191

Qaamuus Carabi Faarsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Noocyada

برخاست؛ «أما قام زيد؟»: كه در اينجا نيز جواب بلى است يعنى

آرى برخاست.

=البلاء-

[بلي]: امتحان به خير يا شر است ، اندوه كه جسم را مى فرسايد،

ايستادگى ومقاومت؛ «البلاء الحسن»: آزمايش خوب.

=البلاتين-

پلاتين، طلاى سفيد.

=البلاخ-

(ن): درخت بلوط.

=البلاد-

جمع (بلد) و(بلدة) است، اين واژه به معناى كشور يا وطن مى

باشد؛ «بلاد العالم»: كشورهاى جهان؛ «يا بلادي»:

اى وطنم.

=البلاذر-

(ن): درختى است از رسته ى (البطميات). چوب اين درخت سرخ وقهوه

اى رنگ وارزشمند است. از ساقه ى اين درخت گونه هائى صمغ استخراج مى شود، درخت بلادر.

=البلاس-

ج بلس: بساط، پلاس كه از موى بافته شود- اين واژه فارسى است-

البلاس-

پلاس فروش. اين واژه فارسى است.

=البلاستيك-

(ف ج): فن آرايش اشخاص يا اشياء با تصوير يا ساختن مجسمه هاى كوچك از سفال يا چوب يا سنگ يا فلز،- (ك): ماده ايست ساده يا مركب كه در آن با تاثير دماى حرارت يا فشار تغيير شكل مى دهد واز اين ماده ادوات وابزار مختلفى ساخته مى شود. پلاستيك.- اين واژه يونانى است-

البلاط-

تخته هاى سنگ كه با آن زمين را فرش كنند، زمين هموار ونرم؛ «بلاط الملك»: كاخ شاهى يا مجلس ومحفل شاه، دربار.- اين واژه لاتينى است-

البلاطة-

واحد (البلاط) بمعناى يك تخته سنگ يا موزائيك است.

=البلاعة-

ج بواليع وبلاليع مترادف (البالوعة) است بمعناى چاهك فاضلاب است.

=البلاغ-

ج بلاغات: اسم است از (الإبلاغ والتبلين) رسانيدن پيام، رسيدن

به خواسته ها، آگهى، اعلام، اعلان، اطلاعيه، بيانيه، كتابى كه در آن حكمى از مسأله اى بيان شده باشد، كفايت وبسندگى.

=البلاغى-

مرد بليغ وفصيح كه با سخن خود حق مطلب را ادا كند.

=البلاغى-

مترادف (البلاغى) است.

=البلاغات-

سخن چينى ها وبدگوئيها؛ «لا يفلح اهل البلاغات»: سخن چينان

رستگار نمى شوند.

=البلاغة-

فصاحت، هنر نويسندگى، علم بيان، سخنورى.

=البلال-

ترى وخيسى، آب، آنچه كه با آن گلو را تر كنند از آب وشير.

=البلال-

مترادف (البلال) است.

=البلال-

مترادف (البلال) است.

=البلالة-

نمناكى، به اندازه ى تر شدن چيزى، چيزى اندك.

=البلان-

[بل]: گرمابه، ج بلانات: شست وشو كننده ى در حمام،- (ن): گياهى

است خاردار، برگهاى آن ريز وميوه هاى آن گرد كه در زمين پخش مى شود وزمين را غير قابل كشت مى نمايد.

=البلانة-

واحد (البلان) براى گياه است.

=البلاهة-

سستى خرد وناتوانى در انديشه، ساده لوحي؛ «البلاهة المبكرة»:

حماقت ونادانى.

=البلبال-

سختى اندوه، نگرانى وسرگردانى.

=بلبل-

بلبلة وبلبالا القوم: آن قوم را برانگيخت، آنها را در اندوه

انداخت،- الألسنة: زبانها را درهم آميخت،- الآراء: رأيها را فاسد كرد،- الأمتعة: متاعها را پخش وپراكنده كرد.

=البلبل-

ج بلابل (ح): بلبل، پرنده ى معروف وخوش آواز؛ «بلبل الإبريق»:

لوله ى آفتابه. ودر زبان متداول نوعى بازى كودكان است كه فصيح آن (الدوامة) است.

=البلبلة-

مص، نابسامانى، پريشانى.

=البلة-

شادابى جوانى،- من الرياح: باد نمناك؛ «زاد الطين بلة» و«زاد فى الطين بلة»: آن كار را بغرنج وپيچيده كرد.

=البلة-

نمناكى، رزق وروزى وخوبى.

=بلج-

- بلوجا الصبح: بامداد بر آمد وروشن شد.

=بلج-

- بلجا الحق: نمايان وآشكار شد،- صدره: سينه ى او باز وگشاده

شد،- الرجل: گشاده روى شد.

=البلج-

گشاده رويى.

=البلج-

گشادگى ميان دو ابرو.

=البلج-

مترادف (البلج) است.

=البلجة-

سپيده دم، مترادف (البلج) است.

=البلجة-

مترادف (البلجة) است.

=البلح-

ج بلحان (ح): پرنده ايست درشتتر از كركس.

=البلح-

خرماى نارس.

=البلخ-

(ن): درخت بلوط.

=بلد-

- بلودا بالمكان: در آن مكان اقامت كرد، آن جاى را وطن خود برگزيد.

=بلد-

- بلدا: گسسته ابرو شد.

=بلد-

- بلادة: خرفت وكودن شد. اين واژه ضد (ذكي وفطن) است.

=بلد-

تبليدا ه: او را با هواى شهرى كه در آنست عادت داد،- الرجل: آن مرد بخيل شد، سست رأى وبى همت شد،- الفرس:

اسب سبقت نگرفت،- ت السحابة: ابر نباريد.

=البلد-

ج بلاد وبلدان: شهر، هر جائيكه آباد باشد يا نباشد، قبر.

=البلدان-

مفردها بلد وبلدة: شهرها، كشورها؛ «بلدان العالم»: كشورهاى جهان.

=البلدان-

دو شهر بصره وكوفه.

=البلدة-

ج بلاد وبلدان : هر جائى از زمين كه آباد باشد يا نباشد، شهرى

كه وسعت آن در حد متوسط باشد، گوشه اى يا منطقه اى از شهر؛ «فى البلدة»: شهرى كه در آن مقيم باشى. اين تعبير را بر روى پاكت نامه ها مى نويسند.

=البلدي-

Bogga 192