72

Qamus Carabi Farsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Genres

كشيد.

=الأسجوعة-

ج أساجيع [سجع]: قطعه اى از سخن يا كلام قافيه دار.

=اسحى-

إسحاء [سحو] الكتاب: كتاب را با شيرازه بست وصحافى كرد.

=أسحت-

إسحاتا [سحت] ت تجارته: به تجارت او حرام وبد راه يافت،- ه: او را تباه كرد، او را نابود وتباه كرد.

=أسحت-

[سحت]: مال ودارائى او از دست رفت.

=الأسحت-

م سحتاء، ج سحت [سحت] من الأعوام: سال بدون گياه كه در آن چرا نشود.

=أسحر-

إسحارا [سحر]: به هنگام سحر در آمد.

=أسحف-

إسحافا [سحف] السحفة: پيه پشت گوسفند را فروخت،- ت الريح السحاب:

بادها ابر را با خود بردند.

=أسحق-

إسحاقا [سحق] الضرع: شير پستان رفت وخشك شد وپستان به شكم

چسبيد،- الثوب: جامه كهنه شد، پرزه آن جامه ريخته شد،- خف البعير: سپل شتر سائيده شد،- ه: او را دور كرد، هلاك كرد،- الرجل: آن مرد دور شد.

=أسحم-

إسحاما [سحم] ت السماء: آسمان باران خود را فرو ريخت.

=الأسحم-

م سحماء ج سحم [سحم]: سياه، ابر سياه، نوك پستان، شاخ جانوران،

مشك مي، خونى كه هم پيمانان دست خود را در آن فرو برند.

=أسخط-

إسخاطا [سخط] ه: او را خشمناك كرد.

=الأسخم-

م سخماء، ج سخم [سخم]: سياه.

=أسخن-

إسخانا [سخن] الشي ء: آن چيز را گرم وداغ كرد.

=أسد-

- اسدا: شير را ديد واز ترس بوحشت افتاد، اخلاق او همانند شير شد،- عليه:

بر او جرأت يافت وگستاخى كرد.

=أسد-

إسدادا [سد] الشي ء: آن چيز ثابت ومستقيم شد،- الرجل: آن مرد

در كار خود صائب بود يا صواب خواست.

=الأسد-

ج أسد وأسود وأسد وآسد وآساد: شير كه مؤنث آن را (لبؤة) وبچه آن را (الشبل) ولانه اش را (العرين) نامند. اين كلمه بر مذكر ومؤنث شير اطلاق وگفته مى شود (هو الأسد) و(هي الأسد) (ح): گونه اى از جانوران درنده وگوشت خوار، شجاع؛ «داء الأسد»: بيمارى جذام.

=الأسد-

ج سد [سد]: آنكه داراى انديشه اى نيكو وحق طلبانه باشد.

=أسدى-

إسداء [سدي] الثوب: تارهاى پارچه را براى بافتن استوار كرد،-

بينهما: ميان آن دو نفر را اصلاح كرد،- اليه: به او نيكوئى كرد،- نصيحة الى فلان: فلانى را پند داد ونصيحت كرد،- الأرض: زمين را خيس كرد.

=الأسدران-

[سدر] (ع ا): نام دو رگ در چشمان انسان ، دو كرانه دوش.

=أسدس-

إسداسا [سدس] القوم: آن قوم شش نفر شدند، شتران هر پنج روز

يكبار به آب وارد شدند،- البعير: شتر دندان بعد از رباعيه خود را افكند. (دندان رباعيه شتر ميان دندان پيش ونيش است).

=أسدف-

إسدافا [سدف]: خوابيد، چشمان او از فرط گرسنگى يا پيرى تاريك

وتار شد،- الليل: شب تاريك شد،- ت المرأة القناع: آن زن روسرى را كنار زد يا نقاب از چهره بر افكند،- السر: پرده را برداشت،- عن كذا: از چيزى دور شد.

=الأسدف-

م سدفاء، ج سدف [سدف]: تار وتاريك.

=أسدل-

إسدالا [سدل] الستار: پرده را فرو افكند؛ «اسدل ستارا من السرية على كذا:

پرده بر روى آن راز افكند تا فراموش شود.

=الأسدي-

[سدي]: پارچه اى كه تارهاى آن به طول بافته شده باشد.

=الأسدي-

مرادف (الأسدي) است.

=أسر-

- أسرا وإسارة ه: با تسمه چرمى او را بست، او را گرفت واسير كرد.

=أسر-

إسرارا [سر] ه: او را شادمان كرد، او را به راز نسبت داد،-

السر: آن راز را پنهان كرد،- إليه بكذا: پنهانى با او سخن گفت،- اليه المودة وبالمودة: به او مهر ومحبت ورزيد.

=الأسر-

بند آمدن پيشاب، حبس بول.

=الأسر-

مص نيرو يا توان؛ «شدة الأسر»:

نيروى بسيار؛ «هذا لك بأسره»: همه اين از آن تو است؛ «جاؤوا باسرهم»: همه آنها آمدند.

=الأسر-

[سر]: ميان تهى،- من الرجال:

فربه، آنكه به ميان قومى در آيد واز آنان نباشد.

=أسرى-

إسراء [سري]: شبانگاه راه پيمود،- الرجل: مهتر وبزرگ قوم شد.

=الأسرى-

جمع (الأسير) است؛ «اسرى الحرب»: اسيران جنگى.

=أسرب-

إسرابا [سرب] الماء من الإناء: آب را از ظرف روان ساخت.

=الأسرب-

سرب. اين كلمه فارسى است.

=الأسرب-

سرب. اين كلمه فارسى است.

=الأسرة-

ج أسر: خانواده وخويشان نزديك مرد، خانواده؛ «أسرة الجريدة»:

هيأت مديره وهيأت تحريريه روزنامه.

=أسرج-

إسراجا [سرج] الفرس: بر پشت اسب زين نهاد،- السراج: چراغ را

روشن كرد.

=أسرد-

إسرادا [سرد] الأديم ونحوه : پوست ومانند آنرا سوراخ كرد ودوخت،- النخل:

نخل خرما در اثر بى آبى خشك وپژمرده شد.

=أسرع-

إسراعا [سرع] في المشي: در راه رفتن شتاب وكوشش كرد.

=أسرف-

إسرافا [سرف] المال: مال را اسراف كرد،- فى كذا: در فلان كار

افراط واز حد آن تجاوز كرد، خطا كرد، غفلت كرد، جهل ونادانى كرد.

=الأسروب-

سرب- اين كلمه فارسى است-

الأسروجة-

[سرج]: دروغ

Page 72