224

قاموس عربی فارسی

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

ژانرها

=تروح-

تروحا [روح]: در شبانگاه سفر يا كار كرد،- القوم: شبانگاه بسوى

آن قوم رفت،- الماء: آب بوى چيزى را كه نزديك به آن بود گرفت،- الشجر: آن درخت پس از فصل گرما برگ برآورد،- النبت: آن گياه روئيد وبلند شد.

=تروع-

تروعا [روع] منه وله: از او ترسيد.

=تروض-

تروضا [روض]: تمرين كرد، ورزش كرد.

=تروق-

تروقا [روق]: كمى صبحانه خورد.

اين واژه در زبان متداول رايج است.

=التروية-

[روي]: مص؛ «يوم التروية»: روز هشتم ماه ذى الحجه از هر سال

است كه در آن حاجيان توشه ى آب برمى دارند.

=الترويقة-

[ورق]: صبحانه.- اين واژه در زبان متداول رايج است-

الترياق-

داروى ضد زهر، پادزهر، مي- اين واژه يونانى است-

الترياقة-

مي. اين واژه يونانى است.

=تريب-

تريبا [ريب] منه: از او ترسيد،- به: از او چيزى ديد كه باعث

ترس وى شد.

=التريب-

ج تراب: فقير، بينوا.

=التريبة-

ج ترائب: استخوان سينه، استخوان بالاى سينه.

=تريث-

تريثا [ريث]: دير كرد، درنگ كرد، منتظر شد.

=تريش-

تريشا [ريش]: نكو حال شد واثر آن ديده شد.

=تريض-

تريضا [روض]: تمرين ورزش كرد.

=تريف-

تريفا [ريف]: به روستا درآمد.

=التريف-

[ترف]: مترادف (الترف) وبمعناى آنكه در فراخ وآسايش زندگى است.

=تريق-

تريقا [ريق] السراب: سراب بر روى زمين تكان خورد.

=التريك-

مترادف (المتروك) است بمعناى رها شده، خوشه ى انگور يا خوشه ى

خرما كه دانه هاى آن خورده شده يا چيز كمى از آن بازمانده باشد.

=التريكة-

مترادف (التركة) است.

=تزابن-

تزابنا [زبن] القوم: آن قوم يكديگر را راندند.

=تزاجر-

تزاجرا [زجر] القوم عن الشر: آن قوم يكديگر را از بر پا كردن

شر باز داشتند.

=تزاحف-

تزاحفا [زحف] القوم الى الحرب: آن قوم براى جنگ بسوى هم روانه

ونزديك شدند.

=تزاحم-

تزاحما [زحم] القوم: آن قوم بر يكديگر تنگ گرفتند وانبوهى نمودند،- الرجلان:

آن دو مرد با هم ستيز كردند،- ت الأمواج:

موجهاى دريا بر روى هم فرود آمدند.

=تزاهد-

تزاهدا [زهد] القوم فلانا: آن قوم فلانى را ناچيز وخرد شمردند.

=تزاهر-

تزاهرا [زهر] السراج ونحوه: چراغ ومانند آن درخشيد.

=تزاوج-

تزاوجا [زوج] القوم: برخى از آن قوم با خانواده هاى يكديگر

وصلت كردند وازدواج نمودند،- الكلام: كلمات آن سخن در وزن وسجع با هم شبيه شدند.

=تزاور-

تزاورا [زور] القوم: آن قوم از يكديگر بازديد كردند،- عنه: از

او روى گردانيد ومنحرف شد.

=تزاوف-

تزاوفا [زوف]: براى كم كردن وزن بعضى از تمرينات ورزشى كرد.

=تزاول-

تزاولا [زول] القوم: آن قوم با هم پيكار كردند.

=تزايد-

تزايدا [زيد] في حديثه: در سخن خود زياده روى كرد،- القوم في

ثمن السلعة: هر يك از آن قوم بر قيمت كالا افزودند.

=تزايغ-

تزايغا [زيغ]: تمايل كرد.

=تزايل-

تزايلا [زيل] القوم: آن قوم پراكنده شدند،- القوم عنه: آن قوم

از او شرم داشتند؛ «انا أتزايل عنك فلا أتجاسر عليك»: من از تو شرم دارم وبر تو جسارت نمى كنم.

=تزأر-

تزؤرا [زأر] الأسد: شير غريد.

=تزبى-

تزبيا [زبي] الزبية: كمينگاه در زمين كند،- فى الزبية: در

كمينگاه پنهان شد.

=تزبب-

تزببا [زب] الرجل: آن مرد پر از خشم شد،- فى الكلام: بسيار سخن

گفت بحدى كه دهانش كف كرد،- العنب: انگور كشمش شد.

=تزبد-

تزبدا [زبد] الشدق: دهان كف برآورد،- الرجل: آن مرد خشمناك شد وتهديد كرد،- الزبدة: كره گرفت،- الشي ء:

برگزيده يا خلاصه وچكيده ى آن چيز را گرفت، آن چيز را بلعيد.

=تزجى-

تزجيا [زجو] بالشي ء: به آن چيز بسنده كرد.

=تزحزح-

تزحزحا [زحزح] عن مكانه: از جاى خود تكان خورد ودور شد.

=تزحف-

تزحفا [زحف] إليه: بسوى او رفت.

=تزحل-

تزحلا [زحل] عن مكانه: از جاى خود دور شد وفاصله گرفت.

=تزحلف-

تزحلفا [زحلف]: غلطيد، دور شد،- ت الشمس: خورشيد رو به غروب

رفت يا در نيمروز از ميان آسمان گذشت.

=تزحلق-

تزحلقا [زحلق]: ليز خورد،- على الجليد: بر روى يخ اسكي بازى كرد.

=تزحلك-

تزحلكا [زحلك]: ليز خورد. سر خورد.

=تزخر-

تزخرا [زخر] البحر أو الوادي: دريا يا دره پر آب شد.

=تزخرف-

تزخرفا [زخرف] الرجل: آن مرد خود را آرايش كرد.

=تزرى-

تزريا [زري] عليه عمله: او را از كارى كه كرده بود نكوهش يا

سرزنش كرد.

=تزرد-

تزردا [زرد] اللقمة: لقمه را بلعيد،- اليمين: بى باكانه سوگند

خورد واز گناه آن ترس نداشت.

=تزرر-

تزررا [زر] القميص: پيراهن دگمه دار شد.

=تزرزر-

تزرزرا [زرزر]: جنبيد وتكان خورد.

=تزرع-

تزرعا [زرع] الى الشر: بسوى شر شتافت.

=تزعب-

تزعبا [زعب]: با نشاط شد، خشم گرفت،- فى أكله او شربه: در خوردن ونوشيدن زياده روى كرد،- القوم المال: آن قوم مال را ميان خود تقسيم كردند.

صفحه ۲۲۵