51

قاموس عربی فارسی

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

اصناف

=أسبر-

إسبارا [سبر] الجرح أو البئر أو الماء:

گودى زخم يا چاه يا آب را اندازه گرفت تا مقدار آنرا بداند؛

«هذه مفازة لا تسبر»: اين بيابانى است كه پهناى آن شناخته نمى شود،- الأمر: آن كار را تجربه وآزمايش كرد.

=اسبطر-

اسبطرارا [سبطر]: دراز كشيد وخوابيد،- ت له البلاد: كشور به

فرمان او درآمد،- ت الإبل: شتران شتاب كردند.

=أسبع-

إسباعا [سبع] القوم: آن گروه هفت نفر شدند،- الرجل: شتران مرد

در روز هفتم به آب وارد شدند،- الشي ء: آن چيز را هفت قسمت كرد،- المكان: در آن مكان جانوران درنده بسيار شدند،- ه: گوشت جانور درنده به او خورانيد،- الراعي: جانور درنده به ستوران آن چوپان زد.

=أسبغ-

إسباغا [سبغ] الله عليه النعمة: خداوند نعمت را بر او تمام

كرد،- له النفقة: در پرداخت نفقه به او فراخ گرفت وهر چه كه نياز داشت به او داد،- الثوب: جامه را فراخ وبلند دوخت،- الرجل: آن مرد زره گشاد پوشيد.

=أسبق -

إسباقا [سبق] القوم الى الأمر: آن گروه بر آن كار سبقت گرفتند.

=أسبل-

إسبالا [سبل] الستر: پرده را آويخت،- الدمع: اشك را فرو ريخت،- على فلان:

با او سخن بسيار گفت،- الماء: آب را ريخت،- الزرع: خوشه كشت

برآمد،- ت السماء: آسمان باريد،- ت الطريق: رفت وآمد كنندگان راه بسيار شدند،- الدمع أو المطر: اشك يا باران روان شد.

=الأسبل-

[سبل] من الرجال: مرد سبيل دراز.

=الأسبوع-

ج أسابيع [سبع]: هفته هفت روز.

=الأسبوعي-

[سبع]: منسوب به (الأسبوع) است؛ «جريدة أسبوعية»: هفته نامه.

روزنامه اى كه در هفته يك بار صادر شود.

=الإسبيداج-

(ك): سفيداب سرب- اين كلمه فارسى است-

الأسبيرين-

(ك): آسپرين كه براى آرامش درد يا تب بكار برده مى شود.

=الاست-

[أست]: اساس، سرين وتهيگاه.

=استاء-

استياء [سوأ]: اين كلمه مطاوع (ساء) است.

=استاد-

استيادا [سود] القوم: پيشواى آن قوم را كشت يا اسير كرد،- فى

بنى فلان: از آن خانواده خواستگارى كرد.

=الأستاذ-

ج أساتذة وأساتيذ: معلم، مدبر، دانشمند، استاد،- (ت): دفتر كل حساب.

=- اين كلمه فارسى است-

الأستاذية-

رتبه استادى دانشگاه.

=إستار-

استيارا [سير]: در بين راه آنچه را كه بدان نيازمند بود خريد،-

بسيرة فلان: برابر خط مشى وروش فلانى اقدام به كار كرد.

=الإستار-

ج أساتر وأساتير [ستر] في العدد: عدد چهار،- فى الوزن: چهار مثقال.

=الإستارة-

[ستر]: پرده وپوشش.

=إستاف-

استيافا [سوف] الشي ء: آن چيز را بوى كرد.

=استاف-

استيافا [سيف] القوم: آن قوم با يكديگر مسابقه دادند ودست به

شمشير بردند.

=استاق-

استياقا [سوق] الماشية: ستوران را از پشت سر راند. اين كلمه

متضاد (قادها) مى باشد.

=استاك-

استياكا [سوك]: دندانهاى خود را مسواك كرد.

=إستام-

استياما [سوم] فلانا السلعة: بهاى كالا را از وى پرسيد،-

بالسلعة: بهاى كالا را گران خواست.

=استأتن-

استئتانا [أتن]: ماده خرى خريد، آن خرماده شد؛ «كان حمارا

فاستأتن»: خر بود كه ماده خر شد، اين ضرب المثل براى كسى است كه پس از عزت وبزرگى به او اهانت شود.

=استأثر-

استئثارا [أثر] بالشي ء على الغير: آن چيز را ويژه خود قرار

داد،- الله به: خداوند او را ميراند.

=استأجر-

استئجارا [أجر] الرجل: آن مرد را مزدور خود ساخت،- الدار: خانه

را اجاره كرد.

=استأجل-

استئجالا [أجل]: درخواست مهلت كرد.

=استأخذ-

استئخاذا [أخذ]: سر خود را از سختى درد به زير افكند.

=استأخر-

استئخارا [أخر]: به تأخير افتاد.

=استأذن-

استئذانا [أذن] ه: از او اجازه خواست،- عليه: براى رفتن به نزد

وى از او اجازه خواست.

=استأرب-

استئرابا [أرب]: بدهى او زياد شد، دشمنى خود را پوشانيد، او را

به غلط افكند.

=استأسد-

استئسادا [أسد]: بسان شير شد،- عليه: بر او دلير شد.

=استأسر-

استئسارا [أسر]: اسير شد،- ه: او را دستگير كرد.

=استأصل-

استئصالا [أصل] الشي ء: آن چيز را از بن بركند،- ت الشجرة:

ريشه درخت ثابت واستوار شد.

=استأكل-

استئكالا [أكل] الشي ء: آن چيز را به ناحق گرفت؛ «فلان يستأكل الضعفاء»:

فلانى اموال مردم ضعيف را مى گيرد.

=استأم-

استئماما [أم] ه: او را امام وپيشواى خود كرد.

=استأمن-

استئمانا [أمن] ه: از او زينهار خواست، او را امين ومورد

اعتماد قرار داد،- ه على كذا: او را بر آن چيز معتمد خود كرد.

=استأنى-

استئناء [أني] الرجل: آن مرد را به شتاب نينداخت،- فى الأمر

وبه: با او در آن كار به نرمى ومهربانى رفتار كرد.

=الاستئناف-

[أنف]: اعاده دادرسى پس از صدور حكم از دادگاه بدوى؛ «محكمة

الاستئناف»: دادگاه استيناف؛ «محام فى الاستئناف»: وكيل دادگاه استيناف.

=استأنس-

استئناسا [أنس]: وحشت وترس او از بين رفت،- به واليه: به او

انس گرفت،- له: به او نگريست وگوش فرا داد.

=استأنف-

استئنافا [أنف] الشي ء: آن كار را از

صفحہ 51