=استجهل-
استجهالا [جهل] ه: او را نادان شمرد، او را خوار وسبك كرد.
=استجوى-
استجواء [جوي] الطعام: غذا را دوست نداشت.
=الاستجواب-
[جوب]: مص،- فى اصطلاح المجالس النيابية: ودر اصطلاح پارلمانى
سؤالى است كه در مجلس از دولت مى شود، استيضاح،- فى عرف المحاكم: ودر اصطلاح دادگاهها بازجوئى واستنطاق است كه از متهم مى شود.
=استجوب-
استجوابا [جوب] ه في اصطلاح المحاكم: از او بازپرسى كرد،- ه
واستجوب له: به او پاسخ داد.
=استجور-
استجوارا [جور] ه: او را ستمكار يافت.
=استجوف-
استجوافا [جوف] الشي ء: آن چيز را توخالى ديد،- الشي ء: آن چيز
فراخ شد.
=استحى-
استحاء [سحو] الشي ء: آن چيز را پوست كند، تراشيد،- الشعر: موى را تراشيد يا كوتاه كرد.
=استحى-
استحاء [حيي وسحو] منه: از او شرمگين شد، از او خجالت كشيد.
=استحار-
استحارة [حور] ه: از او بازجوئى وبازپرسى كرد.
=استحار-
استحارة [حير]: سرگردان شد،- السحاب: ابر به يكسو نرفت،-
المكان وبالمكان: چند روزى در آن مكان اقامت كرد.
=استحاط-
استحاطة [حوط] في أمره أو تجارته: در كار يا امور بازرگانى خود
نهايت احتياط را كرد.
=استحال-
استحالة [حول]: آن چيز از حالى به حالى تغيير يافت، آن كار
محال شد،- فلان الشي ء: در آن چيز دقت كرد تا به بيند حركت مى كند يا نه.
=استحب-
استحبابا [حب] ه: او را دوست داشت، او را تحسين كرد.
=استحث-
استحثاثا [حث] الرجل على الأمر:
براى انجام آن كار آن مرد را تشويق كرد.
=استحثى-
استحثاء [حثو] القوم: هر يك از آن قوم بر روى ديگرى خاك
پاشيدند.
=استحج-
استحجاجا [حج]: دليل وبرهان خواست وآنرا ارائه داد.
=استحجب-
استحجابا [حجب] ه: او را حاجب ودربان خود كرد.
=استحجر-
استحجارا [حجر]: آن چيز بسان سنگ شد ،- الرجل: آن مرد براى خود
حجره ساخت،- عليه: بر او سرسخت شد.
=استحد-
استحدادا [حد]: تيغ خود را تيز كرد.
=استحدث-
استحداثا [حدث] ه: آن چيز را تازه ونو كرد،- الخبر: خبر تازه يافت.
=استحذى-
استحذاء [حذو] ه: از او كفش خواست.
=استحر-
استحارا [سحر]: به سحرگاهان درآمد يا سحرگاه خارج شد،- الديك: خروس در سحرگاه بانگ زد.
=استحر-
استحرارا [حر] القتال: جنگ سخت شد.
=استحرز-
استحرازا [حرز]: به پناهگاه درآمد.
=استحرم-
استحراما [حرم] الشي ء: آن چيز را حرام شمرد.
=الاستحسان-
[حسن]: مص، پسنديدن وموافقت كردن.
=استحسن-
استحسانا [حسن] ه: آن را نيكو وپسنديده شمرد.
=استحش-
استحشاشا [حش] ت اليد: دست شل وبى حس شد،- العظم: استخوان
باريك شد وبگونه خشكيده درآمد،- الغصن: شاخه درخت دراز شد،- الرجل: آن مرد تشنه شد.
=استحشف-
استحشافا [حشف] ضرع الأنثى:
پستان ماده ترنجيده ومنقبض شد،- ت أذن الإنسان: گوش انسان خشك
ومنقبض شد.
=استحصد-
استحصادا [حصد] الزرع: هنگام درو كشت رسيد،- القوم: آن قوم گردهم آمدند يا يكديگر را يارى كردند،- الحبل:
ريسمان محكم بافته شد؛ «استحصد حبل الرجل»: آن مرد سخت خشمگين شد.
=استحصف-
استحصافا [حصف] الشي ء: آن چيز محكم وبادوام شد،- القوم: آن
قوم گردهم آمدند،- الحبل: ريسمان را محكم بافت،- الدهر عليه: روزگار بر او سخت شد.
=استحضر-
استحضارا [حضر] الشي ء: آن چيز را به حضور خواست، آن را حاضر
كرد،- الفرس: اسب را با شتاب دوانيد.
=استحط-
استحطاطا [حط]: از او خواست كه از گناهش چشم پوشند؛ «استحط
فلانا وزره»: از او خواست تا از گناهى كه مرتكب شده صرفنظر وفروكش كند،- من الثمن شيئا: از او خواست تا از بهاى چيزى كم كند.
=استحطب-
استحطابا [حطب] الكرم: هنگام بريدن هيزم از درخت مو رسيد.
=استحفى-
استحفاء [حفو] ه عن كذا: درباره چيزى بگونه مبالغه خبر خواست.
=استحفر-
استحفارا [حفر] النهر: براى ايجاد نهر موقع را مناسب كندن زمين دانست.
=استحفظ-
استحفاظا [حفظ] ه الشي ء : از او خواست تا از آن چيز نگهدارى
كند؛ «استحفظه مالا أو سرا»: از او خواست تا آن مال يا راز را نگهدارى كند.
=استحق-
استحقاقا [حق] ه: شايسته آن چيز شد؛ «لا يستحق عليه الرسم»: از
پرداخت ماليات معاف است، مستحق آن كار شد؛ «إنه يستحق الذكر»: او شايسته نام بردن است،- الرجل: آن مرد گناهى كرد كه سزاوار كيفر شد،- الدين: موقع پرداخت بدهى رسيد،- ت الناقة: ماده شتر فربه شد.
=الاستحقاق-
ج استحقاقات [حق]: سررسيد پرداخت وام؛ «تأريخ الاستحقاق»: سررسيد پرداخت وام، سزاوار بودن، آنچه كه انسان را شايسته قدردانى وپاداش كند؛ «عن استحاق»: شايستگى؛ «بدون استحقاق»:
نداشتن حق؛ «وسام الاستحقاق»: نشان
صفحة ٥٤