Qaamuus Carabi Faarsi
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
Noocyada
برخاست؛ «أما قام زيد؟»: كه در اينجا نيز جواب بلى است يعنى
آرى برخاست.
=البلاء-
[بلي]: امتحان به خير يا شر است ، اندوه كه جسم را مى فرسايد،
ايستادگى ومقاومت؛ «البلاء الحسن»: آزمايش خوب.
=البلاتين-
پلاتين، طلاى سفيد.
=البلاخ-
(ن): درخت بلوط.
=البلاد-
جمع (بلد) و(بلدة) است، اين واژه به معناى كشور يا وطن مى
باشد؛ «بلاد العالم»: كشورهاى جهان؛ «يا بلادي»:
اى وطنم.
=البلاذر-
(ن): درختى است از رسته ى (البطميات). چوب اين درخت سرخ وقهوه
اى رنگ وارزشمند است. از ساقه ى اين درخت گونه هائى صمغ استخراج مى شود، درخت بلادر.
=البلاس-
ج بلس: بساط، پلاس كه از موى بافته شود- اين واژه فارسى است-
البلاس-
پلاس فروش. اين واژه فارسى است.
=البلاستيك-
(ف ج): فن آرايش اشخاص يا اشياء با تصوير يا ساختن مجسمه هاى كوچك از سفال يا چوب يا سنگ يا فلز،- (ك): ماده ايست ساده يا مركب كه در آن با تاثير دماى حرارت يا فشار تغيير شكل مى دهد واز اين ماده ادوات وابزار مختلفى ساخته مى شود. پلاستيك.- اين واژه يونانى است-
البلاط-
تخته هاى سنگ كه با آن زمين را فرش كنند، زمين هموار ونرم؛ «بلاط الملك»: كاخ شاهى يا مجلس ومحفل شاه، دربار.- اين واژه لاتينى است-
البلاطة-
واحد (البلاط) بمعناى يك تخته سنگ يا موزائيك است.
=البلاعة-
ج بواليع وبلاليع مترادف (البالوعة) است بمعناى چاهك فاضلاب است.
=البلاغ-
ج بلاغات: اسم است از (الإبلاغ والتبلين) رسانيدن پيام، رسيدن
به خواسته ها، آگهى، اعلام، اعلان، اطلاعيه، بيانيه، كتابى كه در آن حكمى از مسأله اى بيان شده باشد، كفايت وبسندگى.
=البلاغى-
مرد بليغ وفصيح كه با سخن خود حق مطلب را ادا كند.
=البلاغى-
مترادف (البلاغى) است.
=البلاغات-
سخن چينى ها وبدگوئيها؛ «لا يفلح اهل البلاغات»: سخن چينان
رستگار نمى شوند.
=البلاغة-
فصاحت، هنر نويسندگى، علم بيان، سخنورى.
=البلال-
ترى وخيسى، آب، آنچه كه با آن گلو را تر كنند از آب وشير.
=البلال-
مترادف (البلال) است.
=البلال-
مترادف (البلال) است.
=البلالة-
نمناكى، به اندازه ى تر شدن چيزى، چيزى اندك.
=البلان-
[بل]: گرمابه، ج بلانات: شست وشو كننده ى در حمام،- (ن): گياهى
است خاردار، برگهاى آن ريز وميوه هاى آن گرد كه در زمين پخش مى شود وزمين را غير قابل كشت مى نمايد.
=البلانة-
واحد (البلان) براى گياه است.
=البلاهة-
سستى خرد وناتوانى در انديشه، ساده لوحي؛ «البلاهة المبكرة»:
حماقت ونادانى.
=البلبال-
سختى اندوه، نگرانى وسرگردانى.
=بلبل-
بلبلة وبلبالا القوم: آن قوم را برانگيخت، آنها را در اندوه
انداخت،- الألسنة: زبانها را درهم آميخت،- الآراء: رأيها را فاسد كرد،- الأمتعة: متاعها را پخش وپراكنده كرد.
=البلبل-
ج بلابل (ح): بلبل، پرنده ى معروف وخوش آواز؛ «بلبل الإبريق»:
لوله ى آفتابه. ودر زبان متداول نوعى بازى كودكان است كه فصيح آن (الدوامة) است.
=البلبلة-
مص، نابسامانى، پريشانى.
=البلة-
شادابى جوانى،- من الرياح: باد نمناك؛ «زاد الطين بلة» و«زاد فى الطين بلة»: آن كار را بغرنج وپيچيده كرد.
=البلة-
نمناكى، رزق وروزى وخوبى.
=بلج-
- بلوجا الصبح: بامداد بر آمد وروشن شد.
=بلج-
- بلجا الحق: نمايان وآشكار شد،- صدره: سينه ى او باز وگشاده
شد،- الرجل: گشاده روى شد.
=البلج-
گشاده رويى.
=البلج-
گشادگى ميان دو ابرو.
=البلج-
مترادف (البلج) است.
=البلجة-
سپيده دم، مترادف (البلج) است.
=البلجة-
مترادف (البلجة) است.
=البلح-
ج بلحان (ح): پرنده ايست درشتتر از كركس.
=البلح-
خرماى نارس.
=البلخ-
(ن): درخت بلوط.
=بلد-
- بلودا بالمكان: در آن مكان اقامت كرد، آن جاى را وطن خود برگزيد.
=بلد-
- بلدا: گسسته ابرو شد.
=بلد-
- بلادة: خرفت وكودن شد. اين واژه ضد (ذكي وفطن) است.
=بلد-
تبليدا ه: او را با هواى شهرى كه در آنست عادت داد،- الرجل: آن مرد بخيل شد، سست رأى وبى همت شد،- الفرس:
اسب سبقت نگرفت،- ت السحابة: ابر نباريد.
=البلد-
ج بلاد وبلدان: شهر، هر جائيكه آباد باشد يا نباشد، قبر.
=البلدان-
مفردها بلد وبلدة: شهرها، كشورها؛ «بلدان العالم»: كشورهاى جهان.
=البلدان-
دو شهر بصره وكوفه.
=البلدة-
ج بلاد وبلدان : هر جائى از زمين كه آباد باشد يا نباشد، شهرى
كه وسعت آن در حد متوسط باشد، گوشه اى يا منطقه اى از شهر؛ «فى البلدة»: شهرى كه در آن مقيم باشى. اين تعبير را بر روى پاكت نامه ها مى نويسند.
=البلدي-
Bogga 192