عربي / فارسي قاموس
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
ژانرونه
را داد.
=أمر-
- أمرا: امير يا حاكم ويا فرمانده شد، عليه: ولى امر او شد.
=أمر-
- امرة وإمارة: امير يا فرمانده شد،- عليه: ولي امر يا قيم او شد.
=أمر -
تأميراه: به او منصب فرماندهى داد واو را حاكم كرد.
=أمر-
إمرارا [مر] فلانا بكذا: فلان را از چيزى گذرانيد،- ه على
الجسر: او را به سوى پل درآورد،- يده على الشى ء: دست خود را داخل چيزى كرد،- الحبل: ريسمان را بافت،- الشي ء: آن چيز را تلخ كرد.
=الأمر-
ج أمور: چيز، پيشامد؛ «الأمر ما كان كذا»: آن چيز چنين نبود؛ «الأمر الواقع»:
پيشامد واقع شده، «فى اول الأمر»: در آغاز آن كار، «هو بين امرين»: او ميان دو چيز يا دو كار متردد است، حالت وچگونگى؛ «ما امر فلان»: كار فلانى چگونه است؛ «مهما يكن من أمر»: بهر طور كه باشد، بهر حال،- ج أوامر: طلب انجام كارى، فرمان دادن؛ «اولوا الأمر»:
دستور دهندگان ودانشمندان؛ «فعل الأمر»:
فعل امر كه دلالت بر طلب انجام كارى پس از زمان تكلم دارد؛ «تحت امرك»:
گوش به فرمان توئيم، سمعا وطاعة؛ «هو تحت امر فلان»: او زير فرمان فلانى است؛ «صاحب الأمر والنهي»: فرمانده ى كل يا زمامدار كشور.
=الأمر-
[مر]: اين واژه اسم جمع است بمعناى روده ها كه در آن سرگين جمع
ميشود،- م مرى: آنچه كه تلخ تر باشد؛ «فلان امر عقدا من فلان»: فلانى در كار پاى بندتر است از فلان.
=أمرى-
إمراء [مري] ت الناقة: شير در پستان ماده شتر بسيار شد.
=الأمران-
[مرن]: «أمران الذراع»: نام عصب دست است.
=الأمران-
[مر]: بينوائى وپيرى يا مانند آنها؛ «لقي منه الأمرين»: از او
شر وكارى ناستوده ديد.
=أمرأ-
إمراء [مرأ] الطعام فلانا: غذا براى فلانى گوارا وسودمند شد.
=امرؤ-
م امرأة، ج نساء ونسوة من غير لفظها [مرأ]:
انسان؛ اين واژه را با همزه ى وصل آورند وحركت (راء) آن برابر
حركت حرف بعد از راء است مانند «جاء امرؤ، رأيت امرءا، مررت بامرى ء» ونيز در هر حال ممكن است آنرا مضموم يا مفتوح نمود وهر گاه اين واژه تصغير شود (الف وصل) آن حذف وگفته مى شود «مري ء، مريئة». وبايد دانست كه (الف ولام تعريف) بر سر واژه ى (امرئ) نمىيد ولى در مواردى بر سر واژه ى (امرأة) مىيد.
=الإمرة-
مص أمر وأمر:؛ «تحت امرته»: تحت رهبرى او
أمرج-
إمراجا [مرج] الدابة: ستور را رها كرد تا هر كجا كه بخواهد چرا كند.
=أمرح-
إمراحا [مرح] ه: او را به خرسندى وشادمانى وادار كرد،- الكلأ
الفرس: گياه تازه اسب را با نشاط كرد.
=أمرخ-
إمراخا [مرخ] العجين: آب خمير را زياد كرد تا اينكه نرم شد.
=الأمرخ-
[مرخ] من الثيران: گاو كه بر پوست بدنش نقطه هاى سفيد وسرخ باشد.
=الأمرد-
م مرداء، ج مرد [مرد]: نوجوانى كه موى پشت لب او برآمده وهنوز
ريش در نياورده باشد؛ «فرس امرد»: اسب كه پشت پايش بى مو باشد.
=أمرس-
إمراسا [مرس] حبل البكرة: ريسمان قرقره را در مجراى آن
برگردانيد واستوار كرد.
=الأمرش-
م مرشاء، ج مرش [مرش]: آنكه شر بپا كند، شرور.
=أمرض-
إمراضا [مرض]: بيمار شد،- الله فلانا: خداوند او را بيمار كند،- ه: او را بيمار يافت؛ «اتيت زيدا فامرضته»: نزد زيد آمدم واو را مريض يافتم، اجفانه: پلكهاى چشم خود را بست،- القوم:
ستوران آن قوم بيمار شدند،- الرجل: براى بدست آوردن نياز خود كوشيد.
=أمرط-
إمراطا [مرط] الشعر: هنگام چيدن يا زدودن موى رسيد،- ت النخلة: خرماى نارس نخل بر زمين افتاد،- ت الناقة: ماده شتر با شتاب به جلو رفت.
=امرط-
امراطا [مرط] الشعر: موى ريزش كرد.
=الأمرط-
م مرطاء، ج مرط [مرط]: آنكه موى بدن وابروى او كم باشد، كم
موى، گرگ كه موى بدنش كنده يا ريخته شده باشد، دزد؛ «سهم امرط»: تير بى پر.
=أمرع-
إمراعا [مرع] المكان: آن مكان پر بار وبركت شد،- القوم: آن قوم
جاى آباد وپر بركت يافتند،- رأسه بالدهن: سر خود را با روغن چرب كرد.
=أمرغ-
إمراغا [مرغ]: بهنگام خواب آب از دو سوى دهان وى روان شد ،
بسيار سخن نادرست وناسنجيده گفت،- العجين: آب خمير را زياد كرد تا اينكه نرم شد،- عرضه: آبروى خود را با كارى ناپسنديده ريخت.
=الأمرغ-
م مرغاء ج مرغ [مرغ]: آنكه به كارهاى بد وناپسنديده آلوده باشد.
=أمرق-
إمراقا [مرق] القدر: آب خورش را در ديگ زياد كرد،- الجلد: هنگام زدودن موى پوست رسيد،- ت النخلة: بار نخل خرما پس از درشت شدن بر زمين افتاد.
=امرق-
امراقا [مرق] السهم: به معناى (مرق) است،- الشعر: موى ريخته شد.
=الأمره-
م مرهاء، ج مره [مره]: آنكه چشمانش در اثر بكار نبردن سرمه
سفيد وزشت شده باشد؛ «سحاب امره»: ابر سفيد كه در آن سياهى نباشد.
=الأمريكي-
امريكايى.
=الأمز-
م مزاء، ج مز [مز]: دانشمند با فضيلت، با فضيلتتر، سفت وسخت.
=أمس-
إمساسا [مس] ه الشي ء: او را به دست
مخ ۱۳۱