوشش بسيار نمود.
=اجتهر-
اجتهارا [جهر] القوم: آن قوم را هنگامى كه ديد بسيار شمرد،- ه:
او را ديد وبزرگداشت،- الرجل: آن مرد را آشكارا ديد،- البئر: چاه را تخليه وپاك كرد،- الشي ء فلانا: زيبائى وآراستگى او فلانى را به شگفتى در آورد.
=اجتهم-
اجتهاما [جهم]: در پايان شب براه افتاد يا سفر كرد.
=اجتوى-
اجتواء [جوي] البلد: اقامت در آن شهر را نپسنديد،- الطعام: آن
غذا را دوست نداشت.
=اجتور-
اجتوارا [جور] القوم: آن قوم با يكديگر همسايه شدند.
=اجثأل-
اجثئلالا [جثل] النبت: درخت بلند وشاخه هاى آن در هم پيچيده شد،- الطير:
پرهاى پرنده از هم گسسته شد،- الرجل: آن مرد خشمگين شد وبراى
جنگ خود را آماده كرد.
=أجج-
تأجيجيا [أج] النار: آتش را برافروخت.
=الإجحاف-
[جحف]: مص، زيان وضرر، نقصان فاحش؛ «هذا إجحاف بحقه»: اين امر
اجحاف در حق اوست .
=أجحر-
إجحارا [جحر] السبع: حيوان درنده را داخل لانه اش كرد،- ه الى كذا: او را به
مخ ۱۵
آنجا برد وپناه داد.
=أجحف-
إجحافا [جحف] السيل به: سيل او را برد،- الدهر بالناس: روزگار
مردم را سختى داد ونابود كرد،- فلان بعبده: فلانى بنده خود را بيش از طاقتش تكليف كرد،- بفلان: به فلانى ضرر وزيان رسانيد.
=أجحم-
إجحاما [جحم] ت النار: آتش برافروخته وشعله ور شد،- عن الأمر:
از آن كار دست كشيد وباز ايستاد.
=الأجحم-
م جحماء ج جحم وجحم وجحمى [جحم]: آنكه چشمان بسيار سرخ دارد،
آنكه چشمانش ورم كرده باشد.
=أجد-
إجدادا [جد] فلان: فلانى در كار سعى وكوشش كرد،- الأمر: در آن
امر يا كار تحقيق نمود، آن كار را محكم كرد،- فى الأمر: در آن كار به درستى كوشيد.
=اين تعبير ضد (هزل) است،- الشي ء: آن چيز را نو وتازه كرد،-
ثوبا: جامه اى نو پوشيد،- الطريق: راه هموار شد،- الرجل: آن مرد راه راست وهموار را پيمود.
=الأجد-
[جد]: آنچه كه نوتر باشد، پستان خشك وبى شير.
=أجدى-
إجداء [جدو]: به دريافت عطا وبخشش نايل شد،- فلانا: به فلانى
عطا كرد،- الأمر: آن امر را سودمند وبى نياز كرد؛ «لا يجدي عنك هذا»: اين كار نو را بى نياز نمى كند.
=الأجدى-
[جدو]: سودمندتر، نافعتر.
=الأجدان-
[جد]: شب وروز كه هيچگاه كهنه نمى شوند. اين كلمه مفرد ندارد
وبه هيچيك از شب وروز (الأجد) نگويند.
=أجدب-
إجدابا [جدب] المكان: در آن مكان باران نيامد وزمين آن خشك شد،- القوم:
آن قوم دچار قحطى وخشكسالى شدند،- الأرض: آن زمين را خشك وبى
آب يافت،- فلانا: بر فلانى وارد شد ولى غذاى ميهمان نزد او نيافت.
=أجدح-
إجداحا [جدح] السويق: آرد را با كمى آب وشير ومانند آنها آميخت.
=أجدر-
إجدارا [جدر] النبت والشجر: گياه ودرخت بسان آبله جوانه زد،
اين تعبير مجاز است.
=الأجدع-
م جدعاء، ج جدع [جدع]: آنكه داراى بينى بريده باشد .
=أجدف-
إجدافا [جدف] القوم: آن قوم داد وفرياد برآوردند.
=الأجدل-
م جدلاء، ج جدل [جدل]: پيچيده ومحكم، «ساعد اجدل»: بازوى ستبر
ونيرومند،- ج أجادل: باز پرنده، صفتى كه چيره باشد، ريشه كلمه (الجدل) بمعناى سختى است.
=الأجدلي-
[جدل]: باز پرنده، شاهين.
=الأجذ-
م جذاء، ج جذ [جذ]: آنكه شكسته وناتوان شده باشد.
=أجذى-
إجذاء [جذي] فلانا عنه: فلانى را از او منع كرد.
=أجذر-
إجذارا [جذر] ه: او را خسته وناتوان وبيچاره كرد.
=أجذف-
إجذافا [جذف] الطائر: پرنده در بال زدن شتاب كرد،- القارب:
قايق رانى كرد،- ت المرأة: زن گام كوتاه برداشت.
=أجذل-
إجذالا [جذل] فلانا: فلانى را شادمان كرد.
=أجذم-
إجذاما [جذم] يده: دست او را بريد،- عن الشي ء: از آن چيز روى
گردان شد،- عليه: قصد بر آن كرد،- فى سيره: در رفتن شتاب كرد.
=الأجذم-
م جذماء، ج جذمى [جذم]: آنكه به بيمارى جذام دچار است، آنكه
دست يا انگشتانش بريده شده باشد؛ «هو اجذم الحجة»: نه دليلى دارد ونه زبانى كه با آن سخن گويد.
=أجر-
- أجرا وإجارة الرجل على كذا: به آن مرد پاداش ومزد كارش را داد.
=أجر-
تأجيرا الدار فلانا ومن فلان: خانه را به او اجاره داد،- الطير. گل را پخت وآجر ساخت.
=أجر-
إجرارا [جر] ه الرمح: او را با نيزه زد ونيزه را با او به جانب
خود كشانيد،- ه الدين: براى پرداخت بدهى به او مهلت داد.
=الأجر-
ج أجور: مزد، پاداش،- ج أجور وآجار: اجر، ثواب، مكافات.
=أجرى-
إجراء [جرو] ت الكلبة: ماده سگ بچه دار شد، يا توله هايش با آن همراه شدند.
=أجرى-
إجراء [جري] الماء: آب را روان ساخت،- القصاص: حكم قصاص را جارى كرد،- الأمر: آن كار را اقدام كرد،- كذا:
به آن كار پرداخت؛ «اجرى تجربة»: تجربه بدست آورد واز آن
استفاده نمود؛ «اجرى تحقيقا»: به تحقيق پرداخت،- الكلمة: كلمه را صرف كرد وصرف عبارت از تنوين دادن به كلمه وجز آن با كسره است.
=الإجراء-
مص، اقدام، تنفيذ، اجرا.
=الإجراءات-
اتخاذ تدابير لازم؛ «اتخذ اجراءات»: تدبيرها در نظر گرفت؛
«اجراءات قانونية»: انجام كارها بموجب قانون.
=الإجرائي-
منسوب به (الإجراء) است؛ «السلطة الإجرائية»: قوه تنفيذيه
(دولت).
=الأجراس-
[جرس]: «ذات الأجراس» (ح): به واژه (ذات) رجوع شود.
=أجرب-
إجرابا [جرب] القوم: شتران آن قوم به بيمارى گال يا گرى دچار
شدند،- ه: او را به بيمارى گرى دچار كرد.
=الأجرب-
م جرباء، ج جرب وجراب وجربى وأجارب: آنكه به بيمارى گرى دچار است.
=الأجرة-
ج أجر: مزد كارگر، اجاره بها، گونه اى ماليات؛ «اجرة البريد»:
هزينه پست؛ «اجرة النقل»: كرايه وسيله نقليه.
=الأجرد-
م جرداء، ج جرد [جرد]: انسان بى مو كه در زبان متداول به آن (اجرودي) گويند، زمينى كه در آن گياه نباشد، آنكه تمام وخالى از نقص باشد؛ «يوم او شهر او عام اجرد»: روز يا ماه يا سال تمام وكامل؛ «ما رأيته منذ اجردين»: او را از دو روز يا دو ماه يا دو سال تمام تاكنون نديده ام؛ «لبن اجرد»: شير بى سرشير،- من الخيل: اسب
مخ ۱۶
برنده در مسابقه.
=أجرس-
إجراسا [جرس] الحادي: سرود گوى شتران آواز كرد،- الجرس: زنگ را
بصدا در آورد،- الطائر: صداى بال پرنده هنگام گذشتن شنيده شد،- الحلي: زيور آلات زن مانند زنگ آواز داد.
=أجرض-
إجراضا [جرض] ه بريقه: ناشتائى او را كم كرد.
=أجرع-
إجراعا [جرع] ت الناقة: شير ماده شتر كم شد. مثل اينكه در
پستانش بجز چند جرعه شير نمانده است.
=أجرف-
إجرافا [جرف] المكان: سيل سخت وسنگين در آن مكان آمد.
=أجرم-
إجراما [جرم] إليه وعليه: گناه كرد.
=الأجرودي-
[جرد]: آنكه بدنش بى مو باشد. اين كلمه در زبان متداول رايج است.
=أجز-
إجزازا [جز] الغنم أو البر أو النخلة: هنگام چيدن پشم گوسفندان
يا درو كشت گندم يا بريدن خرما رسيد،- القوم: پشم گوسفندان آن قوم چيده شد، كشت ايشان درو شد،- التمر: خرما خشك شد .
=أجزى-
إجزاء [جزي] الأمر منه أو عنه: بجاى او قيام كرد وكار را جايگزين ديگرى نمود واز آن بى نياز شد؛ «يجزي هذا من او عن ذاك»:
اين جاى آنرا مى گيرد.
=الأجزى-
[جزي]: آنكه كفايت بيشترى دارد؛ «اللحم السمين اجزى من المهزول»:
گوشت پرچربى جاى گوشت لاغر را مى گيرد.
=أجزاء-
[جزأ] الوحدات كالمتر واليرد والليتر الخ: واحدهاى معينى از
اندازه ومقياس وپيمانه مانند سانتيمتر ومتر ويارد وليتر.
=الأجزائي-
[جزأ]: دارو فروش.
=الأجزائية-
[جزأ]: داروخانه.
=الأجزاخانة-
داروخانه.
=أجزأ-
إجزاء [جزأ] عنه: او را از آن چيز بى نياز كرد.
=أجزر-
إجزارا [جزر] فلانا: به او گوسفندى داد تا آنرا ذبح كند.
=أجزع-
إجزاعا [جزع] منه جزعة: بازمانده آنرا باقى گذاشت.
=أجزل-
إجزالا [جزل] العطاء وفي العطاء ومن العطاء لفلان وعليه: عطا
وبخشش را بفلانى بسيار كرد.
=الأجسم-
[جسم]: درشتتر، چاق تر، ضخيم تر.
=أجش-
إجشاشا [جش] الشي ء: آن چيز را كوبيد وشكست،- البر: دانه را
آرد زبر كرد.
=الأجش-
م جشاء، ج جش [جش]: آنكه صداى درشت دارد.
=أجشم-
إجشاما [جشم] ه الامر: او را بر آن كار تكليف كرد.
=الأجعب-
م جعباء، ج جعب [جعب]: مرد شكم گنده، مرد سست كار.
=أجعل-
إجعالا [جعل] له: او را مزد كارى كه مى كند داد،- ه جعلا: مزد
او را داد،- الماء: آب پر از حشرات وپليديها شد.
=أجفى-
إجفاء [جفو] فلانا: فلانى را دور كرد.
=أجفل-
إجفالا [جفل] البعير: شتر با شتاب فرار كرد،- ت النعامة: شتر
مرغ گريخت،- القوم: آن قوم با شتاب گريختند،- ت الريح: باد با سرعت وزيد.
=أجل-
- أجلا: دير كرد.
=أجل-
تأجيلا الشي ء: براى آن چيز ضرب الاجل تعيين كرد، آن چيز را به تأخير انداخت؛ «أجلوا الاجتماع»: جلسه را بتأخير انداختند.
=أجل-
إجلالا [جل] ه: او را بزرگداشت،- ه عن العيب: او را از عيب
ونقص منزه ساخت،- عمرو زيدا: عمرو به زيد بسيار بخشيد.
=الأجل-
مصدر (اجل) است. اين كلمه را نخست براى تعليل شر وگناه بكار بردند ولى سپس در معناى وسيعترى براى بيان علت هر چيزى بكار برند: «من اجلك»: بخاطر تو؛ «لأجلك»: براى تو؛ «لأجل ان»:
براى اينكه.
=أجل-
حرف جواب است بمعناى (نعم)، بله، آرى.
=الأجل-
ج آجال: پايان عمر؛ «الى اجل غير مسمى»: بدون تعيين وقت، هنگام مرگ.
=الأجل-
م جلى [جل]: بزرگتر، بالاتر، والاتر.
=أجلى-
إجلاء [جلو] عن بلده: از شهر خود خارج شد،- ه عن بلده: او را
از شهرش بيرون كرد،- الرجل منزله: آن مرد خانه خود را از ترس رها كرد.
=الأجلى-
م جلواء [جلو]: آنكه موى جلوى پيشانيش ريخته شده باشد، زيبا،
حوب روى؛ «ابن اجلى»: بامداد روشن.
=أجلب-
إجلابا [جلب] لأهله: براى خانواده خود كسب روزى كرد،- القوم:
آن قوم را جمع آورى نمود،- القوم: آن قوم سر وصدا راه انداختند، از هر سو روانه جنگ شدند،- على الفرس: بر اسب بانگ زد تا سبقت بگيرد،- الدم: خون خشك شد.
=الأجلح-
م جلحاء، ج جلح وأجلاح وجلحان [جلح]: آنكه موى سرش از دو طرف
پيشانى ريخته شده باشد.
=أجلد-
إجلادا [جلد] المكان: در آن مكان تگرك آمد،- ه اليه: او را به
وى نيازمند وناچار گردانيد.
=أجلس-
إجلاسا [جلس] ه: او را نشانيد.
=الأجلع-
م جلعاء، ج جلع [جلع]: مرادف (الجلع) است.
=الأجله-
م جلهاء، ج جله [جله]: آنكه موى جلوى پيشانيش ريخته شده باشد.
=أجم-
إجماما [جم] الماء: از آب استفاده نكرد تا جمع شود،- الفرس:
اسب را رها كرد وسوار آن نشد،- الفؤاد: قلب را آسايش داد،- الفراق: هنگام جدائى رسيد،- الأمر: آن كار فرا رسيد.
=الأجم-
م جماء، ج جم [جم]: گوسفند بى شاخ، رزمنده بدون نيزه؛ «الحصن الأجم»:
مخ ۱۷
دژ بلند.
=الإجماع-
مص، اتفاق، اتحاد رأى؛ «أقر المشروع بالاجماع»: پروژه را همگى
تأييد كردند، يكى از چهار اصل عقيده اسلامى است وعبارت از اتفاق آراء مجتهدان در هر زمان وبراى هر امر دينى است.
=الإجماعي-
منسوب به (الإجماع) است، همگانى، عمومى.
=الإجمال-
مص؛ «بالإجمال» و«على الإجمال» واجمالا: بطور خلاصه، كوتاه.
=الأجمة-
ج أجم وأجم وأجمات وجج آجام:
بيشه شير، درخت پر شاخ وبرگ، گودال كه در آن آب راكد باشد.
=أجمد-
إجمادا [جمد]: بخيل وكم خير شد، به ماه جمادى در آمد،- ه: آن
چيز را جامد كرد،- حقه عليه: حق خود را بر او ثابت كرد.
=أجمر-
إجمارا [جمر] القوم على أمر: آن قوم براى امرى بهم پيوستند،- الأمر القوم: آن امر شامل همه قوم شد،- ت المرأة: آن زن گيسوى خود را بافت وپشت سر خود گره زد،- النار: آتش را آماده كرد،- الثوب:
جامه را با عطر آميخت وبخور داد،- الرجل او البعير: آن مرد يا
شتر در راه پيمودن شتاب كرد، «اجمر بين يديه»: در برابر او شتاب كرد.
=أجمع-
إجماعا [جمع] القوم على كذا: آن قوم بر امرى توافق كردند،- القوم امرهم: آن قوم در كار خود توافق كردند،- الأمر وعلى الأمر:
براى كار عزم كرد وتصميم گرفت،- ما كان متفرقا: آنچه كه پراكنده بود جمع آورى كرد،- الإبل: شتران را راه برد.
=أجمع-
م جمعاء، ج أجمعون [جمع]: از الفاظ تأكيد است كه با آن هر چه
كه از نظر جدا شدنش چه بطور حسى يا حكمى ايرادى نداشته باشد تأكيد مى شود؛ «جاؤوا اجمعهم وباجمعهم»: همگى آمدند.
=أجمل-
إجمالا [جمل] الشي ء: آن چيز را بطور خلاصه جمع آورى يا بيان كرد؛ «اجمل الحساب والكلام ثم فصله وبينه»:
حساب ومطلب را جمع آورى كرد وسپس به تفصيل بيان نمود، آن چيز
را زيبا وفراوان كرد،- فى العمل: كار خوب ونيكو انجام داد،- فى الطلب: در خواستن چيزى حد اعتدال را رعايت كرد وافراط ننمود،- فى الكلام: سخن نغز ونيكو گفت،- الشحم: پيه را ذوب كرد،- القوم: شتران آن قوم فراوان شدند.
=الأجمية-
بيمارى تب ومالاريا.
=أجن-
- أجنا وأجونا الماء: رنگ وطعم آب تغيير كرد، آب بد مزه شد .
=أجن-
- أجنا الماء: مرادف (اجن) است.
=أجن-
إجنانا [جن] ه: او را ديوانه كرد،- ه الليل: شب او را در پناه خود گرفت،- عنه:
خود را از او پنهان كرد،- الميت: مرده را كفن ودفن كرد.
=أجن-
[جن]: از اينكه درباره مجنون گويند «ما اجنه» نادر است زيرا در
اينجا افعل تعجب از صفت مفعول آمده در صورتيكه فعل تعجب معمولا از صفت فاعل وفعل لازم ساخته مى شود.
=الأجن-
من الماء: آب كه رنگ ومزه آن دگرگون شده باشد.
=أجنى-
إجناء [جني] الشجر: ميوه آن درخت رسيده شد،- ت الأرض: محصولات
زراعى وخير وبركت آن زمين بسيار شد.
=أجنب-
إجنابا [جنب] ه: او را دور كرد،- الرجل: آن مرد دور شد،- القوم: بر آن قوم باد جنوب وزيد.
=أجنب-
[جنب] القوم: بمعناى (اجنبوا) است.
=الأجنب-
ج أجانب [جنب]: آنكه رام نشود، بيگانه.
=الأجنبي-
ج أجانب [جنب]: بيگانه.
=الأجنة-
ج وجنات [وجن]: برآمدگى گونه در چهره.
=الأجنة-
ج وجنات [وجن]: مرادف (الأجنة) است.
=الإجنة-
ج وجنات [وجن]: مرادف (الأجنة) است.
=أجنح-
إجناحا [جنح] ه: آن را كج كرد،- اليه: به سوى آن خم شد.
=الأجنحة-
جمع (الجناح) است بمعناى بال؛ «مستقيمات الأجنحة» (ح): به واژه
مستقيمات رجوع شود؛ «مغمدة الأجنحة» (ح): به واژه مغمدة رجوع شود؛ «نصفية الأجنحة» (ح): به واژه نصفيه رجوع شود.
=أجنف-
إجنافا [جنف] في وصيته: در وصيت خود ستم كرد.
=الأجنف-
م جنفاء، ج جنف [جنف]: خميده پشت، آنكه در وصيت خود ستم كرده باشد.
=إجهاز-
اجهيزازا [جهز] للأمر: براى آن كار آماده شد.
=أجهد-
إجهادا [جهد] الدابة: ستور را بيش از طاقتش بار كرد،- نفسه فى كذا: در آن كار كوشش بسيار نمود،- فكره فى الأمر: هوش وفكر خود را در آن امر بكار برد،- علينا العدو:
نهايت دشمنى را با ما كرد،- فى الأمر: در آن كار احتياط نمود،-
الأمر لزيد: آن كار براى زيد امكان پذير شد،- المال: دارائى خود را بيهوده خرج كرد واز دست داد،- الطعام: ميل به غذا كرد،- الحق: حق آشكار شد،- فيه الشيب: پيرى در او آشكار شد وفزونى يافت.
=أجهر-
إجهارا [جهر] الأمر وبه: آن امر را آشكار ساخت،- بالقراءة: با
صداى بلند خواند،- الرجل: آن مرد داراى فرزندان خوش قد وقامت شد، آن مرد داراى فرزند لوچ (چپ چشم) شد.
=الأجهر-
م جهراء، ج جهر [جهر]: آنكه در روشنائى آفتاب چيزى نبيند، مرد
خوش سيما.
=أجهز-
إجهازا [جهز] على الجريح: بر آن زخمى سخت گرفت وبا شتاب او را كشت.
=أجهش-
إجهاشا إليه: مرادف
مخ ۱۸
(جهش) است،- بالبكاء: براى گريستن آماده شد،- ت النفس: دل او
تپيد وآماده گريستن شد،- ه: او را شتابانيد.
=أجهض-
إجهاضا [جهض] ت المرأة: آن زن جنين خود را انداخت،- فلانا: او
را لغزانيد،- ه عن الأمر: او را از آن كار بازگردانيد ودور كرد،- ه عن مكانه: او را از جاى خود راند ودور كرد.
=أجهم-
إجهاما [جهم] الجو: هوا داراى ابر بى باران شد.
=الأجوج-
[أج]: مرد دلباخته وبرافروخته.
=أجود-
إجوادا [جود] الشي ء: آن چيز را خوب ونيكو ساخت،- الفرس: آن
اسب نيكو شد.
=الأجود-
م جوداء، ج جود وأجاويد [جود]:
افعل التفضيل است بمعناى (الأكرم):
بهتر، گراميتر.
=الأجوف-
م جوفاء، ج جوف [جوف]: تو خالى يا آنكه داراى شكم تهى وفراخ
باشد،- من الأفعال: واز افعال فعلى است كه حرف دوم يا عين الفعل آن داراى حرف عله باشد كه بر دو قسم است واوى مانند (قال) ويائى مانند (باع)، «رجل اجوف»: مرد ترسو وبزدل.
=الأجول-
[جول]: افعل التفضيل است بمعناى بسيار گرد آلود؛ «يوم أجول»:
روز پر گرد وخاك.
=الأجيج-
[أج]: سختى گرما؛ «اجيج النار»:
شعله آتش، سر وصداى بسيار كه آميخته با گفتگو وصداى رفت وآمد
باشد الخ؛ «اجيج القوم»: آميخته شدن صداها وآمد وشد آن قوم با يكديگر؛ «أجيج الماء»: صداى ريزش آب بسيار.
=أجيد-
[جود] ت الأرض: باران سودمندى بر زمين باريد.
=الأجيد-
م جيداء وجيدانة، ج جود [جيد]:
آنكه گردنى بلند وزيبا دارد. گاهى خود گردن با واژه [الجيد]
وصف مى شود مانند «عنق اجيد»: گردنى زيبا.
=الأجير-
ج أجراء: مزدور، كارگر روز مزد.
=أح-
صداى سرما زده.
=أح-
- أحا: سرفه كرد.
=الأحاجي-
[حجو]: گونه اى لغز ومعما.
=الأحاح-
تشنگى، خشم.
=أحاد-
[أحد ووحد]: اين واژه معدول «واحد واحد» است؛ «جاؤوا أحاد»:
يكنفر يكنفر آمدند.
=أحار-
إحارة [حور] الجواب: پاسخ به پاسخ داد.
=الأحاسن-
[حسن]: جمع (الأحسن) است؛ «احاسن القوم»: خوبان ونيكان آن قوم.
=أحاش-
إحاشة [حوش] الصيد: شكار را براى بدام انداختن برانگيخت،- عليه
الصيد: در شكار كردن به او كمك ويارى كرد.
=أحاط-
إحاطة [حوط] به: از همه جهات آن را زير نظر گرفت،- ه علما
بكذا: او را از چيزى آگاه ساخت،- به علما: از آن امر آگاه شد.
=أحاق-
إحاقة [حيق] به: مرادف (أحاظ) است،- الشي ء بكذا: آن را به
چيزى زير نظر گرفت.
=أحاك-
إحاكة [حوك وحيك] ت الشفرة اللحم:
تيغ گوشت را بريد،- فيه السيف او الكلام:
شمشير يا سخن در او اثر كرد؛ «ما احاك سيفه»: شمشير او نبريد؛
«ضربه فما احاك فيه السيف»: او را با شمشير زد ولى شمشير در او اثر نكرد.
=أحال-
إحالة [حول] الشي ء: سالها بر آن چيز گذشت،- الله الحول: خداوند سال را به پايان رسانيد،- بالمكان: در آنجا يكسال اقامت كرد،- الأمر على فلان: آن كار را به فلانى واگذار كرد،- الغريم بدينه على آخر:
بدهى وام دار را به ديگرى حواله داد،- ت الحكومة فلانا على او
الى المعاش واحالته الى التقاعد: دولت فلانى را بازنشسته كرد وبراى او حقوق بازنشستگى تعيين نمود،- الرجل: آن مرد چيز نشدنى وسخن محال گفت،- العين: چشم را چپ كرد واز مركز اصلى آن منحرف نمود،- فى ظهر الدابة: بر پشت ستور جست وبر آن نشست.
=الأحامس-
[حمس]: جمع (الأحمس) است،- من السنين: سالهاى سخت.
=أحان-
إحانة [حين] ه الله : خدا او را نابود كند.
=أحب-
إحبابا [حب] ه: بمعناى (حبه) او را دوست داشت مى باشد ولى
كاربرد اين كلمه كمتر از (احب) است،- الزرع: كشت دانه دار شد.
=أحبى-
إحباء [حبو] الرامي: تيرانداز تير را به هدف نتوانست بزند؛ «رمى فاحبى»:
تيراندازى كرد ولى تير را به نشانه نزد.
=أحبر-
إحبارا [حبر] ه: او را خورسند وشادمان كرد،- ت الأرض: زمين پر
از گياه شد.
=أحبس-
إحباسا [حبس] المال: ثروت ومال را در راه خدا وقف كرد.
=أحبط-
إحباطا [حبط] عمله: كار خود را باطل كرد؛ «احبط مؤامرة»: توطئه
را ريشه كن كرد،- عنه: از او روى گردان شد؛ «تعلق به ثم احبط عنه»: به او پيوست وسپس از وى روى گردان شد،- الضرب زيدا: اثر ضربه اى كه به زيد زده شده از بين رفتنى نيست.
=أحبك-
إحباكا [حبك] ه: آن كار را استوار كرد ونيكو انجام داد.
=أحبل-
إحبالا [حبل] المرأة: آن زن را آبستن كرد،- النخل: نخل را گرد
نرى زد.
=الأحبول-
ج أحابيل [حبل]: دام شكار.
=الأحبولة-
ج أحابيل: مرادف (الأحبول) است.
=احتاج-
احتياجا [حوج] إليه: به او نيازمند شد.
=احتاز-
احتيازا [حوز] الشي ء: آن چيز را بدست آورد، آن چيز را گردآورى كرد.
=احتاض-
احتياضا [حوض]: براى خود حوض ساخت.
=احتاط-
احتياطا [حوط] به: درباره او
مخ ۱۹
دورانديشى كرد،- الرجل: آن مرد درباره امور خود با دورانديشى
احتياط كرد،- على الشي ء: از آن چيز نگهدارى نمود،- لنفسه: در كار خود احتياط كرد.
=احتاق-
احتياقا [حيق] على الشي ء: بر آن چيز احتياط ودورانديشى كرد.
=احتال-
احتياكا [حيك] بثوبه: جامه را بر خود پيچيد.
=احتال-
احتيالا [حول]: درباره آن كار چاره جوئى كرد،- بالدين: بدهى را
بر ذمه خود نهاد.
=احتبى-
احتباء [حبو]: هر دو ساق پاى خود را با عمامه يا دستار به پشت
خود بست،- بالثوب: جامه را بر خود پيچيد.
=الاحتباس-
مص؛ «احتباس البول»: بند آمدن بول، خارج نشدن بول از مجراى خود.
=احتبس-
احتباسا [حبس] ه: او را بازداشت كرد،- الرجل: آن مرد زندانى شد،- الرجل:
آن مرد را همنشين خود كرد،- الشي ء: آن چيز را ويژه خود قرار
داد،- في الكلام: از سخن گفتن باز ايستاد،- على كذا: خود را براى آن چيز وقف كرد.
=احتبش-
احتباشا [حبش] الشي ء: آن چيز را گردآورى وفراهم كرد.
=احتبك-
احتباكا [حبك] الثوب: جامه را محكم بخود پيچيد،- بالإزار: بند
شلوار را محكم بست.
=احتبل-
احتبالا [حبل] ت الدابة: ستور پاهاى خود را در بند فرو برد،-
الصيد: شكار بدام افتاد،- الصيد: شكار را بدام انداخت.
=احتث-
احتثاثا [حث]: او را برانگيخت، برانگيخته شد. اين كلمه مطاوع
(حث) است ولازم ومتعدى است.
=احتج-
احتجاجا [حج]: با دليل وبرهان ادعا كرد،- بالشي ء: آن چيز را
دليل وبرهان خود دانست،- على كذا: نسبت به آن كار اعتراض كرد.
=احتجب-
احتجابا [حجب]: از مردم پنهان شد.
=احتجر-
احتجارا [حجر]: براى خود حجره اى ساخت،- الشي ء: آن چيز را در
حجره اى نهاد،- به: به او پناه برد.
=احتجز-
احتجازا [حجز] الشي ء: آن چيز بهم پيوست،- الشي ء: آن چيز را
در نيفه شلوار خود قرار داد وروى آنرا بست،- بالإزار: بند شلوار خود را بست،- به: از آن خوددارى كرد،- الرجل: آن مرد به كشور حجاز درآمد.
=احتجم-
احتجاما [حجم]: آن مرد خواستار حجامت شد.
=احتجن-
احتجانا [حجن] عليه: او را محجور كرد واز تصرف در مال خود
بازداشت،- المال: مال را نزد خود گرفت واز آن مراقبت كرد، آنچه را كه از آن پراكنده شده بود جمع آورى واصلاح كرد،- الشي ء: آن چيز را با عصاى سر كج بسوى خود كشيد.
=احتد-
احتدادا [حد]: سخت شد،- عليه:
بر او خشمگين شد،- ت السكين: چاقو تيز وبران شد.
=احتدم-
احتداما [حدم] النهار: گرماى روز سخت شد،- ت القدر: ديگ سخت
جوشيد،- الشراب: مى بسيار تند وتيز شد،- الدم: سرخى خون بسيار ومايل به سياهى شد،- الرجل: آن مرد از خشم بسيار برافروخته شد؛ «احتدم غيظا»: از خشم برانگيخته شد.
=احتذى-
احتذاء [حذو]: كفش پوشيد،- مثال فلان وعلى مثاله: از فلانى
پيروى كرد وخود را بسان او درآورد.
=احتذر-
احتذارا [حذر] ه: مرادف (حذره) است.
=الاحترام-
ج احترامات [حرم]: بزرگداشت واحترام.
=احترب-
احترابا [حرب] القوم: آن قوم آتش جنگ را برافروختند.
=احترث-
احتراثا [حرث] المال: مال را بدست آورد،- الدابة: ستور را خسته
وناتوان كرد.
=احترز-
احترازا [حرز] منه: از او پرهيز كرد، خود را از او در جاى امن
محافظت كرد.
=احترس-
احتراسا [حرس] منه: از او پرهيز وخويشتن دارى كرد.
=احترش-
احتراشا [حرش] الضب: سوسمار را شكار كرد،- لعياله: براى
خانواده خود كسب روزى كرد،- الشي ء: آن چيز را جمع آورى كرد،- القوم: آن قوم گرد هم آمدند،- الرجل: آن مرد فريب داد.
=احترص-
احتراصا [حرص] على الشي ء: بر چيزى حرص زد وآنرا ويژه خود قرار
داد وبه كسى نداد.
=احترف-
احترافا [حرف]: براى خود كارى گرفت، چيزى را خواست وحيله بكار
برد،- لأهله: براى خانواده خود كسب معاش كرد.
=احترق-
احتراقا [حرق]: آتش گرفت وسوخت.
=احترم-
احتراما [حرم] ه: او را بزرگداشت وبه وى احترام نهاد،- نفسه:
بزرگى خود را نگهداشت،- الشي ء: او را از آن چيز محروم كرد؛ اين دو معنى در اين تعبير «لا تحترم فتحترم»: كسى را محروم نكن تا محروم از خير نشوى جمع شده است.
=احتز-
احتزازا [حز] ه: آن را بريد،- العود:
آن چوب را بريد.
=احتزم-
احتزاما [حزم]: ميان چيزى را با طناب يا بند بست.
=احتزن-
احتزانا [حزن]: غمگين شد.
=احتس-
احتساسا [حس] الشي ء: آن چيز را لمس كرد، آن چيز را بر كند.
=احتسى-
احتساء [حسو] المرق: شوربا را بتدريج نوشيد،- الطائر الماء:
پرنده آب را با منقار خود برداشت ونوشيد.
=احتسب-
احتسابا [حسب] الأمر: آن امر را به حساب آورد، آن امر را گمان كرد،- عليه الأمر: آن امر را بر او منكر شد،- عند الله خيرا:
آن كار را براى رضاى خدا كرد،- به: به آن چيز بسنده واكتفا كرد،- عنه: از آن
مخ ۲۰