35

Qamus Carabi Farsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Genres

إدغالا [دغل] الرجل: به جاى پر درخت آمد وپنهان شد،- ت الأرض:

درختان آن زمين بسيار شد ،- الشي ء: در آن چيزي كه باعث تباه آن

شود داخل كرد،- به: به او خيانت كرد واو را ناگهان كشت، از او سخن چينى كرد.

=أدغم-

إدغاما [دغم] الله فلانا: خداوند روى فلانى را سياه كند واو را خوار وزبون گرداند،- ه الشي ء: آن چيز او را بد آمد،- الفرس اللجام: لگام را در دهن اسب فروبرد،- الشي ء فى الشي ء: چيزى را داخل چيزى ديگر كرد. ودر همين رابطه گويند حرف را در حرف ديگر ادغام كرد كه ويژه دانشمندان علم صرف است.

=ادغم-

ادغاما [دغم] الشي ء في الشي ء: چيزى را در چيز ديگر فروبرد.

=الأدغم-

م دغماء، ج دغم [دغم]: اسب كه صورت آن بيش از ساير اندامش سياه

باشد، آنكه بينىش سياه باشد، آنكه تو دماغى سخن گويد.

=أدف-

إدفافا [دف] الطائر: پرنده در پرواز دو بال خود را جنبانيد،-

القوم: برخى از آن قوم را برخ ديگر سوار كردند،- ت عليه الأمور: كارها پياپى بر او رسيد.

=أدفأ-

إدفاء [دفأ] ه: او را اندوهگين كرد، جامه گرم بر او پوشانيد.

=ادفأ-

ادفاء [دفأ]: خود را گرم كرد، جامه گرم پوشيد.

=أدق-

إدقاقا [دق] ه: آن چيز را نازك يا باريك كرد،- الرجل: آن مرد

بدنبال كارهاى پوچ وبىرزش رفت.

=أدقع-

إدقاعا [دقع] الرجل: آن مرد به خاك چسبيد،- ه: او را بينوا

وفقير كرد،- به واليه في الشتم ونحوه: در ناسزا گفتن به وى زياده روى كرد.

=الأدقع-

[دقع]: خاك؛ «جوع ادقع»:

گرسنگى سخت.

=الأدك-

م دكاء، ج دك ودكك [دك]: اسب كوتاه كه پشت پهن داشته باشد.

=الأدكش-

م دكشاء، ج دكش [دكش]: آنكه چشمانش ضعيف باشد.

=الأدكن-

م دكناء، ج دكن [دكن]: آنكه به رنگ سياه باشد، سيه گون.

=أدل-

إدلالا [دل] عليه: بر او درشتى كرد، به دوستى با او اعتماد كرد وزياده روى نمود؛ «ادل فأمل»: در محبت با او زياده روى كرد وخسته شد،- على اقرانه :

حريفان خود را از بالا گرفت آنچنان كه باز شكار كند،- بالطريق:

راه را شناخت.

=أدلى-

إدلاء [دلو]: دلو را به چاه فرو كرد،- فيه: از او بد گفت،- بقرابته: به خويشاوندى با او متوسل شد،- بحجته:

براى ادعاى خود دليل آورد،- بتصريح: با صراحت گفت،- دلوه بين

الدلاء: رأى خود را در ميان آراء بيان كرد.

=الأدلاس-

[دلس] (ن): نام گياهى است كه در پايان تابستان يا پس از چريده

شدن برگ درمىورد.

=ادلام-

ادليماما [دلم]: آن چيز با نرمى كه داشت سخت سياه شد،- الليل:

شب سخت تاريك شد.

=أدلج-

إدلاجا [دلج] القوم: آن قوم در تمام شب يا در پايان شب راه پيمودند.

=ادلج-

ادلاجا [دلج] القوم: بمعناى (أدلجوا) مى باشد.

=أدلس-

إدلاسا [دلس] المكان: آن مكان با گياه (ادلاس) سبز شد.

=الأدلص-

م دلصاء، ج دلص [دلص]: خر كه بر بدنش موى تازه برآمده باشد،

مرد بسيار لغزنده.

=أدلع-

إدلاعا [دلع] لسانه: زبان خود را بيرون آورد.

=ادلع-

ادلاعا [دلع] لسانه: زبان از دهانش بيرون آمد.

=أدلف-

إدلافا [دلف] ه الكبر: پيرى او را در راه رفتن كند وسست كرد،-

له القول: با او سخنى درشت وناروا گفت.

=أدلق-

إدلاقا [دلق] السيف من غمده: شمشير را از نيام كشيد.

=الأدلم-

م دلماء، ج دلم [دلم]: آنكه با نرمى پوست خود سخت سياه باشد، مرد بلند وسياه،- (ح): مار سياه

ادلهم-

ادلهماما [دلهم] الليل: تاريكى شب سخت شد،- الظلام: تاريكى بسيار شد،- الرجل: آن مرد پير وسالخورده شد.

=أدلي-

إدلاء [دلو] الى فلان: نزد فلانى به محاكمه پرداخت.

=أدم-

- أدما [أدم] الخبز: نان را با نانخورش آميخت.

=أدم-

- أدما [أدم]: به رنگ گندمى درآمد.

=أدم-

- أدمة [أدم]: به رنگ گندمى درآمد.

=أدم-

إدماما [دم] الرجل: آن مرد كار زشت كرد، آن مرد داراى فرزندى

زشت شد.

=الأدم-

[أدم]: آنچه كه با آن غذا را خوشمزه كنند، نان خورش.

=الأدم-

[أدم]: مص، جمع (الأديم) است، پوست بدن؛ «فلان ادم بنى ابيه»:

فلانى پيشرو فرزندان پدر خود است.

=أدمى-

إدماء [دمي] الجرح: زخم را خونى كرد،- الرجل: خون آن مرد را ريخت.

=الإدمان-

[دمن]: مص، «إدمان المسكرات»:

افراط در آشاميدن مشروبات الكلى كه باعث زيانهاى جسمى شود.

=الأدمة-

[أدم]: گندمگونى.

=الأدمة-

[أدم]: زير پوست، روى پوست؛ «فلان ادمة قومه»: فلانى در

پيشاپيش قوم خود است.

=أدمج-

إدماجا [دمج] الشي ء في الثوب: آن چيز را در جامه پيچيد،- الشي ء في الشي ء:

آن چيز را درون چيزى ديگر قرار داد،- الحبل: رسن را نيكو بافت،- الكلام: سخن را نيكو ومنظم ساخت.

=ادمج-

ادماجا [دمج] في الشي ء: مرادف (اندمج) است بمعناى آن چيز در

چيز ديگر قرار گرفت.

=أدمس-

إدماسا [دمس] الليل: شب تاريك شد،- الشي ء: آن چيز را پنهان كرد.

=أدمع-

إدماعا [دمع] الإناء: ظرف را پر ولبريز

Page 35