=الأخرج-
م خرجاء، ج خرج [خرج]: جانورى كه رنگ پوست آن سياه وسفيد باشد.
=أخرد-
إخرادا [خرد] الغلام: از خوارى وزبونى ساكت شد نه از شرم وحيا.
=أخرس-
إخراسا [خرس] ه الله: خدا او را لال وگنگ كرد،- ت الأرض: زمين
براى كشت خوب نشد.
=الأخرس-
م خرساء، ج خرس وخرسان وأخارس [خرس]: آنكه لال يا گنگ باشد.
=أخرف-
إخرافا [خرف] ه: او را تباه كرد،- ت الشاة: گوسفند در پائيز زائيد،- الرجل:
آن مرد به فصل پائيز درآمد.
=الأخرق-
م خرقاء، ج خرق [خرق]: احمق، نادان.
=الأخرم-
[خرم]: آنكه لبه بينى او بريده يا پاره شده باشد، م خرماء، ج
خرم واخارم، پائين كتف، لقب يكى از پادشاهان روم.
=الأخرمان-
[خرم]: دو استخوان شكافدار در زير دو طرف چانه.
=اخرورق-
اخريراقا [خرق]: مرادف (تمزق) است.
=الأخروي-
[أخر]: منسوب به آخرت واخرى، اين كلمه ضد (الدنيوي) است.
=أخزى-
إخزاء [خزي] ه: او را به رسوائى كشانيد، به او توهين كرد.
=الأخزر-
م خزراء، ج خزر [خزر]: آنكه داراى چشم خرد يا تنگ باشد.
=الأخزل-
م خزلاء، ج خزل [خزل]: آنكه كمر وپشت او شكسته شده باشد.
=أخزن-
إخزانا [خزن]: پس از تنگدستى وفقر دارا وتوانگر شد.
=أخس-
إخساسا [خس]: كار خسيسان وفرومايگان كرد، او را خسيس يافت، او
را كوچك شمرد،- حظه: بهره يا سهميه او را كم كرد.
=أخسر-
إخسارا [خسر] ه: به او زيان رسانيد،- الرجل نفسه: به زيان وضرر
افتاد،- الميزان: ترازو را كم كشيد وكم فروشى كرد.
=أخسف-
إخسافا [خسف] ت الارض: زمين با آنچه كه بر آن بود فرو رفت،- ت
عينه: چشم او كور شد،- ت البئر: چاه ويران شد.
=أخشع-
إخشاعا [خشع] ه: او را خوار وفروتن كرد.
=أخشف-
إخشافا [خشف] ت الظبية: ماده آهو بچه دار شد.
=أخشم-
إخشاما [خشم] اللحم: گوشت گنديد وبوى بد گرفت.
=الأخشم-
م خشماء، ج خشم [خشم]: آنكه بينى فراخ دارد، آنكه بوى احساس
نكند؛ «انف اخشم»: بينى كه حس بويائى آن ضعيف باشد.
=الأخشن-
م خشناء، ج خشن [خشن]: زبر، خشن؛ «رجل اخشن»: مرد تندخوى وبد
اخلاق؛ «اخشن الجانب»: مرد سخت خوى كه قابل تحمل نباشد.
=اخشوشب-
اخشيشابا [خشب]: آن مرد در امور زندگى خود بسان چوب سفت وسخت
شد،- في عيشه: با كوشش در زندگى شكيبائى كرد.
=اخشوشن-
اخشيشانا [خشن]: مرادف (تخشن) است؛ «اخشوشنوا فان النعم لا
تدوم»: در زندگى خشن باشيد زيرا نعمتها پايدار نيستند،- عليه صدره: بر او خشمگين شد.
=الأخص-
[خص]: برتر وبهتر.
=أخصب-
إخصابا [خصب] المكان: آن جاى پر آب وگياه شد،- القوم: آن قوم
در رفاه ونعمت قرار گرفتند،- الله المكان: خداوند آن مكان را پر از نعمت كرد.
=أخصر-
إخصارا [خصر] القر أنامله: سرماى سخت انگشتان او را زد وناتوان كرد.
=أخصف-
إخصافا [خصف] النعل: كفش را با پاره چرمى وصله زد،- الشي ء على الشي ء:
چيزى را بر روى چيزى ديگر چسبانيد؛ «هم يخصفون اقدام القوم
باقدامهم»: آنها گامهاى خود را بر رد پاى آن قوم مى نهادند وآنها را دنبال مى كردند.
=الأخصف-
[خصف]: آنچه كه در آن رنگ سياه وسفيد باشد، اسب يا گوسفندى كه
دو طرف تهيگاه (پهلو) ى آن سفيد باشد.
=أخصل-
إخصالا [خصل] الرامي: تيرانداز به هدف تير انداخت.
=اخضال-
اخضيلالا [خضل]: تر شد ونم گرفت،- الشجر: آن درخت پر شاخ وبرگ شد.
=اخضأل-
اخضئلالا [خضل]: مرادف (اخضال) است.
=أخضب-
إخضابا [خضب] الشجر أو المكان:
آن درخت يا آن جاى سبز وخرم شد.
=الأخضد-
[خضد]: مرد خميده پشت وناتوان.
=أخضر-
إخضارا [خضر] الري النبات: آبيارى كشت را سرسبز وخرم كرد.
=اخضر-
اخضرارا [خضر]: مرادف (خضر) است،- الليل: شب تاريك شد.
=الأخضر-
[خضر]: آنچه كه به رنگ سبز باشد؛ «أتى على الأخضر واليابس»:
همه چيزها را از بين برد ونابود كرد.
=الأخضران-
[خضر]: گياه ودرخت؛ «هو يجرف الأخضرين»: او گياه ودرخت را مى برد.
=أخضع-
إخضاعا [خضع]: مرادف (خضع) است،- ه: او را فروتن كرد،- الكبر فلانا:
پيرى آن مرد را فروتن وافتاده كرد.
الأخضع
[خضع]: آنكه به خوارى وزبونى تن داده وراضى باشد، آنكه در
گردنش كجى باشد.
=أخضل-
إخضالا [خضل]: تر ويا خيس شد،- الشي ء: آن چيز را تر ويا خيس كرد.
=أخضم-
إخضاما [خضم] له في العطاء: به او بسيار بخشيد.
=اخضوضر-
اخضيضارا [خضر]: مرادف (خضر) است.
=اخضوضع-
اخضيضاعا [خضع]: او ناچار به فروتنى شد.
=اخضوضل-
اخضيضالا
: مرادف (ندي وابتل) است: تر وخيس شد.
صفحة ٣٠