قاموس عربی فارسی
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
اصناف
عن العودة»: برنگشت.
=تخلق-
تخلقا [خلق]: با خلوق (عطرى آميخته با زعفران) خود را خوشبو
كرد،- بغير خلقه: خود را با خلق وخوئى كه از آن او نبود وانمود كرد،- الكذب: دروغ گفت.
=تخلل-
تخللا [خل] القوم: به ميان آن قوم درآمد،- الرجل: آن مرد
دندانهاى خود را خلال كرد،- الشي ء فيه: آن چيز در او نفوذ كرد،- ه بالرمح: او را با نيزه طعنه هاى پى در پى زد،- المطر: باران در يكجا باريد وهمگانى نشد.
=التخليص-
[خلص]: مص؛ «تخليص البضائع»: پرداخت عوارض گمركى براى بيرون
آوردن كالا از گمرك.
=تخم-
- تخما ه: براى آن نشان وعلامتى نهاد.
=تخم-
- تخما: بر اثر پرخورى دچار تخمه شد.
=التخم-
ج تخوم: حد، مرز، نشانه.
=التخم-
ج تخوم: مترادف (التخم) است.
=التخمة-
ج تخمات وتخم [وخم]: بيمارى امتلاء كه بر اثر پرخورى در شخص
پديد مىيد. (اصل اين كلمه الوخمة) است.
=تخمر-
تخمرا [خمر] ت المرأة: آن زن روسرى بست، خود را پوشانيد.
=تخنث-
تخنثا [خنث]: مترادف (خنث) است بمعناى سست شد.
=التخنيق-
[حنق]: مص؛ «تخنيق الشرانق»:
گذاردن پيله هاى عسل كرم ابريشم در آفتاب يا بر روى بخار آب
جوش بهنگام جوشيدن تا كرمهاى آن مرده وبيفتند.
=تخود-
تخودا [خود] الغضن: شاخه ى درخت كج شد.
=تخوض-
تخوضا [خوض]: به تكلف در آن خوض كرد يا داخل شد.
=تخوف-
تخوفا [خوف]: ترسيد، اين واژه ضد (أمن) است، پرهيز كرد،- عليه
شيئا: بر او از چيزى ترسيد،- الشي ء: آن چيز را كم كرد،- الحق: حق او را نداد وغصب كرد.
=تخول-
تخولا [خول] فلانا: او را تعهد كرد،- فيه خالا من الخير: با
فراست در او نشان خير ديد،- خالا: او را دائى خود خواند.
=تخون-
تخونا [خون] ه الدهر: زمانه با او ناسازگارى كرد،- ه: آن را كم
كرد، وى را تعهد كرد.
=تخيب-
تخيبا [خيب]: نااميد شد.
=تخير-
تخيرا [خير] ه: آن را برگزيد،- الشي ء: آن چيز را ذخيره كرد.
=تخيط-
تخيطا [خيط] رأسه بالشيب: موى سفيد بسان نخ در سر او پديد آمد.
=تخيف-
تخيفا [خيف] ألوانا: رنگ به رنگ شد، رنگهاى آن گوناگون شد.
=تخيل-
تخولا وتخيلا [خول] فيه خالا من الخير: به فراست نشان وعلامت خير را در او دريافت.
=تخيل-
تخيلا [خيل] له أنه كذا: چيزى به خيال وى آمد،- ت السحابة: ابر كه در آن نشانه ى باران بود نمايان شد،- ه: با فراست او را دريافت،- فيه الخير: اثر خوبى را در او ديد،- عليه: با فراست در او نشانه ى خير ديد، او را برگزيد،- الرجل:
آن مرد خود بزرگ بين شد.
=تخيم-
تخيما [خيم] المكان وبالمكان وفيه: در آن مكان چادر خود را
برافراشت،- ت الريح الطيبة بالثوب وفيه: نسيم خوشبوى جامه ى او را خوشبوى كرد.
=تدابر-
تدابرا [دبر] القوم: آن قوم با هم دشمن شدند، با هم مخالفت
كردند واز هم بريدند.
=تداثر-
تداثرا [دثر] الرسم: اثر كهنه شد واز بين رفت.
=تداخل-
تداخلا [دخل] ه: داخل آن شد،- الشي ء: بعضى از آن چيز در بعضى
تداخل كرد وبهم آميخته شدند،- ت الأمور: آن كارها با هم مشتبه ومشكل شد.
=تدارس-
تدارسا [درس] الطلبة الكتاب: آن دانشجويان آن كتاب را با هم
آموختند وخواندند.
=تدارك-
تداركا [درك] القوم: آن قوم بهم پيوستند،- ما فات: طلب آنچه را
كه گذشته واز دست رفته كرد،- الخطأ بالصواب: خطا را با صواب جبران كرد.
=تداعى-
تداعيا [دعو] ت الحيطان: ديوارهاى ساختمان خراب وشكاف برداشت
ولى فرو نريخت.،- القوم: آن قوم يكديگر را فراخواندند،- القوم الشى ء: آن قوم ادعاى آن چيز را كردند.
=تداعب-
تداعبا [دعب] القوم: آن قوم با يكديگر مزاح وشوخى كردند.
=التداعة-
[ودع]: فراخ وآرامش، مترادف (الدعة) است.
=تداعك-
تداعكا [دعك] القوم: دشمني آن قوم با يكديگر سخت شد.
=تداعم-
تداعما [دعم] الأمر فلانا: آن كار برفلانى متراكم شد.
=تداغش-
تداغشا [دغش] القوم: آن قوم در جنگ وستيز با هم درآميختند.
=تداف-
تدافا [دفف] القوم: آن قوم بر يكديگر سوار شدند.
=تدافع-
تدافعا [دفع] القوم: آن قوم يكديگر را راندند ودور كردند .
=تداك-
تداكا [دك] عليه القوم: آن قوم بر او ازدحام كردند.
=تدالح-
تدالحا [دلح] الرجلان الشي ء بينهما:
آن دو مرد آن چيز را بر روى چوب برداشتند.
=تدامج-
تدامجا [دمج] القوم: آن قوم با هم گرد آمدند،- القوم عليه: آن
قوم بر عليه او قيام كردند وپيروز شدند.
=تدامل-
تداملا [دمل] القوم: آن قوم با هم صلح وآشتى كردند.
=تدانى-
تدانيا [دنو] القوم: آن قوم به يكديگر نزديكى كردند.
=تداوى-
تداويا [دوي]: خود را درمان كرد.
=تداوك-
تداوكا [دوك] القوم: آن قوم در دشمنى وستيز نسبت به هم سختگيرى كردند.
=تداول-
صفحہ 217