58

Qamus Carabi Farsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Genres

اصلاح چيزى را خواست.

=استرن-

استرنانا [رن] لكذا: به چيزى سرگرم شد.

=استرهب-

استرهابا [رهب] ه: او را ترسانيد.

=استرهن-

استرهانا [رهن] ه الشي ء: آن چيز را از او گرو خواست.

=استروح-

استرواحا [روح]: آرامش يافت،- الغصن: شاخه درخت با وزش باد

تكان خورد،- الصيد: شكار بوى انسان دريافت،- الشى ء: آن چيز را بوئيد،- الشجر: درخت را زنده وسر سبز كرد.

=استزات-

استزاتة [زيت]: روغن يا روغن زيتون خواست.

=استزاد-

استزادة [زود] الرجل: آن مرد زاد وتوشه خواست.

=استزاد-

استزادة [زيد] ه: از وى فزونى خواست.

=استزار-

استزارة [زور] ه: خواستار ديدار وى شد.

=استزرى-

استزراء [زري] ه: او را تحقير وسبك كرد.

=استزف-

استزفافا [زف] ه السيل: سيل او را با خود كشيد وبرد،- ه السير:

راه رفتن او را شادمان كرد.

=استزل-

استزلالا [زل] ه: او را به لغزش واداشت، او را به لغزش افكند،

او را لغزانيد.

=استساغ-

استساغة [سوغ] الشراب: مي بر او گوارا شد،- الشي ء: به آن چيز

راضى وخوشنود شد.

=استساق-

استساقة [سوق] ه الماشية: دامها را به او سپرد تا راه برد

وچراند.

=استسب-

استسبابا [سب] له: او را در معرض دشنام قرار داد،- له الأمر:

آن كار براى او استوار شد.

=استسخر-

استسخارا [سخر] ه: او را به كارى بدون دستمزد واداشت،- به

ومنه: او را مسخره يا ريشخند كرد.

=استسر-

استسرارا [سر] عنه: از او پنهان شد،- الشي ء: در پنهان كردن آن

چيز بسيار كوشيد،- الرجل: راز خود را به او گفت،- القمر: ماه براى يك يا دو شب درنيامد،- الرجل : آن مرد براى خود كنيزكى گرفت، آن مرد خوشحال شد.

=استسعى-

استسعاء [سعي] الرجل: آن مرد را براى دريافت صدقات ووجوهات به

كار گرفت،- العبد: آن برده را به كارى واداشت كه باعث آزادى وى شود.

=استسعد-

استسعادا [سعد] بالشي ء: آن چيز را براى او ميمون شمرد؛

«استسعد فلان برؤية فلان»: ديدن فلانى را براى خود به فال نيك گرفت.

=استسعل-

استسعالا [سعل] ت المرأة: آن زن مانند غول پليد وبد زبان شد.

=استسفر-

استسفارا [سفر] المرأة: از آن زن خواست تا پوشش از چهره

برافكند.

=استسقى-

استسقاء [سقي]: به بيمارى استسقا دچار شد،- منه: از او آب

خواست تا بنوشد،- الرجل: با تكلف خود را به قى زدن درآورد.

=الاستسقاء-

[سقي]: طلب آبيارى، از درگاه خداوند متعال خواستن كه باران

ببارد،- (طب): جمع شدن ترشحات ومايعات در بافتهاى سلولى بدن كه باعث بيمارى استسقا مى گردد.

=استسلف-

استسلافا [سلف] المال: پول قرض كرد، وام گرفت.

=استسلم-

استسلاما [سلم]: فرمانبردار شد؛ «استسلم الجيش»: ارتش سلاح خود

را به يكسو افكند وبه دشمن تسليم شد.

=استسمى-

استسماء [سمو] الرجل: نام آن مرد را پرسيد.

=استسمج-

استسماجا [سمج] ه: او را ناپسند شمرد.

=استسمع-

استسماعا [سمع] ه: آن را شنيد.

=استسمك-

استسماكا [سمك]: ماهى خورد،- الثياب: از جامه ها ضخيم آنرا جدا

كرد وگرفت.

=استسمن-

استسمانا [سمن]: از او روغن خواست،- ه: او را فربه يافت وشمرد.

=استسن-

استسنانا [سن]: دندان او بزرگ شد،- الطريقة: آن روش را بكار

گرفت،- بالشي ء: از آن چيز پيروى كرد،- الطريق: راه مورد استفاده قرار گرفت،- ت العين: اشك چشم روان شد.

=استسنح-

استسناحا [سنح] ه عن كذا: پيدا شدن آن چيز را خواست.

=استسهل-

استسهالا [سهل] ه: آن چيز را آسان شمرد.

=استشار-

استشارة [شور] فلانا: با فلانى مشورت كرد،- الطبيب: نظر پزشك را درباره مريضى خواستار شد،- المحامي:

نظر وكيل دادگسترى را درباره موضوعى قانونى خواست،- العسل: از

كندو عسل درآورد،- الرجل : آن مرد جامه نيكو پوشيد،- الأمر: آن امر آشكار وروشن شد،- ت الإبل: شتران فربه وزيبا شدند.

=استشاط-

استشاطة [شيط] عليه: بر او خشم گرفت؛ «استشاط غضبا»: از خشم

برافروخته شد،- فى الحرب: در جنگ كشتار كرد،- الحمام: كبوتر با نشاط پريد،- من الأمر: براى آن كار سبكبال شد.

=استشال-

استشالة [شول] ت الناقة ذنبها: ماده شتر دم خود را بالا برد.

=استشاف-

استشافة [شوف] الجرح: زخم غليظ وسفت شد.

=استشأم-

استشآما [شأم] به: به آن چيز فال بد زد.

=استشت-

استشتاتا [شت] الشمل: پراكنده شد.

=استشرى-

استشراء [شري] الرجل: آن مرد خشمگين شد،- ت الأمور: كارها بزرگ

ودشوار شدند،- الرجل فى الأمر: آن مرد در آن كار اصرار ولجبازى كرد.

=الاستشراق-

[شرق]: دانش زبان وادبيات وعلوم شرقي، خاور شناسى.

=استشرب-

استشرابا [شرب] لونه: رنگ آن

Page 58