54

Arapça Farsça Sözlük

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Türler

=استجهل-

استجهالا [جهل] ه: او را نادان شمرد، او را خوار وسبك كرد.

=استجوى-

استجواء [جوي] الطعام: غذا را دوست نداشت.

=الاستجواب-

[جوب]: مص،- فى اصطلاح المجالس النيابية: ودر اصطلاح پارلمانى

سؤالى است كه در مجلس از دولت مى شود، استيضاح،- فى عرف المحاكم: ودر اصطلاح دادگاهها بازجوئى واستنطاق است كه از متهم مى شود.

=استجوب-

استجوابا [جوب] ه في اصطلاح المحاكم: از او بازپرسى كرد،- ه

واستجوب له: به او پاسخ داد.

=استجور-

استجوارا [جور] ه: او را ستمكار يافت.

=استجوف-

استجوافا [جوف] الشي ء: آن چيز را توخالى ديد،- الشي ء: آن چيز

فراخ شد.

=استحى-

استحاء [سحو] الشي ء: آن چيز را پوست كند، تراشيد،- الشعر: موى را تراشيد يا كوتاه كرد.

=استحى-

استحاء [حيي وسحو] منه: از او شرمگين شد، از او خجالت كشيد.

=استحار-

استحارة [حور] ه: از او بازجوئى وبازپرسى كرد.

=استحار-

استحارة [حير]: سرگردان شد،- السحاب: ابر به يكسو نرفت،-

المكان وبالمكان: چند روزى در آن مكان اقامت كرد.

=استحاط-

استحاطة [حوط] في أمره أو تجارته: در كار يا امور بازرگانى خود

نهايت احتياط را كرد.

=استحال-

استحالة [حول]: آن چيز از حالى به حالى تغيير يافت، آن كار

محال شد،- فلان الشي ء: در آن چيز دقت كرد تا به بيند حركت مى كند يا نه.

=استحب-

استحبابا [حب] ه: او را دوست داشت، او را تحسين كرد.

=استحث-

استحثاثا [حث] الرجل على الأمر:

براى انجام آن كار آن مرد را تشويق كرد.

=استحثى-

استحثاء [حثو] القوم: هر يك از آن قوم بر روى ديگرى خاك

پاشيدند.

=استحج-

استحجاجا [حج]: دليل وبرهان خواست وآنرا ارائه داد.

=استحجب-

استحجابا [حجب] ه: او را حاجب ودربان خود كرد.

=استحجر-

استحجارا [حجر]: آن چيز بسان سنگ شد ،- الرجل: آن مرد براى خود

حجره ساخت،- عليه: بر او سرسخت شد.

=استحد-

استحدادا [حد]: تيغ خود را تيز كرد.

=استحدث-

استحداثا [حدث] ه: آن چيز را تازه ونو كرد،- الخبر: خبر تازه يافت.

=استحذى-

استحذاء [حذو] ه: از او كفش خواست.

=استحر-

استحارا [سحر]: به سحرگاهان درآمد يا سحرگاه خارج شد،- الديك: خروس در سحرگاه بانگ زد.

=استحر-

استحرارا [حر] القتال: جنگ سخت شد.

=استحرز-

استحرازا [حرز]: به پناهگاه درآمد.

=استحرم-

استحراما [حرم] الشي ء: آن چيز را حرام شمرد.

=الاستحسان-

[حسن]: مص، پسنديدن وموافقت كردن.

=استحسن-

استحسانا [حسن] ه: آن را نيكو وپسنديده شمرد.

=استحش-

استحشاشا [حش] ت اليد: دست شل وبى حس شد،- العظم: استخوان

باريك شد وبگونه خشكيده درآمد،- الغصن: شاخه درخت دراز شد،- الرجل: آن مرد تشنه شد.

=استحشف-

استحشافا [حشف] ضرع الأنثى:

پستان ماده ترنجيده ومنقبض شد،- ت أذن الإنسان: گوش انسان خشك

ومنقبض شد.

=استحصد-

استحصادا [حصد] الزرع: هنگام درو كشت رسيد،- القوم: آن قوم گردهم آمدند يا يكديگر را يارى كردند،- الحبل:

ريسمان محكم بافته شد؛ «استحصد حبل الرجل»: آن مرد سخت خشمگين شد.

=استحصف-

استحصافا [حصف] الشي ء: آن چيز محكم وبادوام شد،- القوم: آن

قوم گردهم آمدند،- الحبل: ريسمان را محكم بافت،- الدهر عليه: روزگار بر او سخت شد.

=استحضر-

استحضارا [حضر] الشي ء: آن چيز را به حضور خواست، آن را حاضر

كرد،- الفرس: اسب را با شتاب دوانيد.

=استحط-

استحطاطا [حط]: از او خواست كه از گناهش چشم پوشند؛ «استحط

فلانا وزره»: از او خواست تا از گناهى كه مرتكب شده صرفنظر وفروكش كند،- من الثمن شيئا: از او خواست تا از بهاى چيزى كم كند.

=استحطب-

استحطابا [حطب] الكرم: هنگام بريدن هيزم از درخت مو رسيد.

=استحفى-

استحفاء [حفو] ه عن كذا: درباره چيزى بگونه مبالغه خبر خواست.

=استحفر-

استحفارا [حفر] النهر: براى ايجاد نهر موقع را مناسب كندن زمين دانست.

=استحفظ-

استحفاظا [حفظ] ه الشي ء : از او خواست تا از آن چيز نگهدارى

كند؛ «استحفظه مالا أو سرا»: از او خواست تا آن مال يا راز را نگهدارى كند.

=استحق-

استحقاقا [حق] ه: شايسته آن چيز شد؛ «لا يستحق عليه الرسم»: از

پرداخت ماليات معاف است، مستحق آن كار شد؛ «إنه يستحق الذكر»: او شايسته نام بردن است،- الرجل: آن مرد گناهى كرد كه سزاوار كيفر شد،- الدين: موقع پرداخت بدهى رسيد،- ت الناقة: ماده شتر فربه شد.

=الاستحقاق-

ج استحقاقات [حق]: سررسيد پرداخت وام؛ «تأريخ الاستحقاق»: سررسيد پرداخت وام، سزاوار بودن، آنچه كه انسان را شايسته قدردانى وپاداش كند؛ «عن استحاق»: شايستگى؛ «بدون استحقاق»:

نداشتن حق؛ «وسام الاستحقاق»: نشان

Sayfa 54