क़ामूस अरबी फ़ारसी
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
शैलियों
گرفته وستبر شده باشد.
=أبحر-
إبحارا [بحر]: به دريا سفر كرد،- الماء: آب شور شد،- الرجل
الماء: آب را شور يافت،- ت الأرض: آب در گوشه وكنار زمين فراوان شد.
=الأبخر-
بد بوى، آنچه كه بوى بد دهد.
=الأبخص-
م بخصاء، ج بخص: آنكه در بالاى چشمان يا زير چشمانش پيله وباد
كرده باشد.
=أبخق-
إبخاقا [بخق] عينه: چشم او را كور كرد، چشم او را بركند.
=الأبخق-
مرد يك چشم، كور.
=أبخل-
إبخالا [بخل] ه: او را بخيل يافت.
=أبد-
- أبودا الحيوان: جانور رميد يا وحشى شد،-- ابودا بالمكان: در آن مكان اقامت گزيد،- الشاعر: شاعر شعرى سرود كه معناى آن مفهوم نيست.
=أبد-
- أبدا: وحشت كرد، رميد.
=أبد-
إبدادا [بد] الشي ء بينهم: از آن چيز به هر يك از آنها سهمى بخشيد.
=أبد-
تأبيدا [أبد] ه: آن را جاويدان كرد.
=الأبد-
ج آباد وأبود: دهر، زمان، گردون، روزگار، ازلي، دائم؛ «ابد
الأبدين والآبدين»؛ «ابد الأبد»: «ابد الآباد»؛ «ابد الدهر»؛ «الى الأبد»: روزگار بى پايان، هميشه؛ «ابدا»:
ظرف زمان براى تأكيد منفى است بمعناى قطعا ومطلقا؛ «لا افعله ابدا»: هرگز مطلقا اين كار را نخواهم كرد، وگاهى براى تأكيد مثبت بمعناى هميشه مىيد مانند «أفعله ابدا»: همواره اين كار را خواهم كرد.
=الأبد-
م بداء: آنكه دستها يا رانهايش از هم دور باشند، مرد بزرگ
اندام كه اعضاى بدنش از هم دور باشند.
=أبدى-
إبداء [بدو] الأمر: امر را آشكار كرد، بيان كرد،- رأيا فى كذا:
رأي خود را درباره چيزى بيان كرد،- فى كلامه: در سخن خود گستاخى كرد؛ «ابديت فى منطقك»: در سخن خود دليرى وگستاخى نمودى.
=أبدأ-
إبداء [بدأ] الله الخلق: خداوند مردم را آفريد واز عدم بوجود
آورد،- الرجل: آن مرد چيز نوينى آورد، بدعت گذارد؛ «فلان ما يبدئ وما يعيد»: فلانى هيچ سخنى نمى گويد.
=أبدر-
إبدارا [بدر]: ماه بر او طلوع كرد، در شب مهتابى سفر كرد.
=أبدع-
إبداعا [بدع]: در كار خود مهارت بخرج داد، كار خود را درست
انجام داد،- الرجل: آن مرد بدعت آورد،- الشي ء: آن چيز را ساخت وبوجود آورد.
=أبدل-
إبدالا [بدل] الشي ء منه: عوض آن چيز را گرفت.
=الأبدي-
بى پايان، بىنتها.
=الأبدية-
جاويدان، آخرت.
=أبذى-
إبذاء [بذو] عليه: به او ناسزا گفت.
=أبذأ-
إبذاء [بذأ]: دشنام وناسزا گفت ونكوهيد.
=أبر-
- أبرا وإبارا [أبر] ه: به او آمپول تزريق كرد، از او سخن چينى كرد، او را نابود كرد،- ت العقرب فلانا: عقرب فلانى را نيش زد،- الزرع (ز): درخت را پيوند يا گرد نرى زد.
=أبر-
إبرارا [بر]: در زمين به سير وسياحت پرداخت،- اليمين: به راستى
سوگند ياد كرد،- الله حجته: خداوند حج او را پذيرفت وقبول كرد،- عليه: بر او چيره وپيروز شد.
=الأبر-
اسم تفضيل است.
=الإبراز-
اظهار، بيان، آشكار كردن.
=أبرأ-
إبراء [برأ] المريض: بيمار را شفا بخشيد،- ه من الدين: او را
از بدهى كه داشت مبرى كرد؛ «ابرأ ذمته»: بدهى او را واريز كرد.
=الإبرة-
ج إبر وإبار وإبرات: سوزن خياطى كه با آن دوخت ودوز كنند
وبگونه بزرگ آن (المسلة) گويند؛ «شغل الإبرة»: كار سوزني، نيش عقرب ويا زنبور كه به آن (الحمة) گويند؛ «ابرة مغنطيسية» (ف): عقربه تعيين جهت در شمال؛ «ابرة المحقن» (طب): امپول تزريق دارو كه بر آن نيز (حقنة بإبرة) اطلاق مى شود.
=أبرج-
إبراجا [برج]: برجى بنا نهاد.
=أبرح-
إبراحا [برح] ه: آن چيز را از جايش بر كند وبيرون انداخت.
=أبرد-
إبرادا [برد] اليه البريد: پيك براى او فرستاد،- ه المرض:
بيمارى او را ناتوان كرد.
=أبرز-
إبرازا [برز] ه: آن را آشكار كرد، آن را نشان داد،- الكتاب:
كتاب را منتشر ساخت،- الرجل: آن مرد آماده سفر شد.
=ابرش-
ابرشاشا [برش]: بر روى پوست بدنش نقطه هاى سفيد وسياه پديد آمد.
=الأبرش-
م برشاء، ج برش: آنكه بر روى پوست بدنش نقطه هاى سفيد يا مخالف رنگ پوست پديد آيد؛ «مكان أبرش»:
جائيكه گياهان بسيار ورنگارنگ باشد.
=الأبرشية-
جائيكه زير نظر اسقف كليسا باشد وآنرا (الأسقفية) نيز نامند.
اين كلمه يونانى است.
=الأبرص-
م برصاء، ج برص: آنكه به بيمارى پيسى دچار باشد.
=أبرق-
إبراقا [برق]: تهديد كرد، تلگراف فرستاد، برق او را گرفت،- ت السماء:
آسمان برق زد،- بسيفه: به شمشير خود اشاره كرد،- عن وجهه: چهره
ى خود را آشكار ساخت،- ت المرأة: آن زن خود را آراست.
=الأبرق-
ج أبارق: زمين سخت وناهموار وآميخته به سنگ وشن وگل.
=أبرك-
إبراكا [برك] ه: مرادف (اناخه) است به معناى او را جاى داد.
=أبرم-
إبراما [برم]: آنرا بست، آنرا محكم كرد،- ه: او را خسته ودلتنگ
وبيتاب كرد،- عليه فى الجدال: با دليل وبرهان در اختلافى كه داشت كوشش نمود كه او را قانع ومنصرف كند.
=الإبريج-
شيرزنه كه با آن از شير كره بدست آورند.
=الإبريز-
طلاى ناب. اين كلمه يونانى
पृष्ठ 6