177

عربي / فارسي قاموس

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

ژانرونه

بزرگ بين؛ «فلان يمشي البخترية»: فلانى به روش متكبران راه مى رود.

=بخر-

- بخرا ت القدر: بخار ديگ آشكار شد.

=بخر-

- بخرا الفم: دهان بد بوى شد.

=بخر-

تبخيرا: بخار بيرون آورد،- ه وبخر عليه: او را با دود بخور

خوشبو كرد، او را بخور داد.

=بخس-

- بخسا ه: آنرا كم كرد، كاهش داد؛ «لا تبخس اخاك حقه»: حق

برادرت را كم نكن، به او ستم كرد.

=البخس-

ناقص، كم؛ «بثمن بخس»: به بهائى اندك وناچيز.

=بخش-

- بخشا الشي ء: آن چيز را سوراخ كرد. اين واژه در زبان متداول

رايج است.

=بخشش-

بخششة: به او عطا كرد، بخشيد.

اين واژه در زبان متداول رايج واز فارسى گرفته شده است.

=البخشيش-

بخشش وعطا وكرم. اين واژه فارسى است.

=بخص-

- بخصا عينه: چشم او را در آورد،- الرجل: گوشت روى چشم آن مرد

متورم شد وباد كرد.

=البخص-

گوشت زير پلك پائين چشم كه بهنگام نگريستن آشكار مى شود.

=بخع-

- بخعا ه: او را نااميد برگردانيد، او را شرمنده كرد. اين تعبير در زبان متداول رايج است.

=بخع-

- بخوعا وبخاعة بالحق: به حق اقرار واعتراف كرد وبه آن تن در داد.

=بخع-

تبخيعا ه: او را بسيار ملامت ونكوهش كرد. اين واژه در زبان

متداول رايج است.

=بخق-

- بخقا عينه: چشم او را كور كرد، از كاسه در آورد.

=بخق-

- بخقا ت عينه: چشم او به گونه ى بسيار بدى كور شد.

=بخل-

- بخلا: بخيل شد،- عليه وعنه: بر او بخل ورزيد وچيزى به او نداد.

=بخل-

- بخلا: مترادف (بخل) است.

=بخل-

تبخيلا ه: وى را بخيل شمرد.

=البخل-

بخل ورزيدن وخسيس بودن، اين واژه ضد (الجود والسخاء) است.

=البخل-

مترادف (البخل) است.

=البخور-

ج أبخرة وبخورات: ماده ايست چسبنده كه بهنگام سوختن بوى خوشى

از آن بر مىيد؛ «بخور مريم» و«بخور الأكراد» و«بخور البر» و«بخور السودان» و«بخور البربر» (ن): نام گياهانى است عشبى كه براى زينت كشت مى شوند.

=البخيت-

خوش شانس، خوش اقبال.

=البخيل-

ج بخلاء: بخيل. اين واژه ضد (السخي والكريم) است.

=بد-

### || - بدا رجليه: دو پاى خود را از هم دور داشت،-

الرجل عن الشي ء: آن مرد را از آن چيز دور كرد.

=البد-

قسمت، عوض، گريز، چاره؛ «لا بد من هذا»: ناگزير از اين چيز است؛ «اذا لم يكن بد من ان»: اگر چاره اى نباشد كه ... ؛

«من كل بد»: در هر حال.

=البد-

همسان، همتا، نظير؛ «هذا بده»:

اين همتاى اوست.

=بدا-

- بدوا وبداء وبدوا وبداءة [بدو]: آشكار ونمايان شد،- له فى

امر: براى آن كار انديشه اى به يادش آمد،- بداوة وبداوة: به سوى بيابان رفت، در بيابان اقامت كرد وبيابانى شد.

=البداءة-

[بدأ]: آغاز هر چيزى، پيدايش هر چيزى.

=البداءة-

[بدو] مص بدا،- ج بدوات: رأى صادره، انديشه ى پديد آمده.

=البدائه-

[بده]: جمع (البديهة) است؛ «هذا معلوم فى بدائه العقول»: اين

چيز از بديهيات عقلى است كه شناخته شده مى باشد؛ «لفلان بدائه في الكلام»: فلانى سخنان بديع وشگفت مىورد.

=البدائي-

[بدأ]: آغازين، نخستين، طبيعى، فطرى.

=البداة-

ج بدوات [بدو]: آرزو، هوس، دلسردى، خاك، قارچ.

=البداد-

نصيب وقسمت.

=البداد-

[بد]: جنگ تن به تن؛ «لقوا بدادهم»: همتايان خود را ديدند.

=بدار-

اسم فعل است بمعناى (اسرع):

شتاب كن.

=البدانة-

چاقى، تنومندى.

=البداهة-

ناگهان آمدن، مترادف (المفاجأة) است، سرعت انديشيدن؛ «بداهة

وبالبداهة»: ناخودآگاه، فرمانبردارى، آغاز هر چيزى؛ «لحقه في بداهة جريه»: در آغاز حركت ودويدن به او رسيد وپيوست.

=البداوة-

[بدو]: زندگى باديه نشينان كوچ كننده، ضد (الحضارة): شهرنشينى است؛ «بداوة الأمر»: آغاز آن كار.

=البداوة-

-[بدو]: زندگى باده نشينان كوچ كننده، بر خلاف شهريگرى

وشهرنشينى است.

=البداية-

[بدأ]: آغاز، ابتداء؛ «فى بداية الأمر»: در آغاز كار.

=بدأ-

- بدءا الشي ء وبه: آن كار را آغاز كرد، پيش از همه به آن كار آغاز كرد،- الشي ء:

آن چيز را ساخت، پايه ريزى كرد،- بفلان: فلانى را بر ديگران مقدم داشت،- الله الخلق: خداوند خلق را آفريد.

=بدأ-

تبدئة ه: او را وادار بر آغازيدن كرد،- ه على: او را بر ...

مقدم داشت وبرتر كرد.

=البدء-

ج أبداء وبدوء: آغاز كار، پيدايش؛ «افعله بدءا وبدء بدء واول بدء وبادئ بدء»:

قبل از هر چيزى به آن كار آغاز خواهم كرد؛ «افعله عودا وبدءا او عودا الى بدء»: آن كار را از آغاز تا پايان انجام مى دهم؛ «منذ البدء»: از آغاز كار.

=البدأة-

مترادف (البدء) است، آغاز سفر به جائى؛ «اكتريت الفرس للبدأة والرجعة»:

اسب را براى رفت وبرگشت كرايه كردم.

=البدة-

ج بدد: سهميه، شانس، بخت.

مخ ۱۷۸