181

عربي / فارسي قاموس

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

ژانرونه

(حجاب حاجز) كه ميان كبد وقلب است.

=البرسكوب-

دور بينى كه با آن از پشت حاجز يا حجابى را بينند.

=برسم-

برسمة ه: در او بيمارى (برسام) پديد آورد.

=برسم-

به بيمارى (برسام) دچار شد.

=برش-

- برشا: بر روى پوست آن نقطه هاى سفيد يا مخالف رنگ پوستش درآمد.

=البرش-

سفيدى كه در پائين ناخن آشكار مى شود، دانه هاى ريز در موى اسب

كه به رنگ مخالف رنگ پوستش در آيد.

=البرشاء-

مؤنث (الأبرش) است؛ «سنة برشاء»: سال پر گياه وعلف.

=البرشام-

مترادف (البرشان) است.

=البرشان-

گونه اى لاك بسان خمير نازك كه از آن براى مهر كردن نامه ها استفاده كنند،- (طب): كپسول خالى كه در آن دارو ريزند،- فى الطقوس الكنسية: ودر اصطلاح كليسا نان نازكى از فطير كه در مراسم مذهبى مى خورند.- اين واژه سريانى است-

البرشان-

مترادف (البرشان) است.

=البرشانة-

واحد (البرشان) است.

=البرشانة-

واحد (البرشان) است.

=البرشة-

مترادف (البرش) است.

=برشم-

برشمة وبرشاما ه: آن چيز را با ميخهاى سر كج ثابت واستوار

كرد،- اليه: به او تيز نگريست،- الرجل: آن مرد خاموش ماند واندوه آشكار كرد.

=برشن-

برشنة الرسالة: نامه را با مهر ولاك چسبانيد.

=البرشيمة-

كمان حلاجى كتان. اين واژه در زبان متداول رايج است.

=برص-

- برصا: به بيمارى پيسى دچار شد.

=البرص-

(طب): گونه اى بيمارى پوستى است كه بر جسم پوسته ى سفيد رنگى

پديد مىيد وباعث خارش سخت ودردناك مى شود. پيسى.

=البرصاء-

مؤنث (الأبرص) است؛ «حية برصاء»: مار كه بر روى پوستش نقطه هاى

سفيد باشد؛ «أرض برصاء»: زمينى كه گياهان آن چريده شده باشد.

=البرطاش-

عتبه وآستانه ى درب، عربى اين واژه (الأسكفة) است.

=برطل-

برطلة ه: به او رشوه داد. اين واژه بمعناى (رشاه) است.

=البرطيل-

رشوه.

=برع-

- براعة وبروعا: در دانش يا فضيلت يا زيبائى برترى يافت،- بروعا ه: در كمال بر او چيره واز او برتر شد،- الجبل: بر بالاى كوه رفت.

=برع-

- براعة وبروعا: در دانش يا فضل يا زيبائى برتر شد.

=برع-

- براعة وبروعا: مترادف (برع) است.

=برعم-

برعمة الشجر: غنچه ى درخت بر آمد.

=البرعم-

ج براعم: غنچه، شكوفه، غلاف ميوه، جوانه.

=البرعمة-

ج براعم: مترادف (البرعم) است.

=البرعوم-

ج براعيم: مترادف (البرعم) است.

=البرعومة-

ج براعيم: مترادف (البرعم) است.

=برغث-

برغثة المكان: در آن مكان كيك بسيار شد.

=البرغش-

(ح): پشه كه حشره ايست زيان بار از رسته ى (البعوضيات).

=البرغشة-

(ح): واحد (البرغش) است.

=البرغل-

ريزه هاى گندم پوست كنده، برغول.- اين واژه تركى است-

البرغل-

مترادف (البرغل) است.

=البرغوث-

ج براغيث (ح): كيك يا كك، حشره ايست از تيره ى (البرغوثيات)

وداراى نيش سمى است؛ «برغوث البحر» يا (القريدس) (ح): حشره ايست دريائى به گونه ى ميگو.

=البرغي-

ج براغي (حي): پيچ ومهره.

=- اين واژه تركى است-

البرغي-

ج براغي: مترادف (البرغي) است.

=البرفير-

رنگ ارغوانى، جامه ى رنگ شده ى ارغوانى.- اين واژه يونانى است-

برق-

- برقا وبروقا وبريقا البرق: برق نمايان شد،- ت السماء: آسمان

برق زد،- الشي ء: آن چيز درخشيد،- برقا الرجل: آن مرد تهديد كرد وترسانيد،- ت المرأة: آن زن آرايش كرد وزيبا شد.

=برق-

- برقا: حيران وسرگردان شد وچيزى را نديد.

=برق-

تبريقا ه: او را آرايش كرد،- عينيه وبعينيه: چشمان خود را حدقه كرد وتيز نگريست.

=البرق-

ج بروق (ف): برق آسمان كه از لابلاى ابرها پديد آيد ،- (ف): تلگراف، دستگاه تلگراف؛ «دائرة البريد والبرق»:

اداره ى پست وتلگراف؛ «برق خلب وبرق خلب وبرق الخلب»: برقى كه

داراى باران نباشد.

=البرقة-

ج برق: مترادف (الأبرق) است.

=البرقة-

ترس وسرگردانى.

=برقح-

برقحة الثوب: جامه چرك وزشت شد،- وجهه: چهره ى او زشت شد.

=برقش-

برقشة ه: آن را با رنگهاى گوناگون آرايش كرد،- فى الكلام: سخن

را آميخته با چيز ديگرى گفت.

=البرقش-

(ح): پرنده ايست كوچك وخوش صدا با پرهاى سبز رنگ.

=برقع-

برقعة المرأة: آن زن را روى بند پوشانيد.

=البرقع-

ج براقع: نقاب يا رو بند كه زن با آن چهره ى خود را مى پوشاند.

=البرقون-

(ن): گونه اى گوجه يا گلابى ريز.

=البرقية-

تلگراف، نامه ى تلگرافى.

=البرقيل-

(ع): از ابزار جنگى قديم است كه با آن گلوله ويا سنگ ومانند

آنها را پرتاب مى كردند.

=برك-

- بروكا بالمكان: در آن مكان اقامت كرد،- بروكا وتبراكا البعير: شتر فرو خوابيد.

=برك-

تبريكا البعير: مترادف (برك) است.

مخ ۱۸۲