210

قاموس عربی فارسی

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

ژانرها

خاموش كردن روشنائى در شب وممنوعيت رفت وآمد مردم در كوچه

وخيابان بهنگام وضع غير عادى.

=تجوه-

تجوها [جوه]: خود را بزرگ كرد، بزرگى نشان داد در حاليكه به او نمىمد.

=التجويد-

[جود]: مص،- فى القراءة: درست خواندن كلمات وحروف بمقتضاى

قواعد زبان، ودر قرائت قرآن فن درست خواندن آيات وسوره هاى قرآن كريم است.

=تجيش-

تجيشا [جيش] ت نفسه: حال او بد ومنقلب شد،- القوم: آن قوم

گردهم آمدند.

=تجيف-

تجيفا [جيف] ت الجثة: لاشه بوى بد گرفت.

=تحاب-

تحابا [حب] القوم: آن قوم يكديگر را دوست داشتند.

=تحات-

تحاتا [حت] الورق من الشجر: برگ از درخت فرو ريخت،- شعره عن

رأسه: موى سر او ريخت،- ت الأسنان: دندانها كرم خوردگى پيدا كرد.

=تحاث-

تحاثا [حث] القوم: آن قوم برانگيخته شدند.

=تحاج-

تحاجا [حج] الرجلان: آن دو مرد با هم ستيز ودشمنى كردند.

=تحاجى-

تحاجيا [حجو] القوم: آن قوم در هوشيارى وزيركى بر هم چيره شدند.

=تحاجز-

تحاجزا [حجز] القوم: آن قوم از يكديگر جدا شدند.

=تحاد-

تحادا [حد] الرجلان: آن دو مرد بر يكديگر خشم كردند.

=تحادب-

تحادبا [حدب]: گوژ پشت شد.

=تحادث-

تحادثا [حدث ] القوم: آن قوم با يكديگر سخن گفتند.

=تحادر-

تحادرا [حدر]: فرود آمد؛ «رأيت الدمع يتحادر على لحيته»: اشك

را ديدم كه بر ريش او مى ريزد.

=تحادق-

تحادقا [حدق] القوم: آن قوم يكديگر را نگريستند.

=تحاذى-

تحاذيا [حذو] القوم الماء: آن قوم آب را بطور مساوى ميان خود

تقسيم كردند،- الرجلان: آن دو مرد با هم روبرو شدند.

=تحارب-

تحاربا [حرب] القوم: آن قوم آتش جنگ برافروختند.

=تحارض-

تحارضا [حرض] القوم على العمل: آن قوم بر كار كردن تشويق شدند.

=تحارف-

تحارفا [حرف] عليه في البيع وغيره: در فروش وجز آن به او حيله زد.

=تحازن-

تحازنا [حزن]: اندوهگين شد.

=تحاسى-

تحاسيا [حسو] الرجلان: آن دو مرد با هم سوپ يا آش خوردند.

=تحاسب-

تحاسبا [حسب] الرجلان: آن دو مرد به حساب يكديگر رسيدگى كردند.

=تحاسد-

تحاسدا [حسد] الرجلان: هر يك از آن دو مرد بر ديگرى حسادت كردند.

=التحاسير-

[حسر]: مصيبتها وپيشامدها.

=التحاسين-

[حسن]: چيزهاى خوب ونيكو.

=تحاشى-

تحاشيا [حشي] عن الشي ء: از آن چيز منزه شد، از او دور شد.

=تحاشد-

تحاشدا [حشد] القوم: آن قوم براى كارى گرد هم آمدند.

=تحاص-

تحاصا [حص] القوم الشي ء: آن قوم آن چيز را بطور مساوى ميان

خود تقسيم كردند.

=تحاصب-

تحاصبا [حصب] القوم: آن قوم بسوى يكديگر سنگريزه پرتاب كردند.

=تحافى-

تحافيا [حفو] الرجلان الى السلطان: آن دو مرد از يكديگر نزد

سلطان شكايت كردند.

=تحاق-

تحاقا [حق] الرجلان: آن دو مرد با هم نزاع ودشمنى كردند.

=تحاقد-

تحاقدا [حقد] القوم: برخى از آن قوم بر برخى ديگر كينه

ورزيدند.

=تحاقر-

تحاقرا [حقر]: خود را خوار وكوچك كرد.

=تحاك-

تحاكا [حك] الشيئان: آن دو چيز با هم برخورد كردند،- الرجلان:

آن دو مرد با هم مسابقه دادند.

=تحاكم-

تحاكما [حكم] القوم الى الحاكم: آن قوم از يكديگر نزد حاكم

دادخواهى كردند.

=تحالف-

تحالفا [حلف] القوم: آن قوم با هم پيمان بستند.

=تحالم-

تحالما [حلم]: خود را به شكيبائى زد.

=تحامى-

تحاميا [حمي] ه: خود را از وى نگاهداشت ودورى كرد.

=تحامس-

تحامسا [حمس] القوم: آن قوم بر يكديگر سخت گرفتند وجنگيدند.

=تحامق-

تحامقا [حمق]: خود را به حماقت ونادانى زد.

=تحامل-

تحاملا [حمل] في الأمر وبالأمر: آن كار را با سختى ومشقت تحمل

كرد،- على نفسه: آن چيز را با زحمت ومشقت به عهده گرفت،- على فلان: فلانى را تكليف شاق كرد،- الشيخ فى مشيه: آن پيرمرد به سنگينى راه رفت،- اليه: بسوى او آمد،- عنه: از وى روى گردانيد.

=تحان-

تحانا [حن]: مشتاق شد.

=تحاور-

تحاورا [حور] القوم: آن قوم با هم سخن وگفت وشنود كردند.

=تحاوش-

تحاوشا [حوش] القوم عليه: آن قوم او را در ميان خود گرفتند.

=تحايد-

تحايدا [حيد] ه: از او دورى كرد.

اين واژه در زبان متداول رايج است.

=تحايص-

تحايصا [حيص] عن كذا: از چيزى عدول كرد وبرگشت.

=تحبب-

تحببا [حب] اليه: با او مهربانى ومحبت نمود، دوست او شد.

=تحبر-

تحبرا [حبر]: زيبا وآراسته شد،- السحاب: ابر پديد آمد وپخش شد.

=تحبس-

تحبسا [حبس] في الكلام: از سخن باز ايستاد،- على كذا: خود را

از آن چيز دور كرد.

=تحبش-

تحبشا [حبش] القوم: آن قوم گردهم آمدند.

=تحبك-

تحبكا [حبك]: خود را در جامه اش پيچيد، كمربند بست.

=تحبل-

تحبلا [حبل] الصيد: شكار در دام

صفحه ۲۱۱