Арабско-персидский словарь
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
Жанры
=أحك-
إحكاكا [حك] ه رأسه: سر او ميل به خارش كرد،- الكلام فى صدره:
آن سخن در دل او اثر كرد.
=الأحك-
[حك]: مرد بى دندان، سم خراشيده ستور.
=أحكل-
إحكالا [حكل] الأمر عليه: امر بر او مشكل ومشتبه شد وآشكار
نگرديد.
=أحكم-
إحكاما [حكم] ت التجارب فلانا:
تجربه ها او را آزموده كرد،- السفيه: دست نادان را گرفت واو را راهنمائى كرد،- الشي ء: آن چيز را محكم واستوار كرد،- قفل الباب: درب را محكم بست،- الفرس:
براى اسب چانه بند ساخت،- ه عن الأمر: او را از آن كار بازداشت
ومنع نمود.
=أحل-
إحلالا [حل]: پيمانى را كه بسته بود شكست واز آن خارج شد،-
المحرم: محرم از احرام حج بيرون آمد، داخل ماههاى حرام شد،- الشي ء: آن چيز را حلال كرد،- بنفسه: خود را مستلزم كيفر دانست،- عليه الأمر: آن كار را بر او واجب گردانيد،- ه بالمكان او المكان: او را به آن مكان جاى داد؛ «احله محله»: او را بجاى خود قرار داد.
=أحلى-
إحلاء [حلو] ه: آنرا شيرين يافت يا شيرين كرد.
=الإحلال-
[حل]: مص، پايان مناسك حج.
در مقابل اين كلمه واژه (الإحرام) را بكار مى برند.
=أحلب-
إحلابا [حلب] ه: او را در دوشيدن شير يارى كرد،- ته ناقتي:
ماده شتر خود را در اختيار او گذاشتم تا از آن شير بدوشد.
=الأحلس-
[حلس]: آنكه بدنش نرم وصاف باشد؛ هو «احلس املس» وهى «حلساء ملساء»:
اين تعبير در زبان متداول رايج است.
=الأحلط-
[حلط]: آنكه بر روى پوست بدنش موى نباشد. صحيح اين كلمه
(الأحلت) با تاء است.
=أحلف-
إحلافا [حلف] ه: او را سوگند داد.
=الأحلوفة-
[حلف]: سوگند، قسم.
=احلولى-
احليلاء [حلو] الشي ء: آن چيز شيرين شد،- الشي ء: آن چيز را
شيرين يافت.
=احلولك-
احليلاكا [حلك]: بسيار سياه شد.
=الإحليل-
ج أحاليل [حل]: مجراى شير از پستان، مجراى بول از انسان.
=أحم-
إحماما [حم] الماء: آب را جوش آورد،- الشي ء: آن چيز را سياه كرد،- ه الله: خدا او را گرفتار تب ساخت،- الشي ء:
آن چيز نزديك شد،- الله له كذا: خداوند براى او چنين مقدر
كرد،- الأمر فلانا: آن كار براى او مهم شد.
=الأحم-
ج حم [حم]: نزديكتر وصميمى تر، سياه، سفيد (اين كلمه از اضداد) است.
=أحمى-
إحماء [حمي] المكان: آن جاى را قرق كرد يا قرق شده يافت تا كسى
به آن نزديك نشود،- الحديد: آهن را بسيار داغ كرد.
=احمار-
احميرارا [حمر]: سرخى آن بتدريج زيادتر شد.
=الإحماض-
[حمض]: مص، برگردانيدن سخن از جدى به شوخى، به سخنى پرداختن كه
باعث شادمانى شود.
=أحمأ-
إحماء [حمأ] البئر: گل ولاى در چاه افكند.
=أحمد-
إحمادا [حمد]: كارى كرد كه مايه ستايش او شد،- الشي ء: آن چيز
مورد ستايش قرار گرفت،- الشي ء: آن چيز را ستوده يافت،- ه: از كار وتصرفات او راضى وخورسند شد، آشكار وهويدا شد كه او شايسته ستايش است.
=احمر-
احمرارا [حمر]: آن چيز سرخ رنگ شد.
=الأحمر-
[حمر]: آنچه به رنگ سرخ يا قرمز باشد، (م حمراء، ج أحامر)،
آنچه كه با رنگ سرخ رنگ آميزى شده باشد، (م حمراء ج حمر وحمران) زيرا از صفت گرفته شده است؛ «الموت الأحمر»: كشتن، كنايه از ريختن خون يا مرگ سخت است؛ «دون الأحمر، تحت الأحمر»: اين اصطلاح ويژه تشعشع حرارت است كه كمتر از سرخى است يعنى آنچه كه قابليت كمترى در انحراف از سرخى دارد.
=الأحمران-
[حمر]: زر وزعفران، گوشت ومي.
=الأحمري-
[حمر]: آنچه كه بسيار سرخ باشد.
=أحمس-
إحماسا [حمس] ه: او را خشمناك كرد، او را به هيجان آورد، او را
برانگيخت،- الدواء ونحوه: دارو ومانند آنرا كمى بر روى آتش نهاد وگرم كرد.
=الأحمس-
م حمساء، ج حمس وأحامس [حمس]: دلير، آنكه در دين با جنگ سختگير باشد.
=أحمش-
إحماشا [حمش] النار: آتش را با هيزم افزود وافروخته كرد،-
القدر: آتش زير ديگ را افزود تا به جوش درآمد،- الحرب: آتش جنگ را برافروخت،- ه: او را به خشم آورد.
=الأحمش-
م حمشاء، ج حماش وحمش [حمش]: آنكه ساقهاى پاى او لاغر وباريك باشد.
=أحمض-
إحماضا [حمض] الشي ء: آن چيز ترش شد،- المكان: در اين مكان
گياهان ترش وشور بسيار شد،- الجمل: آن شتر گياهان (الحمض) خورد،- الإبل: شتران را گياه حمض خورانيد،- الشي ء: آن چيز را ترش كرد،- الشي ء عنه: آن چيز را از او بازگردانيد.
=أحمق-
إحماقا [حمق] ه: او را احمق يافت،- ت المرأة: آن زن فرزند احمق
بار آورد.
=الأحمق-
م حمقاء، ج حمق وحمق وحمقى وحماق وحماقى وحماقى [حمق]: احمق،
نادان، كم عقل.
=أحمل-
إحمالا [حمل] ه الحمل: در برداشتن بار او را يارى كرد.
=الأحموقة-
[حمق]: آنكه بسيار احمق ونادان باشد.
=أحن-
إحنانا [حن] القوس: كمان را به صدا
Страница 25