اسبهاى فربه وپرتوان.
=أحدق-
إحداقا [حدق] القوم به: آن قوم اطراف او را گرفتند،- النظر في:
با دقت به چيزى نگاه كرد،- ت الروضة: آن باغ گلستان شد.
=الأحدوثة-
ج أحاديث [حدث]: آنچه كه درباره آن سخن گفته شود؛ «حسن
الأحدوثة»: مدح وستايش.
=احدودب-
احديدابا [حدب]: خميده پشت شد.
=الأحدية-
[أحد]: اسم است از (أحد).
=الأحذ-
م حذاء، ج حذ [حذ]: شتابگر، سبك دست، لاغر؛ «قلب احذ»: دل
هوشيار وبيدار.
=أحذى-
إحذاء [حذو] ه نعلا: كفش به پاى او كرد، كفش را به او بخشيد.
=أحر-
[حري] به: چه شايسته وسزاوار است.
=اعراب اين كلمه بدين گونه است: أحر: فعل امر است كه معناى تعجب را مى دهد نه امر ومبنى بر حذف حرف عله از آخر آنست،- به: باء حرف جر زائد است وهاء در محل رفع وفاعل احر مى باشد.
=أحر-
إحرارا [حر] النهار: روز بسيار گرم شد،- صدره: او را تشنه كرد.
=الأحرى-
[حري]: شايسته تر، سزاوارتر؛ «بالأحرى»: بهتر، روشنتر، واضحتر.
=أحرار-
[حر] البقول: گياه وسبزى كه خام آنرا مى خورند مانند كاهو.
=أحرب-
إحرابا [حرب] فلانا: فلانى را بر چپاول وغارت دشمن دلالت كرد،- الحرب: جنگ را برانگيخت،- النخل:
درخت نخل شكوفه برآورد.
=أحرث-
إحراثا [حرث] الدابة: ستور را خسته وناتوان كرد.
=أحرج-
إحراجا [حرج] ه: او را به گناه افكند، او را به تنگى وسختى انداخت، او را به سختى وبيچارگى كشانيد،- فلانا اليه:
فلانى را به طرف او كشانيد،- عليه الأمر: آن كار را بر او حرام كرد.
=أحرد-
إحرادا [حرد] ه: او را تنها كرد.
=الأحرد-
ج حرد [حرد]: آنكه به سستى اعصاب دست دچار باشد.
=أحرز-
إحرازا [حرز] الشي ء: آنرا براى خود فراهم آورد وذخيره كرد،- المكان الرجل:
آن جاى براى آن مرد پناه شد،- قصب السبق: او پيروز شد،- نصرا:
پيروزى بدست آورد.
=أحرس-
إحراسا [حرس] بالمكان: در آن مكان مدتى اقامت كرد.
=الأحرش-
م حرشاء، ج حرش [حرش]: درشت وزبر؛ «دينار احرش»: يك دينار نو
وتازه، سوسمار درشت.
=أحرض-
إحراضا [حرض] ه على الشي ء: او را بر كارى تشويق ووادار كرد،-
ه الحزن او المرض: اندوه يا بيمارى بدن او را تباه وفاسد كرد.
=أحرق-
إحراقا [حرق] ه بالنار: او را با آتش سوزانيد.
=أحرم-
إحراما [حرم]: به ماه حرام (ماه حج) در آمد، به حرم داخل شد يا
به حرمتى كه هتك آن روا نباشد داخل شد،- الشي ء: آن چيز را حرام كرد،- عن الشي ء: از آن چيز باز ايستاد،- ه فى القمار: با او قماربازى كرد واز او برد.
=احرورف-
احربرافا [حرف] عنه: از او منحرف شد، روى گردان شد.
=أحزى-
إحزاء [حزو] الشي ء: آن چيز مرتفع وآشكار شد،- بالشي ء: آن چيز
را شناخت.
=أحزم-
إحزاما [حزم] الفرس: اسب را با تنگ بست.
=الأحزم-
[حزم]: آنكه شكم گنده وبرآمده داشته باشد، اين كلمه ضد
(الأهضم) است بمعناى آنكه داراى شكم فرورفته وكمر باريك است.
=أحزن-
إحزانا [حزن]: بر روى زمين ناهموار راه رفت ويا به آن رسيد،-
الرجل: آن مرد را اندوهگين ساخت.
=أحس-
إحساسا [حس] الشي ء وبالشي ء: آن چيز را دانست يا به آن احساس كرد.
=أحسى-
إحساء [حسو] الرجل المرق: به آن مرد سوپ يا شوربا بتدريج
خورانيد.
=الإحساس-
[حس]: احساس، شعور؛ «إحساس مشترك»: احساسات مشترك، «شديد
الإحساس»: زود رنج، آنكه داراى احساسات تند باشد.
=أحسد-
إحسادا [حسد] ه: او را حسود يافت.
=أحسر-
إحسارا [حسر] الدابة: ستور را بسيار بكار گرفت وراه برد تا
آنرا خسته كرد واز كار انداخت.
=أحسك-
إحساكا [حسك] الدابة: ستور را علوفه خورانيد،- النبات: گياه
خاردار شد.
=الأحسم-
[حسم]: مرد زيرك ودورانديش وكاردان.
=أحسن-
إحسانا [حسن]: نيكى كرد، اين كلمه ضد (أساء) است؛ «احسنت»: كار
را بسيار خوب انجام دادى،- الشي ء: آن چيز را به خوبى فراگرفت ودانست؛ «فلان يحسن القراءة»: فلانى خوب مى تواند بخواند ،- معاملته: با او رفتار نيك ودوستانه كرد،- الظن به: به او گمان خوب برد ومورد توجه او شد،- اليه وبه: به او نيكى كرد وپاداش نيكو داد.
=الأحسن-
م حسنى، ج أحاسن [حسن]: اسم تفضيل از (الحسن) است، گاهى اين كلمه را مصغر نموده وآنرا (احيسن) گويند؛ «ما احيسن زيدا»: چقدر زيد خوب است؛ «ما احسنه»: چه زيباست؛ «هو احسن حالا منهم»:
او در وضع بهترى از آنهاست.
=أحش-
إحشاشا [حش] ت الأرض: گياه وعلف زمين فراوان شد،- الكلأ: هنگام
چيدن ودرو گياهان فرارسيد،- ه: او را در چيدن گياهان يارى كرد،- ت الناقة او المرأة: جنين در شكم آن زن يا ماده شتر خشك شد،- ت اليد: آن دست سست يا خشك شد،- ه عن حاجته: او را با شتاب از خواسته اش بازداشت.
=أحشد-
إحشادا [حشد] القوم: آن قوم براى
صفحة ٢٣