قاموس عربی فارسی
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
اصناف
منسوب به (البلد يا البلدة) است؛ «الإنتاج البلدي»: صنايع شهرى؛ «المجلس البلدي»: انجمن شهر؛ «قرار بلدي»:
مصوبه ى انجمن شهر.
=البلدية-
شهردارى، انجمن محلي كه به امور عمومى شهر اهتمام مى ورزد.
=البلس-
آنكه در او خيرى نباشد.
=البلس-
آنكه در كار خود سرگردان باشد، آنكه بر اثر اندوه يا ترس خاموش باشد.
=البلسام-
(طب): مترادف (البرسام) است، بيمارى حجاب حاجز.
=البلسان-
[بلس] (ن): درختى است از رسته ى (البخوريات) داراى شكوفه هاى
سفيد بسان خوشه ى انگور واز آن روغن خوشبوى بدست مىيد، بلسان.
=بلسم-
بلسمة: از ترس خاموش ماند.
=البلسم-
(طب): ماده اى صمغى است كه با آن زخمها را پانسمان مى كنند، مايع خوشبوى- اين واژه يونانى است-
البلسن-
عدس، دانه اى بشكل عدس.
=البلشون-
(ح): مرغ ماهيخوار، پرنده ايست با گردن وبال ودو ساق بلند
ومعمولا در كنار آبها زندگى مى كند نام ديگر آن (مالك الحزين) است.
=بلص-
- بلصا ه: هر چه كه داشت از او گرفت وديگر نزد او چيزى باقى نگذاشت.
=بلص-
تبليصا فلانا من ماله: مال فلانى را از او گرفت.
=البلص-
گرفتن اموال به زور از رعيت بدون اينكه توجيه قانونى داشته باشد.
=البلصوص-
ج بلنصى (ح): نام پرنده ايست.
=بلط-
- بلطا الدار: خانه را سنگ فرش كرد.
=بلط-
تبليطا الرجل: در راه رفتن خسته ودرمانده شد،- الدار: خانه را
سنگ فرش كرد.
=البلطة-
گونه اى تيشه، تبر.- اين واژه تركى است-
بلطح-
بلطحة: بر روى زمين افتاد،- الشي ء: آن چيز را پهن وعريض كرد.
=البلطجي-
تبردار، آنكه براى باز كردن راه لشكريان با بريدن درختان وبر پا داشتن دژها وسايل ارتباطى راهها را فراهم كند.
=- اين واژه تركى است-
البلطو-
ج بلطات، بلاطي: پالتو، كت كه بر روى جامه پوشند.- اين واژه فارسى است-
البلطي-
(ح): گونه اى ماهى كه در آبهاى رودخانه نيل زندگى مى كند. نام
ديگر آن (المشط) است.
=بلع-
- بلعا الشي ء: آن چيز را بلعيد،- ريقه:
تنفس كرد، رفت وآمد كرد.
=بلع-
تبليعا ه الشي ء: آن چيز را به او بلعانيد؛ «بلعه ريقه»: به
اندازه ى بلعيدن آن چيز به وى مهلت داد.
=البلعة-
ج بلع: سوراخ سنگ آسياب.
=البلعة-
: مرد پرخور.
=بلعم-
بلعمة اللقمة: لقمه ى غذا را بلعيد.
=البلعم-
مرى، بلعوم.
=البلعم-
پر خورى كه لقمه را با شتاب مى بلعد.
=البلعوم-
مترادف (البلعم) است.
=بلغ-
- بلوغا التمر: خرما رسيده شد،- الغلام:
آن جوان بالغ شد،- أشده: به سن وسال مردى رسيد،- ت العلة: بيمارى سخت شد،- مني كلامك كل مبلغ: سخن تو در من سخت اثر گذاشت،- السيل الزبى: امر سخت شد ودامنه پيدا كرد،- ه: به او رسيد؛ «بلغني انك قلت ذلك»: به من خبر رسيد كه تو فلان چيز را گفته اى،- به الى:
او را به چيزى رسانيد،- في او من الشي ء: به آن چيز شهرت يافت،- الأمر مبلغ الجد: آن امر خطرناك وبزرگ شد،- منتهاه: به حد اعلى رسيد، به اوج رسيد، به بالاترين حد رسيد.
=بلغ-
- بلاغة: آن مرد بليغ وفصيح شد.
=بلغ-
الرجل: بسيار كوشيد، كوشش خود را كرد.
=بلغ-
تبليغا ه اليه: به او ابلاغ كرد؛ «بلغ عنه الرسالة الى القوم»:
پيام ونامه ى او را به آن قوم رسانيد.
=البلغ-
مترادف (البليغ) است، آنكه چيزى را بپايان رساند؛ «امر الله بلغ»: دستور خداوند نافذ است.
=البلغ-
مترادف (البلغ) است؛ «هو احمق بلغ»:
او در نهايت حماقت وساده لوحى است.
مؤنث اين تعبير «هى حمقاء بلغة».
=البلغم-
اين واژه در اصطلاح پيشينيان بمعناى يكى از چهار طبع مخالف بدن
است، بلغم.
=بلف-
- بلفا: با چيزهائى دروغ بلف زد وفريب داد. اين واژه در زبان
متداول رايج است.
=البلف-
خدعه، حيله گرى، بكار بردن سخنى يا دست زدن به كارى بقصد ترساندن ديگران.- اين واژه در زبان متداول رايج است-
البلفة-
خدعه، بكار بردن سخنى يا دست زدن به كارى براى ترساندن ديگران.
=- اين واژه نيز در زبان متداول رايج است-
بلق-
- بلوقا: شتاب كرد.
=بلق-
- بلقا: سرگردان وحيران شد، مترادف (بلق) است.
=بلق-
- بلقا: پوست بدن وى سياه وسفيد شد.
=البلق-
سنگ مرمر، سياه وسفيد، چادر وخيمه ى بزرگ.
=البلقاء-
مؤنث (الأبلق) است؛ «عين بلقاء»:
پر رو وبى حيا.
=البلقة-
سياهى وسفيدى.
=بلقع-
بلقعة المكان: آن مكان خشك وبى آب وگياه شد.
=البلقع-
ج بلاقع: سرزمين بى آب وگياه؛ «دار بلقع»: خانه ى خالى وبى
چيز، زن بى خير وبركت.
=البلقعة-
ج بلاقع: مترادف (البلقع) است؛ «المرأة البلقعة»: زنى كه فاقد هر گونه خير و
صفحہ 193