قاموس عربی فارسی
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
ژانرها
إدغالا [دغل] الرجل: به جاى پر درخت آمد وپنهان شد،- ت الأرض:
درختان آن زمين بسيار شد ،- الشي ء: در آن چيزي كه باعث تباه آن
شود داخل كرد،- به: به او خيانت كرد واو را ناگهان كشت، از او سخن چينى كرد.
=أدغم-
إدغاما [دغم] الله فلانا: خداوند روى فلانى را سياه كند واو را خوار وزبون گرداند،- ه الشي ء: آن چيز او را بد آمد،- الفرس اللجام: لگام را در دهن اسب فروبرد،- الشي ء فى الشي ء: چيزى را داخل چيزى ديگر كرد. ودر همين رابطه گويند حرف را در حرف ديگر ادغام كرد كه ويژه دانشمندان علم صرف است.
=ادغم-
ادغاما [دغم] الشي ء في الشي ء: چيزى را در چيز ديگر فروبرد.
=الأدغم-
م دغماء، ج دغم [دغم]: اسب كه صورت آن بيش از ساير اندامش سياه
باشد، آنكه بينىش سياه باشد، آنكه تو دماغى سخن گويد.
=أدف-
إدفافا [دف] الطائر: پرنده در پرواز دو بال خود را جنبانيد،-
القوم: برخى از آن قوم را برخ ديگر سوار كردند،- ت عليه الأمور: كارها پياپى بر او رسيد.
=أدفأ-
إدفاء [دفأ] ه: او را اندوهگين كرد، جامه گرم بر او پوشانيد.
=ادفأ-
ادفاء [دفأ]: خود را گرم كرد، جامه گرم پوشيد.
=أدق-
إدقاقا [دق] ه: آن چيز را نازك يا باريك كرد،- الرجل: آن مرد
بدنبال كارهاى پوچ وبىرزش رفت.
=أدقع-
إدقاعا [دقع] الرجل: آن مرد به خاك چسبيد،- ه: او را بينوا
وفقير كرد،- به واليه في الشتم ونحوه: در ناسزا گفتن به وى زياده روى كرد.
=الأدقع-
[دقع]: خاك؛ «جوع ادقع»:
گرسنگى سخت.
=الأدك-
م دكاء، ج دك ودكك [دك]: اسب كوتاه كه پشت پهن داشته باشد.
=الأدكش-
م دكشاء، ج دكش [دكش]: آنكه چشمانش ضعيف باشد.
=الأدكن-
م دكناء، ج دكن [دكن]: آنكه به رنگ سياه باشد، سيه گون.
=أدل-
إدلالا [دل] عليه: بر او درشتى كرد، به دوستى با او اعتماد كرد وزياده روى نمود؛ «ادل فأمل»: در محبت با او زياده روى كرد وخسته شد،- على اقرانه :
حريفان خود را از بالا گرفت آنچنان كه باز شكار كند،- بالطريق:
راه را شناخت.
=أدلى-
إدلاء [دلو]: دلو را به چاه فرو كرد،- فيه: از او بد گفت،- بقرابته: به خويشاوندى با او متوسل شد،- بحجته:
براى ادعاى خود دليل آورد،- بتصريح: با صراحت گفت،- دلوه بين
الدلاء: رأى خود را در ميان آراء بيان كرد.
=الأدلاس-
[دلس] (ن): نام گياهى است كه در پايان تابستان يا پس از چريده
شدن برگ درمىورد.
=ادلام-
ادليماما [دلم]: آن چيز با نرمى كه داشت سخت سياه شد،- الليل:
شب سخت تاريك شد.
=أدلج-
إدلاجا [دلج] القوم: آن قوم در تمام شب يا در پايان شب راه پيمودند.
=ادلج-
ادلاجا [دلج] القوم: بمعناى (أدلجوا) مى باشد.
=أدلس-
إدلاسا [دلس] المكان: آن مكان با گياه (ادلاس) سبز شد.
=الأدلص-
م دلصاء، ج دلص [دلص]: خر كه بر بدنش موى تازه برآمده باشد،
مرد بسيار لغزنده.
=أدلع-
إدلاعا [دلع] لسانه: زبان خود را بيرون آورد.
=ادلع-
ادلاعا [دلع] لسانه: زبان از دهانش بيرون آمد.
=أدلف-
إدلافا [دلف] ه الكبر: پيرى او را در راه رفتن كند وسست كرد،-
له القول: با او سخنى درشت وناروا گفت.
=أدلق-
إدلاقا [دلق] السيف من غمده: شمشير را از نيام كشيد.
=الأدلم-
م دلماء، ج دلم [دلم]: آنكه با نرمى پوست خود سخت سياه باشد، مرد بلند وسياه،- (ح): مار سياه
ادلهم-
ادلهماما [دلهم] الليل: تاريكى شب سخت شد،- الظلام: تاريكى بسيار شد،- الرجل: آن مرد پير وسالخورده شد.
=أدلي-
إدلاء [دلو] الى فلان: نزد فلانى به محاكمه پرداخت.
=أدم-
- أدما [أدم] الخبز: نان را با نانخورش آميخت.
=أدم-
- أدما [أدم]: به رنگ گندمى درآمد.
=أدم-
- أدمة [أدم]: به رنگ گندمى درآمد.
=أدم-
إدماما [دم] الرجل: آن مرد كار زشت كرد، آن مرد داراى فرزندى
زشت شد.
=الأدم-
[أدم]: آنچه كه با آن غذا را خوشمزه كنند، نان خورش.
=الأدم-
[أدم]: مص، جمع (الأديم) است، پوست بدن؛ «فلان ادم بنى ابيه»:
فلانى پيشرو فرزندان پدر خود است.
=أدمى-
إدماء [دمي] الجرح: زخم را خونى كرد،- الرجل: خون آن مرد را ريخت.
=الإدمان-
[دمن]: مص، «إدمان المسكرات»:
افراط در آشاميدن مشروبات الكلى كه باعث زيانهاى جسمى شود.
=الأدمة-
[أدم]: گندمگونى.
=الأدمة-
[أدم]: زير پوست، روى پوست؛ «فلان ادمة قومه»: فلانى در
پيشاپيش قوم خود است.
=أدمج-
إدماجا [دمج] الشي ء في الثوب: آن چيز را در جامه پيچيد،- الشي ء في الشي ء:
آن چيز را درون چيزى ديگر قرار داد،- الحبل: رسن را نيكو بافت،- الكلام: سخن را نيكو ومنظم ساخت.
=ادمج-
ادماجا [دمج] في الشي ء: مرادف (اندمج) است بمعناى آن چيز در
چيز ديگر قرار گرفت.
=أدمس-
إدماسا [دمس] الليل: شب تاريك شد،- الشي ء: آن چيز را پنهان كرد.
=أدمع-
إدماعا [دمع] الإناء: ظرف را پر ولبريز
صفحه ۳۵