=تروح-
تروحا [روح]: در شبانگاه سفر يا كار كرد،- القوم: شبانگاه بسوى
آن قوم رفت،- الماء: آب بوى چيزى را كه نزديك به آن بود گرفت،- الشجر: آن درخت پس از فصل گرما برگ برآورد،- النبت: آن گياه روئيد وبلند شد.
=تروع-
تروعا [روع] منه وله: از او ترسيد.
=تروض-
تروضا [روض]: تمرين كرد، ورزش كرد.
=تروق-
تروقا [روق]: كمى صبحانه خورد.
اين واژه در زبان متداول رايج است.
=التروية-
[روي]: مص؛ «يوم التروية»: روز هشتم ماه ذى الحجه از هر سال
است كه در آن حاجيان توشه ى آب برمى دارند.
=الترويقة-
[ورق]: صبحانه.- اين واژه در زبان متداول رايج است-
الترياق-
داروى ضد زهر، پادزهر، مي- اين واژه يونانى است-
الترياقة-
مي. اين واژه يونانى است.
=تريب-
تريبا [ريب] منه: از او ترسيد،- به: از او چيزى ديد كه باعث
ترس وى شد.
=التريب-
ج تراب: فقير، بينوا.
=التريبة-
ج ترائب: استخوان سينه، استخوان بالاى سينه.
=تريث-
تريثا [ريث]: دير كرد، درنگ كرد، منتظر شد.
=تريش-
تريشا [ريش]: نكو حال شد واثر آن ديده شد.
=تريض-
تريضا [روض]: تمرين ورزش كرد.
=تريف-
تريفا [ريف]: به روستا درآمد.
=التريف-
[ترف]: مترادف (الترف) وبمعناى آنكه در فراخ وآسايش زندگى است.
=تريق-
تريقا [ريق] السراب: سراب بر روى زمين تكان خورد.
=التريك-
مترادف (المتروك) است بمعناى رها شده، خوشه ى انگور يا خوشه ى
خرما كه دانه هاى آن خورده شده يا چيز كمى از آن بازمانده باشد.
=التريكة-
مترادف (التركة) است.
=تزابن-
تزابنا [زبن] القوم: آن قوم يكديگر را راندند.
=تزاجر-
تزاجرا [زجر] القوم عن الشر: آن قوم يكديگر را از بر پا كردن
شر باز داشتند.
=تزاحف-
تزاحفا [زحف] القوم الى الحرب: آن قوم براى جنگ بسوى هم روانه
ونزديك شدند.
=تزاحم-
تزاحما [زحم] القوم: آن قوم بر يكديگر تنگ گرفتند وانبوهى نمودند،- الرجلان:
آن دو مرد با هم ستيز كردند،- ت الأمواج:
موجهاى دريا بر روى هم فرود آمدند.
=تزاهد-
تزاهدا [زهد] القوم فلانا: آن قوم فلانى را ناچيز وخرد شمردند.
=تزاهر-
تزاهرا [زهر] السراج ونحوه: چراغ ومانند آن درخشيد.
=تزاوج-
تزاوجا [زوج] القوم: برخى از آن قوم با خانواده هاى يكديگر
وصلت كردند وازدواج نمودند،- الكلام: كلمات آن سخن در وزن وسجع با هم شبيه شدند.
=تزاور-
تزاورا [زور] القوم: آن قوم از يكديگر بازديد كردند،- عنه: از
او روى گردانيد ومنحرف شد.
=تزاوف-
تزاوفا [زوف]: براى كم كردن وزن بعضى از تمرينات ورزشى كرد.
=تزاول-
تزاولا [زول] القوم: آن قوم با هم پيكار كردند.
=تزايد-
تزايدا [زيد] في حديثه: در سخن خود زياده روى كرد،- القوم في
ثمن السلعة: هر يك از آن قوم بر قيمت كالا افزودند.
=تزايغ-
تزايغا [زيغ]: تمايل كرد.
=تزايل-
تزايلا [زيل] القوم: آن قوم پراكنده شدند،- القوم عنه: آن قوم
از او شرم داشتند؛ «انا أتزايل عنك فلا أتجاسر عليك»: من از تو شرم دارم وبر تو جسارت نمى كنم.
=تزأر-
تزؤرا [زأر] الأسد: شير غريد.
=تزبى-
تزبيا [زبي] الزبية: كمينگاه در زمين كند،- فى الزبية: در
كمينگاه پنهان شد.
=تزبب-
تزببا [زب] الرجل: آن مرد پر از خشم شد،- فى الكلام: بسيار سخن
گفت بحدى كه دهانش كف كرد،- العنب: انگور كشمش شد.
=تزبد-
تزبدا [زبد] الشدق: دهان كف برآورد،- الرجل: آن مرد خشمناك شد وتهديد كرد،- الزبدة: كره گرفت،- الشي ء:
برگزيده يا خلاصه وچكيده ى آن چيز را گرفت، آن چيز را بلعيد.
=تزجى-
تزجيا [زجو] بالشي ء: به آن چيز بسنده كرد.
=تزحزح-
تزحزحا [زحزح] عن مكانه: از جاى خود تكان خورد ودور شد.
=تزحف-
تزحفا [زحف] إليه: بسوى او رفت.
=تزحل-
تزحلا [زحل] عن مكانه: از جاى خود دور شد وفاصله گرفت.
=تزحلف-
تزحلفا [زحلف]: غلطيد، دور شد،- ت الشمس: خورشيد رو به غروب
رفت يا در نيمروز از ميان آسمان گذشت.
=تزحلق-
تزحلقا [زحلق]: ليز خورد،- على الجليد: بر روى يخ اسكي بازى كرد.
=تزحلك-
تزحلكا [زحلك]: ليز خورد. سر خورد.
=تزخر-
تزخرا [زخر] البحر أو الوادي: دريا يا دره پر آب شد.
=تزخرف-
تزخرفا [زخرف] الرجل: آن مرد خود را آرايش كرد.
=تزرى-
تزريا [زري] عليه عمله: او را از كارى كه كرده بود نكوهش يا
سرزنش كرد.
=تزرد-
تزردا [زرد] اللقمة: لقمه را بلعيد،- اليمين: بى باكانه سوگند
خورد واز گناه آن ترس نداشت.
=تزرر-
تزررا [زر] القميص: پيراهن دگمه دار شد.
=تزرزر-
تزرزرا [زرزر]: جنبيد وتكان خورد.
=تزرع-
تزرعا [زرع] الى الشر: بسوى شر شتافت.
=تزعب-
تزعبا [زعب]: با نشاط شد، خشم گرفت،- فى أكله او شربه: در خوردن ونوشيدن زياده روى كرد،- القوم المال: آن قوم مال را ميان خود تقسيم كردند.
صفحة ٢٢٥