فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

فؤاد افرام البستاني (ت: 1906م) ت. 1324 هجري
23

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

تصانيف

اسبهاى فربه وپرتوان.

=أحدق-

إحداقا [حدق] القوم به: آن قوم اطراف او را گرفتند،- النظر في:

با دقت به چيزى نگاه كرد،- ت الروضة: آن باغ گلستان شد.

=الأحدوثة-

ج أحاديث [حدث]: آنچه كه درباره آن سخن گفته شود؛ «حسن

الأحدوثة»: مدح وستايش.

=احدودب-

احديدابا [حدب]: خميده پشت شد.

=الأحدية-

[أحد]: اسم است از (أحد).

=الأحذ-

م حذاء، ج حذ [حذ]: شتابگر، سبك دست، لاغر؛ «قلب احذ»: دل

هوشيار وبيدار.

=أحذى-

إحذاء [حذو] ه نعلا: كفش به پاى او كرد، كفش را به او بخشيد.

=أحر-

[حري] به: چه شايسته وسزاوار است.

=اعراب اين كلمه بدين گونه است: أحر: فعل امر است كه معناى تعجب را مى دهد نه امر ومبنى بر حذف حرف عله از آخر آنست،- به: باء حرف جر زائد است وهاء در محل رفع وفاعل احر مى باشد.

=أحر-

إحرارا [حر] النهار: روز بسيار گرم شد،- صدره: او را تشنه كرد.

=الأحرى-

[حري]: شايسته تر، سزاوارتر؛ «بالأحرى»: بهتر، روشنتر، واضحتر.

=أحرار-

[حر] البقول: گياه وسبزى كه خام آنرا مى خورند مانند كاهو.

=أحرب-

إحرابا [حرب] فلانا: فلانى را بر چپاول وغارت دشمن دلالت كرد،- الحرب: جنگ را برانگيخت،- النخل:

درخت نخل شكوفه برآورد.

=أحرث-

إحراثا [حرث] الدابة: ستور را خسته وناتوان كرد.

=أحرج-

إحراجا [حرج] ه: او را به گناه افكند، او را به تنگى وسختى انداخت، او را به سختى وبيچارگى كشانيد،- فلانا اليه:

فلانى را به طرف او كشانيد،- عليه الأمر: آن كار را بر او حرام كرد.

=أحرد-

إحرادا [حرد] ه: او را تنها كرد.

=الأحرد-

ج حرد [حرد]: آنكه به سستى اعصاب دست دچار باشد.

=أحرز-

إحرازا [حرز] الشي ء: آنرا براى خود فراهم آورد وذخيره كرد،- المكان الرجل:

آن جاى براى آن مرد پناه شد،- قصب السبق: او پيروز شد،- نصرا:

پيروزى بدست آورد.

=أحرس-

إحراسا [حرس] بالمكان: در آن مكان مدتى اقامت كرد.

=الأحرش-

م حرشاء، ج حرش [حرش]: درشت وزبر؛ «دينار احرش»: يك دينار نو

وتازه، سوسمار درشت.

=أحرض-

إحراضا [حرض] ه على الشي ء: او را بر كارى تشويق ووادار كرد،-

ه الحزن او المرض: اندوه يا بيمارى بدن او را تباه وفاسد كرد.

=أحرق-

إحراقا [حرق] ه بالنار: او را با آتش سوزانيد.

=أحرم-

إحراما [حرم]: به ماه حرام (ماه حج) در آمد، به حرم داخل شد يا

به حرمتى كه هتك آن روا نباشد داخل شد،- الشي ء: آن چيز را حرام كرد،- عن الشي ء: از آن چيز باز ايستاد،- ه فى القمار: با او قماربازى كرد واز او برد.

=احرورف-

احربرافا [حرف] عنه: از او منحرف شد، روى گردان شد.

=أحزى-

إحزاء [حزو] الشي ء: آن چيز مرتفع وآشكار شد،- بالشي ء: آن چيز

را شناخت.

=أحزم-

إحزاما [حزم] الفرس: اسب را با تنگ بست.

=الأحزم-

[حزم]: آنكه شكم گنده وبرآمده داشته باشد، اين كلمه ضد

(الأهضم) است بمعناى آنكه داراى شكم فرورفته وكمر باريك است.

=أحزن-

إحزانا [حزن]: بر روى زمين ناهموار راه رفت ويا به آن رسيد،-

الرجل: آن مرد را اندوهگين ساخت.

=أحس-

إحساسا [حس] الشي ء وبالشي ء: آن چيز را دانست يا به آن احساس كرد.

=أحسى-

إحساء [حسو] الرجل المرق: به آن مرد سوپ يا شوربا بتدريج

خورانيد.

=الإحساس-

[حس]: احساس، شعور؛ «إحساس مشترك»: احساسات مشترك، «شديد

الإحساس»: زود رنج، آنكه داراى احساسات تند باشد.

=أحسد-

إحسادا [حسد] ه: او را حسود يافت.

=أحسر-

إحسارا [حسر] الدابة: ستور را بسيار بكار گرفت وراه برد تا

آنرا خسته كرد واز كار انداخت.

=أحسك-

إحساكا [حسك] الدابة: ستور را علوفه خورانيد،- النبات: گياه

خاردار شد.

=الأحسم-

[حسم]: مرد زيرك ودورانديش وكاردان.

=أحسن-

إحسانا [حسن]: نيكى كرد، اين كلمه ضد (أساء) است؛ «احسنت»: كار

را بسيار خوب انجام دادى،- الشي ء: آن چيز را به خوبى فراگرفت ودانست؛ «فلان يحسن القراءة»: فلانى خوب مى تواند بخواند ،- معاملته: با او رفتار نيك ودوستانه كرد،- الظن به: به او گمان خوب برد ومورد توجه او شد،- اليه وبه: به او نيكى كرد وپاداش نيكو داد.

=الأحسن-

م حسنى، ج أحاسن [حسن]: اسم تفضيل از (الحسن) است، گاهى اين كلمه را مصغر نموده وآنرا (احيسن) گويند؛ «ما احيسن زيدا»: چقدر زيد خوب است؛ «ما احسنه»: چه زيباست؛ «هو احسن حالا منهم»:

او در وضع بهترى از آنهاست.

=أحش-

إحشاشا [حش] ت الأرض: گياه وعلف زمين فراوان شد،- الكلأ: هنگام

چيدن ودرو گياهان فرارسيد،- ه: او را در چيدن گياهان يارى كرد،- ت الناقة او المرأة: جنين در شكم آن زن يا ماده شتر خشك شد،- ت اليد: آن دست سست يا خشك شد،- ه عن حاجته: او را با شتاب از خواسته اش بازداشت.

=أحشد-

إحشادا [حشد] القوم: آن قوم براى

صفحة ٢٣