خاموش كردن روشنائى در شب وممنوعيت رفت وآمد مردم در كوچه
وخيابان بهنگام وضع غير عادى.
=تجوه-
تجوها [جوه]: خود را بزرگ كرد، بزرگى نشان داد در حاليكه به او نمىمد.
=التجويد-
[جود]: مص،- فى القراءة: درست خواندن كلمات وحروف بمقتضاى
قواعد زبان، ودر قرائت قرآن فن درست خواندن آيات وسوره هاى قرآن كريم است.
=تجيش-
تجيشا [جيش] ت نفسه: حال او بد ومنقلب شد،- القوم: آن قوم
گردهم آمدند.
=تجيف-
تجيفا [جيف] ت الجثة: لاشه بوى بد گرفت.
=تحاب-
تحابا [حب] القوم: آن قوم يكديگر را دوست داشتند.
=تحات-
تحاتا [حت] الورق من الشجر: برگ از درخت فرو ريخت،- شعره عن
رأسه: موى سر او ريخت،- ت الأسنان: دندانها كرم خوردگى پيدا كرد.
=تحاث-
تحاثا [حث] القوم: آن قوم برانگيخته شدند.
=تحاج-
تحاجا [حج] الرجلان: آن دو مرد با هم ستيز ودشمنى كردند.
=تحاجى-
تحاجيا [حجو] القوم: آن قوم در هوشيارى وزيركى بر هم چيره شدند.
=تحاجز-
تحاجزا [حجز] القوم: آن قوم از يكديگر جدا شدند.
=تحاد-
تحادا [حد] الرجلان: آن دو مرد بر يكديگر خشم كردند.
=تحادب-
تحادبا [حدب]: گوژ پشت شد.
=تحادث-
تحادثا [حدث ] القوم: آن قوم با يكديگر سخن گفتند.
=تحادر-
تحادرا [حدر]: فرود آمد؛ «رأيت الدمع يتحادر على لحيته»: اشك
را ديدم كه بر ريش او مى ريزد.
=تحادق-
تحادقا [حدق] القوم: آن قوم يكديگر را نگريستند.
=تحاذى-
تحاذيا [حذو] القوم الماء: آن قوم آب را بطور مساوى ميان خود
تقسيم كردند،- الرجلان: آن دو مرد با هم روبرو شدند.
=تحارب-
تحاربا [حرب] القوم: آن قوم آتش جنگ برافروختند.
=تحارض-
تحارضا [حرض] القوم على العمل: آن قوم بر كار كردن تشويق شدند.
=تحارف-
تحارفا [حرف] عليه في البيع وغيره: در فروش وجز آن به او حيله زد.
=تحازن-
تحازنا [حزن]: اندوهگين شد.
=تحاسى-
تحاسيا [حسو] الرجلان: آن دو مرد با هم سوپ يا آش خوردند.
=تحاسب-
تحاسبا [حسب] الرجلان: آن دو مرد به حساب يكديگر رسيدگى كردند.
=تحاسد-
تحاسدا [حسد] الرجلان: هر يك از آن دو مرد بر ديگرى حسادت كردند.
=التحاسير-
[حسر]: مصيبتها وپيشامدها.
=التحاسين-
[حسن]: چيزهاى خوب ونيكو.
=تحاشى-
تحاشيا [حشي] عن الشي ء: از آن چيز منزه شد، از او دور شد.
=تحاشد-
تحاشدا [حشد] القوم: آن قوم براى كارى گرد هم آمدند.
=تحاص-
تحاصا [حص] القوم الشي ء: آن قوم آن چيز را بطور مساوى ميان
خود تقسيم كردند.
=تحاصب-
تحاصبا [حصب] القوم: آن قوم بسوى يكديگر سنگريزه پرتاب كردند.
=تحافى-
تحافيا [حفو] الرجلان الى السلطان: آن دو مرد از يكديگر نزد
سلطان شكايت كردند.
=تحاق-
تحاقا [حق] الرجلان: آن دو مرد با هم نزاع ودشمنى كردند.
=تحاقد-
تحاقدا [حقد] القوم: برخى از آن قوم بر برخى ديگر كينه
ورزيدند.
=تحاقر-
تحاقرا [حقر]: خود را خوار وكوچك كرد.
=تحاك-
تحاكا [حك] الشيئان: آن دو چيز با هم برخورد كردند،- الرجلان:
آن دو مرد با هم مسابقه دادند.
=تحاكم-
تحاكما [حكم] القوم الى الحاكم: آن قوم از يكديگر نزد حاكم
دادخواهى كردند.
=تحالف-
تحالفا [حلف] القوم: آن قوم با هم پيمان بستند.
=تحالم-
تحالما [حلم]: خود را به شكيبائى زد.
=تحامى-
تحاميا [حمي] ه: خود را از وى نگاهداشت ودورى كرد.
=تحامس-
تحامسا [حمس] القوم: آن قوم بر يكديگر سخت گرفتند وجنگيدند.
=تحامق-
تحامقا [حمق]: خود را به حماقت ونادانى زد.
=تحامل-
تحاملا [حمل] في الأمر وبالأمر: آن كار را با سختى ومشقت تحمل
كرد،- على نفسه: آن چيز را با زحمت ومشقت به عهده گرفت،- على فلان: فلانى را تكليف شاق كرد،- الشيخ فى مشيه: آن پيرمرد به سنگينى راه رفت،- اليه: بسوى او آمد،- عنه: از وى روى گردانيد.
=تحان-
تحانا [حن]: مشتاق شد.
=تحاور-
تحاورا [حور] القوم: آن قوم با هم سخن وگفت وشنود كردند.
=تحاوش-
تحاوشا [حوش] القوم عليه: آن قوم او را در ميان خود گرفتند.
=تحايد-
تحايدا [حيد] ه: از او دورى كرد.
اين واژه در زبان متداول رايج است.
=تحايص-
تحايصا [حيص] عن كذا: از چيزى عدول كرد وبرگشت.
=تحبب-
تحببا [حب] اليه: با او مهربانى ومحبت نمود، دوست او شد.
=تحبر-
تحبرا [حبر]: زيبا وآراسته شد،- السحاب: ابر پديد آمد وپخش شد.
=تحبس-
تحبسا [حبس] في الكلام: از سخن باز ايستاد،- على كذا: خود را
از آن چيز دور كرد.
=تحبش-
تحبشا [حبش] القوم: آن قوم گردهم آمدند.
=تحبك-
تحبكا [حبك]: خود را در جامه اش پيچيد، كمربند بست.
=تحبل-
تحبلا [حبل] الصيد: شكار در دام
صفحة ٢١١