231

Qaamuus Carabi Faarsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Noocyada

ريخت.

=تشمت-

تشمتا [شمت] القوم: آن قوم دست خالى وبدون غنيمت بازگشتند.

=تشمخ-

تشمخا [شمخ] بأنفه: تكبر كرد.

=تشمر-

تشمرا [شمر]: آن مرد با شتاب رفت،- للأمر: آن چيز را خواست

وآماده ى آن شد.

=تشمس-

تشمسا [شمس]: آفتاب گرفت، در آفتاب نشست، در آفتاب ايستاد.

=تشمعل-

تشمعلا [شمعل] القوم: آن قوم پراكنده وپخش شدند.

=تشمل-

تشملا [شمل] بالشملة: خود را در چادر پيچيد.

=تشمم-

تشمما [شم] ه: آنرا آهسته بوئيد.

=تشنج-

تشنجا [شنج] الجلد: پوست متشنج ودرهم كشيده شد.

=التشنج-

[شنج]: مص،- (طب): انقباض عضله وتشنج آن.

=تشنع-

تشنعا [شنع] القوم: امر آن قوم بعلت اختلاف آراء كه با هم داشتند زشت وقبيح شد،- الثوب: جامه كهنه شد،- الرجل: آن مرد به كارى زشت اهتمام ورزيد، در راه رفتن كوشيد،- للأمر: براى آن كار آماده شد،- السلاح: اسلحه در بر كرد،- الفرس:

بر روى اسب سوار شد،- الغارة: به غارت وچپاول پرداخت.

=تشنف-

تشنفا [شنف] ت الجارية: آن زن گوشواره گرفت وبه گوش خود آويخت.

=تشنن-

تشننا [شن] الجلد: پوست خشك وترنجيده شد،- جلد الإنسان: پوست بدن انسان بهنگام پيرى چروكيده شد،- السقاء:

مشك پوسيده وچروكيده شد

تشهى-

تشهيا [شهو] الشي ء: آن چيز را دوست داشت وميل به آن كرد،-

عليه كذا: خواسته اى پس از خواسته اى به او پيشنهاد كرد وخواست.

=تشهد-

تشهدا [شهد]: شهادت خواست،- المسلم: مسلمان بهنگام اداى نماز

شهادتين گفت.

=تشهق-

تشهقا [شهق] عليه: نگاه را بر او ادامه داد تا به وى چشم زخم زند.

=تشوش-

تشوشا [شوش] عليه الأمر: آن كار بر او نابسامان وشوريده گشت.

=تشوف-

تشوفا [شوف]: آرايش كرد،- الشي ء: آن چيز برآمد،- من السطح: از

بالاى بام نگريست،- الى الشي ء: بسوى آن چيز چشم داشت ونگريست.

=تشوق-

تشوقا [شوق] الشي ء وإليه: اشتياق بسيار خود را به آن آشكار كرد.

=تشوه-

تشوها [شوه]: مطاوع (شوه) است،- لفلان: چهره ى خود را از فلانى

درهم كشيد، چشم خود را بسوى او گشود تا وى را تيز بنگرد،- الرجل شاة: آن مرد گوسفندى را شكار كرد.

=التشويش-

[شوش]: مص پارازيت كه در موجهاى راديوئى ايجاد كنند تا خبرها

شنيده نشوند.

=تشيخ-

تشيخا [شيخ]: آن مرد پير شد، مهتر شد.

=تشيط-

تشيطا [شيط]: آن چيز سوخت.

=تشيطن-

تشيطنا [شطن]: شيطانى كرد، كار بد كرد.

=تشيع-

تشيعا [شيع]: ادعاى شيعه گرى كرد،- لفلان: پيرو فلانى شد واز وى جانبدارى كرد،- ه الشيب: پيرى در او پديدار شد،- ه الغضب: خشم دل او را آتشين كرد،- فلان فى الشي ء: فلانى در هوا وهوس به آن چيز خود را به نابودى كشانيد،- اللبن فى الماء:

شير در آب پراكنده شد.

=تشيم-

تشيما [شيم] أباه: در خوى وسرشت مانند پدر خود شد،- الشيب

فلانا: پيرى بر فلانى چيره شد،- الشي ء فى الشي ء: آن چيز در آن چيز داخل شد.

=التشييط-

[شيط]: مص، گوشت كه براى قوم يا ميهمان بريانى كنند.

=تصاءى-

تصائيا [صأي] الفرخ: جوجه يا عقرب صدا كرد.

=تصابى-

تصابيا [صبو]: به بازى وسرگرمى وهوى پرداخت،- المرأة: آن زن را

گول زد وبه فتنه انداخت.

=تصاحب-

تصاحبا [صحب] الرجلان: آن دو مرد با هم دوستى كردند،- معه: او

را دوست ويار خود گرفت- اين تعبير در زبان متداول رايج است.

=تصاخب-

تصاخبا [صخب] القوم: آن قوم سر وصدا راه انداختند وبا هم پيكار كردند.

=تصادر-

تصادرا [صدر] القوم على ما شاؤوا:

آنقوم هر چه كه خواستند فرستادند يا انجام دادند.

=تصادف-

تصادفا [صدف] الرجلان: آن دو مرد با يكديگر روبرو شدند.

=تصادق-

تصادقا [صدق] الرجلان: آن دو مرد با هم يكدلى ودوستى كردند،-

الرجلان الحديث او المودة وفيهما: آن دو مرد در گفتگو واظهار دوستى ومودت يكديگر را تصديق وتأييد نمودند.

=تصادم-

تصادما [صدم] الفارسان: آن دو اسب سوار بر يكديگر تاختند وزد

وخورد كردند.

=تصارخ-

تصارخا [صرخ] القوم: برخى از آن قوم برخى ديگر را فرياد زدند

ويارى طلبيدند.

=تصارع-

تصارعا [صرع] الرجلان: آن دو مرد با هم كشتى گرفتند.

=تصارم-

تصارما [صرم] القوم: آن قوم با هم قطع رابطه كردند.

=التصاريف-

[صرف]: «تصاريف الدهر»: غم واندوه وحوادث روزگار.

=تصاعب-

تصاعبا [صعب]: سخت گرفت.

اين واژه ضد (تساهل) است.

=تصاعد-

تصاعدا [صعد]: بالا رفت،- ه الأمر: آن كار بر او دشوار شد.

=التصاعدي-

[صعد]: تدريجى، تصاعدى؛ «الضريبة التصاعدية»: ماليات تصاعدى كه

هر چه درآمد بيشتر شود افزون گردد.

=تصاعر-

تصاعرا [صعر]: روى خود را كج كرد وتكبر ورزيد.

=تصاغر-

تصاغرا [صغر] الرجل: آن مرد خود را خوار وزبون وكوچك شمرد.

Bogga 232