عربي / فارسي قاموس
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
ژانرونه
=البارة-
ج بارات: يك چهلم از قرش پول تركى است- اين واژه تركى است-
البارج-
ملوان ماهر.
=البارجة-
ج بوارج: كشتى بزرگ جنگى؛ «سفينة بارجة»: كشتى روباز.
=بارح-
مبارحة [برح] المكان: آن جاى را ترك كرد.
=البارح-
ديروز، ديشب،- بوارح، من الصيد:
آنچه از شكار كه از سمت راست تو به سمت چپت درآيد.
=البارحة-
ديروز، ديشب؛ «البارحة الأولى» و«اول البارحة»: پريروز، پريشب؛
«هذه فعلة بارحة»: اين كار بدون قصد ونادرست انجام شده است.
=البارد-
سرد. اين واژه متضاد (الحار) است؛ «الحرب الباردة»: جنگ سرد
وتبليغاتى ميان دولتها، گوارا؛ «عيش بارد»: زندگى لذت بخش، آسان؛ «غنيمة باردة»: غنيمت بدست آمده ى بدون جنگ وگريز، ناتوان، سست؛ «حجة باردة» دليلى سست، برنده؛ «المرهفات البوارد»: شمشيرهاى برنده.
=بارز-
مبارزة وبرازا [برز] ه: به سوى وى رفت واو را كشت.
=البارز-
آشكار، معروف ومشهور.
=البارع-
ماهر.
=البارق-
درخشان، درخشنده، شعاع؛ «بارق الأمل»: اميدوار، درخشان آرزو.
=البارقة-
ابر برق دار، شمشيرها.
=البارقليط-
اين واژه در اصطلاح مسيحيت بر روح القدس اطلاق مى شود وعبارت از اقنوم سوم از ثالوث اقدس است بمعناى آنكه از او يارى مى خواهند.- اين واژه يونانى است-
بارك-
مباركة [برك] الرجل: آن مرد را به خير وبركت دعا كرد، از او
راضى وخورسند شد،- الله لك وفيك وعليك وباركك: خداوند تو را بركت وفراوانى دهد؛ «بارك على الأنبياء وآلهم»: خدايا بر پيامبران وخانواده ى آنها آنچه را كه از شرف ومجد وبزرگى داده اى همواره بدار.
=البارك-
فا، واحد (البرك) است براى شتران گردهم آمده. مؤنث اين واژه
(باركة) وج (بروك) است.
=البارنامج-
ج برامج: برنامه، فاكتور حساب، فهرست مكتوبات ومانند آنها، نسخه اى كه در آن نام راويان واسناد كتب را نويسند.- اين واژه فارسى است-
البارود-
(ك): باروت. ماده ايست تركيبى از نمك ويژه وكبريت وزغال كه در ساختن فشنگ بكار مى رود- اين واژه تركى است-
البارودة-
ج بواريد: تفنگ يا اسلحه ى كمرى.
=البارون-
لقب برخى از اعيان واشراف اروپا در گذشته كه از سوى پادشاه به آنها داده مى شد- اين واژه فرانسوى است-
الباري-
[بري]: آفريدگار، پيكان تراش؛ «اعط القوس باريها»: كار خود را
به كاردان بسپار.
=الباريوم-
(ك): باريم، معدنى است سفيد رنگ ونرم كه در ساختن شيشه ورنگ
هاى روغنى وجز آنها بكار مى رود.
=الباز-
ج أبواز وبواز وبيزان وبزاة (ح): باز، پرنده شكارى معروف.- اين واژه فارسى است-
البازار-
بازار.- اين واژه فارسى است-
البازدار-
ج بزادرة: دارنده ى باز يا جز آن از پرندگان شكارى- اين واژه فارسى است-
البازركان-
تاجر، بازرگان قماش وپارچه.- اين واژه فارسى است ومعادل عربى
آن (السوقي) است.
=البازغ-
ج بوازغ: آشكار، بر آمده؛ «نجوم بوازغ»: ستاره هاى روشن
وبرآمده.
=البازل-
دندان نيش بر آمده ى شتر دندان شكافته، مرد خبره وكارشناس؛
«رمي بأشهب بازل»: به كار سختى افتاد.
=البازي-
ج أبواز وبواز وبيزان وبزاة (ح): مترادف (الباز) است.
=باس-
بوسا [بوس] ه: او را بوسيد.
=باسط-
مباسطة [بسط] ه: با او گشاده روى شد.
=الباسق-
درخت شاخه بلند، آنچه كه بلند ودراز باشد.
=الباسقة-
ج بواسق: بلا وسختى، ابر سفيد وروشن.
=الباسل-
ج بواسل: شير دلير، سخت؛ «يوم باسل وغضب باسل»: روزى سخت وخشمى
سخت،- ج بسل وبسلاء: مرد دلاور وشجاع.
=الباسم-
خندان، خنده كننده.
=الباسور-
ج بواسير (طب): بيمارى بواسير.
=الباسيليق-
رگ دست كه در بازو قرار دارد وبه (عرق البدن): رگ تن معروف است- اين واژه يونانى است-
الباش-
رئيس؛ «باش كاتب»: سر دفتر، رئيس دفتر.- اين واژه تركى است-
الباش-
[بش]: گشاده رو، خوش برخورد.
=الباشا-
ج باشوات: پاشا، اين لقب را پادشاهان عثمانى به وزيران
وفرماندهان لشكر وواليان خود مى دادند.
=باشر-
مباشرة وبشارا [بشر] الأمر: آن كار را خود بعهده گرفت، آغاز به
آن كار كرد،- ه النعيم: فراخى زندگى به او روى آورد.
=الباشق-
ج بواشق (ح): باشه كه از كوچكترين پرندگان شكارى است.
=الباشق-
ج بواشق (ح): مترادف (الباشق) است.
=باصر-
مباصرة [بصر] الشي ء: از دور بر آن چيز مشرف شد وآنرا نگريست.
=الباصرة-
ج بواصر: چشم.
=باض-
- بيضا بالمكان: در آن مكان اقامت كرد،- الطائر: پرنده تخم
افكنده،- السحاب: ابر باريد،- الحر: گرما سخت شد،- فلانا: در سفيدى بر فلانى چيره شد.
=الباض-
م باضة [بض]: آنكه نازك بدن و
مخ ۱۷۳