عربي / فارسي قاموس
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
ژانرونه
(حجاب حاجز) كه ميان كبد وقلب است.
=البرسكوب-
دور بينى كه با آن از پشت حاجز يا حجابى را بينند.
=برسم-
برسمة ه: در او بيمارى (برسام) پديد آورد.
=برسم-
به بيمارى (برسام) دچار شد.
=برش-
- برشا: بر روى پوست آن نقطه هاى سفيد يا مخالف رنگ پوستش درآمد.
=البرش-
سفيدى كه در پائين ناخن آشكار مى شود، دانه هاى ريز در موى اسب
كه به رنگ مخالف رنگ پوستش در آيد.
=البرشاء-
مؤنث (الأبرش) است؛ «سنة برشاء»: سال پر گياه وعلف.
=البرشام-
مترادف (البرشان) است.
=البرشان-
گونه اى لاك بسان خمير نازك كه از آن براى مهر كردن نامه ها استفاده كنند،- (طب): كپسول خالى كه در آن دارو ريزند،- فى الطقوس الكنسية: ودر اصطلاح كليسا نان نازكى از فطير كه در مراسم مذهبى مى خورند.- اين واژه سريانى است-
البرشان-
مترادف (البرشان) است.
=البرشانة-
واحد (البرشان) است.
=البرشانة-
واحد (البرشان) است.
=البرشة-
مترادف (البرش) است.
=برشم-
برشمة وبرشاما ه: آن چيز را با ميخهاى سر كج ثابت واستوار
كرد،- اليه: به او تيز نگريست،- الرجل: آن مرد خاموش ماند واندوه آشكار كرد.
=برشن-
برشنة الرسالة: نامه را با مهر ولاك چسبانيد.
=البرشيمة-
كمان حلاجى كتان. اين واژه در زبان متداول رايج است.
=برص-
- برصا: به بيمارى پيسى دچار شد.
=البرص-
(طب): گونه اى بيمارى پوستى است كه بر جسم پوسته ى سفيد رنگى
پديد مىيد وباعث خارش سخت ودردناك مى شود. پيسى.
=البرصاء-
مؤنث (الأبرص) است؛ «حية برصاء»: مار كه بر روى پوستش نقطه هاى
سفيد باشد؛ «أرض برصاء»: زمينى كه گياهان آن چريده شده باشد.
=البرطاش-
عتبه وآستانه ى درب، عربى اين واژه (الأسكفة) است.
=برطل-
برطلة ه: به او رشوه داد. اين واژه بمعناى (رشاه) است.
=البرطيل-
رشوه.
=برع-
- براعة وبروعا: در دانش يا فضيلت يا زيبائى برترى يافت،- بروعا ه: در كمال بر او چيره واز او برتر شد،- الجبل: بر بالاى كوه رفت.
=برع-
- براعة وبروعا: در دانش يا فضل يا زيبائى برتر شد.
=برع-
- براعة وبروعا: مترادف (برع) است.
=برعم-
برعمة الشجر: غنچه ى درخت بر آمد.
=البرعم-
ج براعم: غنچه، شكوفه، غلاف ميوه، جوانه.
=البرعمة-
ج براعم: مترادف (البرعم) است.
=البرعوم-
ج براعيم: مترادف (البرعم) است.
=البرعومة-
ج براعيم: مترادف (البرعم) است.
=برغث-
برغثة المكان: در آن مكان كيك بسيار شد.
=البرغش-
(ح): پشه كه حشره ايست زيان بار از رسته ى (البعوضيات).
=البرغشة-
(ح): واحد (البرغش) است.
=البرغل-
ريزه هاى گندم پوست كنده، برغول.- اين واژه تركى است-
البرغل-
مترادف (البرغل) است.
=البرغوث-
ج براغيث (ح): كيك يا كك، حشره ايست از تيره ى (البرغوثيات)
وداراى نيش سمى است؛ «برغوث البحر» يا (القريدس) (ح): حشره ايست دريائى به گونه ى ميگو.
=البرغي-
ج براغي (حي): پيچ ومهره.
=- اين واژه تركى است-
البرغي-
ج براغي: مترادف (البرغي) است.
=البرفير-
رنگ ارغوانى، جامه ى رنگ شده ى ارغوانى.- اين واژه يونانى است-
برق-
- برقا وبروقا وبريقا البرق: برق نمايان شد،- ت السماء: آسمان
برق زد،- الشي ء: آن چيز درخشيد،- برقا الرجل: آن مرد تهديد كرد وترسانيد،- ت المرأة: آن زن آرايش كرد وزيبا شد.
=برق-
- برقا: حيران وسرگردان شد وچيزى را نديد.
=برق-
تبريقا ه: او را آرايش كرد،- عينيه وبعينيه: چشمان خود را حدقه كرد وتيز نگريست.
=البرق-
ج بروق (ف): برق آسمان كه از لابلاى ابرها پديد آيد ،- (ف): تلگراف، دستگاه تلگراف؛ «دائرة البريد والبرق»:
اداره ى پست وتلگراف؛ «برق خلب وبرق خلب وبرق الخلب»: برقى كه
داراى باران نباشد.
=البرقة-
ج برق: مترادف (الأبرق) است.
=البرقة-
ترس وسرگردانى.
=برقح-
برقحة الثوب: جامه چرك وزشت شد،- وجهه: چهره ى او زشت شد.
=برقش-
برقشة ه: آن را با رنگهاى گوناگون آرايش كرد،- فى الكلام: سخن
را آميخته با چيز ديگرى گفت.
=البرقش-
(ح): پرنده ايست كوچك وخوش صدا با پرهاى سبز رنگ.
=برقع-
برقعة المرأة: آن زن را روى بند پوشانيد.
=البرقع-
ج براقع: نقاب يا رو بند كه زن با آن چهره ى خود را مى پوشاند.
=البرقون-
(ن): گونه اى گوجه يا گلابى ريز.
=البرقية-
تلگراف، نامه ى تلگرافى.
=البرقيل-
(ع): از ابزار جنگى قديم است كه با آن گلوله ويا سنگ ومانند
آنها را پرتاب مى كردند.
=برك-
- بروكا بالمكان: در آن مكان اقامت كرد،- بروكا وتبراكا البعير: شتر فرو خوابيد.
=برك-
تبريكا البعير: مترادف (برك) است.
مخ ۱۸۲