عربي / فارسي قاموس
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
ژانرونه
بيهوده گفت.
=أهر-
إهرارا [هر] الكلب: سگ را راند ودور كرد،- بالغنم: گوسفندان را
به آب فرا خواند.
=الإهراق-
[هرق]: ريختن؛ «اهراق الدماء»:
خون ريختن.
=أهرأ-
إهراء [هرأ] الكلام وفي الكلام: سخن بسيار ونادرست گفت،- ه البرد: سرما بر او سخت شد به اندازه اى كه نزديك بود ويرا بكشد يا او را كشت،- فلان فلانا:
فلانى فلان را كشت،- اللحم: گوشت را خوب پخت.
=أهرب-
إهرابا [هرب] الرجل: با ترس ولرز يا بدون ترس كوشيد وفرار كرد،
از آن سرزمين دور شد، تمام وقت خود را صرف آن كار كرد،- فلان فلانا: او را ناگزير به گريختن كرد،- ت الريح: باد خاك از زمين پراكند.
=أهرت-
إهراتا [هرت] اللحم: گوشت را بسيار وخوب پخت.
=الأهرت-
[هرت]: آنكه دهان فراخ دارد.
=الأهرد-
[هرد]: «رجل أهرد الشدق»: مرد فراخ دهان.
=الأهرس-
[هرس]: سخت وسنگين،- (ح): شير شكار شكن وپرخور.
=أهرع-
إهراعا [هرع] الرجل: آن مرد شتاب كرد،- القوم رماحهم: آن قوم نيزه هاى خود را راست واستوار كردند.
=أهرع-
[هرع] الرجل: آن مرد كم خرد شد، با عجله شتابان شد؛ «اقبل
الشيخ يهرع»: آن پيرمرد با سرگردانى مى شتابيد، از فرط خشم يا ناتوانى يا ترس يا سرما به لرزه افتاده بود.
=أهرف-
اهرافا [هرف] ت النخلة: درخت نخل خرماى خود را زود رسانيد،- الرجل:
دارائى وثروت آن مرد افزون گرديد.
=أهرق-
إهراقا [هرق] الماء: آب را ريخت.
=أهرم-
إهراما [هرم] ه الدهر: روزگار او را پير كرد، او را ناتوان كرد.
=اهرورق-
اهريراقا [هرق] الدمع والمطر: اشك وباران روان شدند.
=أهزأ-
إهزاء [هزأ]: به سختى سرما درآمد،- ابله: شتران خود را سرما
داد وكشت،- ت به دابته: ستور او با شتاب وى را برد.
=أهزج-
إهزاجا [هزج] الشاعر: شاعر در بحر هزج شعر گفت همچنانكه گويند
«ارمل وارجز»: يعنى با رمل ورجز شعر گفت.
=الأهزع-
[هزع]: آخرين تير كه در تيردان باشد چه خوب يا چه بد.
=أهزق-
إهزاقا [هزق] في الضحك: بسيار خنديد.
=أهزل-
إهزالا [هزل] فلانا: فلانى را ناتوان كرد (لغتى است در هزله)،
او را شوخ يافت،- القوم: دارائى آن قوم كم شد، مال ودام خود را از تنگى وسختى بستند.
=الأهزوجة-
ج أهازيج [هزج]: آهنگهاى گوناگون مانند ترانه، آواز، سرود.
=أهشل-
إهشالا [هشل] الرجل: ستور يا شتران غصبى را برگردانيد.
=أهضب-
إهضابا [هضب] القوم: آن قوم بر روى تپه ها وزمينهاى بلند وقله
هاى كوه درآمدند.
=أهضل-
إهضالا [هضل] ت السماء: آسمان باران فرو ريخت،- ت الدلو: دلو
بر بدنه ى چاه خورد وآب از آن ريخت.
=الأهضم-
م هضماء، ج هضم [هضم]: آنكه ثنايا (دندانهاى پيشين) وى درشت
باشد، آنكه شكم وى لاغر وكمر وپهلوى او نيكو وخوش اندام باشد؛ «اهضم الكشحين»: كمر باريك وفرورفته شكم.
=الأهضوبة-
ج أهاضيب [هضب] من المطر:
يكبار باران درشت.
=الأهفاء-
[هفو]: مردمان احمق.
=أهل-
- أهلا وأهولا الرجل: آن مرد ازدواج كرد،- امرأة: زنى را به همسرى خود برگزيد.
=أهل-
- أهلا به: با او همدم شد وانس گرفت.
=أهل-
المكان أو البلد: آن مكان با مردم خود آباد شد.
=أهل-
تأهيلا به: به او عبارت «اهلا وسهلا»: خوش آمديد گفت،- ه للأمر: او را براى آن كار شايسته گردانيد، وى را شايسته ى آن كار يافت.
=أهل-
إهلالا [هل] الله السحاب: خداوند ابر را به باريدن واداشت،- الهلال: هلال در آمد ونمايان شد،- الشهر: هلال ماه در آمد وآشكار شد،- القوم الهلال: آن قوم بهنگام ديدن هلال صداى خود را بلند كردند،- الشهر: هلال ماه را ديد،- الرجل: آن مرد به هلال نگاه كرد،- الصبي: كودك بلند گريست،- الملبي: لبيك گو صداى خود را با لبيك بلند كرد،- فلان بذكر الله: با صداى بلند نام خدا را بر زبان جارى كرد؛ «اهل بالتسمية على الذبيحة»: هنگام ذبح قربانى بسم الله گفت،- السيف بفلان:
فلانى را با شمشير كشت،- العطشان: تشنه زبان خود را در دهان چرخانيد تا آب دهانش گرد آيد.
=أهل-
[هل] الهلال: هلال نمايان وديده شد،- الشهر: هلال ماه درآمد.
=الأهل-
ج أهلون وأهال وآهال وأهلات وأهلات:
فاميل وخويشاوندان؛ «اهل الرجل»: همسر مرد؛ «اهل البيت»: افراد ساكن در خانه؛ «اهل الأمر»: اولياء امر؛ «اهل الخبرة»:
كارشناسان، متخصصين، آزمودگان؛ «اهل الوجاهة»: بزرگان وصاحب نظران؛ «اهل المذهب»: همكيشان؛ «اهل الوبر»:
چادر نشينان؛ «اهل المدر او الحضر»:
شهرنشينان؛ «اهل لكذا»: شايسته ى آن چيز است.
=أهلا-
وسهلا نصب اين دو تعبير بنا بر مفعوليت است ودر خوش آمد گوئى بكار مى رود وتقدير آن چنين است:
«صادقت اهلا لا غرباء ووطئت سهلا لا وعرا» ونيز
مخ ۱۶۰