عربي / فارسي قاموس
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
ژانرونه
بزرگ بين؛ «فلان يمشي البخترية»: فلانى به روش متكبران راه مى رود.
=بخر-
- بخرا ت القدر: بخار ديگ آشكار شد.
=بخر-
- بخرا الفم: دهان بد بوى شد.
=بخر-
تبخيرا: بخار بيرون آورد،- ه وبخر عليه: او را با دود بخور
خوشبو كرد، او را بخور داد.
=بخس-
- بخسا ه: آنرا كم كرد، كاهش داد؛ «لا تبخس اخاك حقه»: حق
برادرت را كم نكن، به او ستم كرد.
=البخس-
ناقص، كم؛ «بثمن بخس»: به بهائى اندك وناچيز.
=بخش-
- بخشا الشي ء: آن چيز را سوراخ كرد. اين واژه در زبان متداول
رايج است.
=بخشش-
بخششة: به او عطا كرد، بخشيد.
اين واژه در زبان متداول رايج واز فارسى گرفته شده است.
=البخشيش-
بخشش وعطا وكرم. اين واژه فارسى است.
=بخص-
- بخصا عينه: چشم او را در آورد،- الرجل: گوشت روى چشم آن مرد
متورم شد وباد كرد.
=البخص-
گوشت زير پلك پائين چشم كه بهنگام نگريستن آشكار مى شود.
=بخع-
- بخعا ه: او را نااميد برگردانيد، او را شرمنده كرد. اين تعبير در زبان متداول رايج است.
=بخع-
- بخوعا وبخاعة بالحق: به حق اقرار واعتراف كرد وبه آن تن در داد.
=بخع-
تبخيعا ه: او را بسيار ملامت ونكوهش كرد. اين واژه در زبان
متداول رايج است.
=بخق-
- بخقا عينه: چشم او را كور كرد، از كاسه در آورد.
=بخق-
- بخقا ت عينه: چشم او به گونه ى بسيار بدى كور شد.
=بخل-
- بخلا: بخيل شد،- عليه وعنه: بر او بخل ورزيد وچيزى به او نداد.
=بخل-
- بخلا: مترادف (بخل) است.
=بخل-
تبخيلا ه: وى را بخيل شمرد.
=البخل-
بخل ورزيدن وخسيس بودن، اين واژه ضد (الجود والسخاء) است.
=البخل-
مترادف (البخل) است.
=البخور-
ج أبخرة وبخورات: ماده ايست چسبنده كه بهنگام سوختن بوى خوشى
از آن بر مىيد؛ «بخور مريم» و«بخور الأكراد» و«بخور البر» و«بخور السودان» و«بخور البربر» (ن): نام گياهانى است عشبى كه براى زينت كشت مى شوند.
=البخيت-
خوش شانس، خوش اقبال.
=البخيل-
ج بخلاء: بخيل. اين واژه ضد (السخي والكريم) است.
=بد-
### || - بدا رجليه: دو پاى خود را از هم دور داشت،-
الرجل عن الشي ء: آن مرد را از آن چيز دور كرد.
=البد-
قسمت، عوض، گريز، چاره؛ «لا بد من هذا»: ناگزير از اين چيز است؛ «اذا لم يكن بد من ان»: اگر چاره اى نباشد كه ... ؛
«من كل بد»: در هر حال.
=البد-
همسان، همتا، نظير؛ «هذا بده»:
اين همتاى اوست.
=بدا-
- بدوا وبداء وبدوا وبداءة [بدو]: آشكار ونمايان شد،- له فى
امر: براى آن كار انديشه اى به يادش آمد،- بداوة وبداوة: به سوى بيابان رفت، در بيابان اقامت كرد وبيابانى شد.
=البداءة-
[بدأ]: آغاز هر چيزى، پيدايش هر چيزى.
=البداءة-
[بدو] مص بدا،- ج بدوات: رأى صادره، انديشه ى پديد آمده.
=البدائه-
[بده]: جمع (البديهة) است؛ «هذا معلوم فى بدائه العقول»: اين
چيز از بديهيات عقلى است كه شناخته شده مى باشد؛ «لفلان بدائه في الكلام»: فلانى سخنان بديع وشگفت مىورد.
=البدائي-
[بدأ]: آغازين، نخستين، طبيعى، فطرى.
=البداة-
ج بدوات [بدو]: آرزو، هوس، دلسردى، خاك، قارچ.
=البداد-
نصيب وقسمت.
=البداد-
[بد]: جنگ تن به تن؛ «لقوا بدادهم»: همتايان خود را ديدند.
=بدار-
اسم فعل است بمعناى (اسرع):
شتاب كن.
=البدانة-
چاقى، تنومندى.
=البداهة-
ناگهان آمدن، مترادف (المفاجأة) است، سرعت انديشيدن؛ «بداهة
وبالبداهة»: ناخودآگاه، فرمانبردارى، آغاز هر چيزى؛ «لحقه في بداهة جريه»: در آغاز حركت ودويدن به او رسيد وپيوست.
=البداوة-
[بدو]: زندگى باديه نشينان كوچ كننده، ضد (الحضارة): شهرنشينى است؛ «بداوة الأمر»: آغاز آن كار.
=البداوة-
-[بدو]: زندگى باده نشينان كوچ كننده، بر خلاف شهريگرى
وشهرنشينى است.
=البداية-
[بدأ]: آغاز، ابتداء؛ «فى بداية الأمر»: در آغاز كار.
=بدأ-
- بدءا الشي ء وبه: آن كار را آغاز كرد، پيش از همه به آن كار آغاز كرد،- الشي ء:
آن چيز را ساخت، پايه ريزى كرد،- بفلان: فلانى را بر ديگران مقدم داشت،- الله الخلق: خداوند خلق را آفريد.
=بدأ-
تبدئة ه: او را وادار بر آغازيدن كرد،- ه على: او را بر ...
مقدم داشت وبرتر كرد.
=البدء-
ج أبداء وبدوء: آغاز كار، پيدايش؛ «افعله بدءا وبدء بدء واول بدء وبادئ بدء»:
قبل از هر چيزى به آن كار آغاز خواهم كرد؛ «افعله عودا وبدءا او عودا الى بدء»: آن كار را از آغاز تا پايان انجام مى دهم؛ «منذ البدء»: از آغاز كار.
=البدأة-
مترادف (البدء) است، آغاز سفر به جائى؛ «اكتريت الفرس للبدأة والرجعة»:
اسب را براى رفت وبرگشت كرايه كردم.
=البدة-
ج بدد: سهميه، شانس، بخت.
مخ ۱۷۸