Qamus Carabi Farsi
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
Genres
=أزخم-
إزخاما [زخم] اللحم: گوشت گنديد وبد بوى شد.
=أزدى-
إزداء [زدو]: نكوئى كرد.
=إزداد-
ازديادا [زود] الرجل: آن مرد توشه وغذا خواست.
=إزداد-
ازديادا [زيد]: بمعناى (زاد) است چه لازم وچه متعدى، بيشتر خواست.
=إزدال-
ازديالا [زول] ه: او را دور كرد.
=إزدان-
ازديانا [زين]: مطاوع (زين) است بمعناى زيبا وآراسته شد.
=ازدج-
ازدجاجا [زج] حاجبه: ابروى او باريك وكشيده شد.
=ازدجى-
ازدجاء [زجو] ه: او را به نرمى دور كرد، او را راه برد.
=ازدجر-
ازدجارا [زجر]: به معناى (انزجر) است،- ه: او را از چيزى
بازداشت، او را با فرياد از خود راند.
=ازدحف-
ازدحافا [زحف] اليه: بسوى او گام برداشت.
=ازدحم-
ازدحاما [زحم] القوم: آن قوم انبوه شدند، در اثر انبوهى به
يكديگر فشار آوردند،- ت الأمواج: موجهاى آب متلاطم شدند،- المكان بالناس: آن جاى پر از جمعيت شد.
=ازدرى-
ازدراء [زري] ه: او را ناچيز وخوار شمرد؛ اين تعبير را مولدون
(اديبان دوره اسلامى): «ازدرى به» گويند.
=الأزدرخت-
(ن): مرادف (الآزادارخت) است. اين كلمه فارسى است.
=ازدرد-
ازدرادا [زرد] اللقمة: لقمه را با شتاب بلعيد.
=ازدرع-
ازدراعا [زرع] الرجل و- الأرض: آن مرد زمين را كاشت.
=ازدف-
ازدفافا [زف] العروس: عروس را به خانه شوهر فرستاد،- الحمل:
بار را برداشت.
=ازدفر-
ازدفارا [زفر] الشي ء: آن چيز را حمل كرد.
=ازدقف-
ازدقافا [زقف] اللقمة: لقمه را بلعيد.
=ازدقم-
ازدقاما [زقم] ه: آنرا لقمه كرد وبلعيد.
=ازدلف-
ازدلافا [زلف]: به پيش رفت ونزديك شد.
=ازدم-
ازدماما [زم]: از تكبر سر خود را بالا گرفت،- الذئب السخلة:
گرگ در حاليكه سر خود را بالا گرفته بود بره را شكار كرد.
=ازدمل-
ازدمالا [زمل] الحمل: بار را يكباره برداشت،- بثوبه: خود را در
جامه اش پيچيد.
=ازدهى-
ازدهاء [زهو]: خودپسند وخودبين وجز آن شد،- الرجل: او را به
خودخواهى واداشت، او را به شادى برانگيخت،- ه وبه: او را خوار شمرد،- ه على الأمر: او را بر آن كار واداشت.
=ازدهد-
ازدهادا [زهد] الشي ء: آن چيز را سبك وبىرزش شمرد.
=ازدهر-
ازدهارا [زهر]: روشن شد ودرخشيد،- العلم او الأدب: در علم وادب
پيشرفت وترقى كرد،- بالأمر: آن چيز را نگاهداشت وبخاطر سپرد.
=ازدوج-
ازدواجا [زوج] الكلام: آن سخن در سجع يا وزن مزدوج ومشابه شد،- القوم:
آن قوم با يكديگر ازدواج كردند.
=أزر-
- أزرا بالشي ء: دور آن چيز را احاطه كرد،- النبات: گياه درهم پيچيده شد،- فلانا: فلانى را نيرومند ساخت.
=أزر-
تأزيرا: ه: روى آن را پوشانيد،- فلانا:
او را نيرومند كرد.
=أزر-
إزرارا [زر] القميص: براى جامه دكمه دوخت.
=الأزر-
پشت، كمر؛ «شد به ازره»: پشت او را نيرومند ساخت، نيرو؛ «شد من
ازره»: او را يارى كرد وتشويق نمود.
=أزرى-
إزراء [زري] بالأمر: آن كار را كوچك شمرد،- ه وازرى به: از او
عيب جوئى وحق او را كم كرد؛- عمله: وى را از كارى كه كرده بود سرزنش وعتاب كرد.
=ازراق-
ازريقاقا [زرق]: به رنگ كبود وآبى درآمد،- ت عينه نحوي: گوشه
چشم خود را بسوى من دوخت وسفيدى آن آشكار شد.
=ازرب-
ازربابا [زرب] النبات: گياه زرد شد، سرخ مايل به سبزى شد.
=الإزرة-
مرادف (الإزار) است. اين كلمه را در زبان متداول «الوزرة» نامند.
=أزرع-
إزراعا [زرع] الزرع: برگ كشت درآمد، كشت به هنگام درو رسيد،- القوم:
آن قوم از عهده كشت برآمدند.
=أزرف-
إزرافا [زرف]: به پيش رفت، در گريختن ومانند آن شتاب كرد،- الناقة:
ماده شتر را برانگيخت،- الجرح: زخم پس از بهبودى سرباز كرد،-
الرجل: آن مرد زرافه يا شتر گاو پلنگ خريد.
=أزرق-
إزراقا [زرق] ت الناقة حملها: ماده شتر بچه خود را به عقب انداخت،- ت عينه نحويى: چشم او بسوى من دوخته وسفيدى آن آشكار شد.
=ازرق-
ازرقاقا [زرق]: به رنگ آبى يا نيلگون درآمد،- ت عينه نحوى:
مرادف (أزرقت) است.
=الأزرق-
م زرقاء، ج زرق [زرق]: آبى رنگ، نيلگون،- (ح): باز شكارى؛ «نصل ازرق»:
پيكان درخشنده؛ «ماء ازرق»: آب صاف وزلال؛ «عدو ازرق»: دشمنى
سخت وآشكار.
=الأزرقي-
[زرق]: واحد (الأزارقة) است.
=ازعار-
### || ازعيرارا [زعر]: به معناى (ازعر) است.
=أزعج-
إزعاجا [زعج] ه: او را ناراحت كرد، بر او سخت گرفت واو را سرگردان كرد،- ه لأمر: آن كار او را پريشان كرد،- ه الى المعصية: او را به گناه واداشت.
=ازعر-
ازعرارا [زعر] شعره أو ريشه: موى او يا پر آن كم وبدن آشكار
شد،- الرجل: آن مرد كم خير شد.
=الأزعر-
م زعراء، ج زعر [زعر]: كم موى يا پراكنده موى، جائيكه گياه در آن كم باشد،- ج زعر وزعران: دزد حرفه اى وفرارى.
Page 48