Arapça Farsça Sözlük
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
Türler
برآورد.
=أخلف-
إخلافا [خلف] ه: او را به عقب برگردانيد، با او خلاف وعده كرد،- وعده وبوعده: به وعده خود با او وفا نكرد،- الغيث:
آن ابر از باريدن بازماند ونباريد،- ت الشجرة: آنچه كه از آن درخت بريده شده بود باز رويانيد،- الطائر: پرنده پس از پرهاى اوليه اش پر درآورد،- الله عليه: خداوند آنچه را كه از دست او رفته بود به او بازگردانيد،- لنفسه: چيزى از دست او رفته بود وبجاى آن چيز ديگرى قرار داد،- لأهله: براى خانواده خود آب برد،- الثوب:
جامه را اصلاح كرد،- الدواء فلانا : دارو فلانى را سست كرد،-
الفم: دهان بد بوى شد،- الغلام: آن جوان به سن بلوغ ورشد رسيد.
=الأخلف-
[خلف]: سيل، آنكه با دست چپ كار كند، لوچ يا چپ چشم، نادان،
احمق،- (ح): مار نر.
=أخلق-
إخلاقا [خلق] الثوب: جامه كهنه شد،- الشباب: دوران جوانى سپرى شد،- الثوب:
آن جامه را كهنه كرد،- ه الثوب: جامه كهنه را بر تن او كرد.
=الأخلق-
م خلقاء، ج خلق [خلق]: شايسته تر، نرم تر، فقير وبينوا.
=اخلولق-
اخليلاقا [خلق] الثوب: جامه كهنه شد،- ت الدار: خانه ويران شد،- الرسم:
عكس يا تصوير برابر با زمين افتاد،- متن الفرس: پشت اسب نرم
شد، اين كلمه گاهى بمعناى (عسى) براى رجاء وگاهى بمعناى (اوشك) از افعال مقاربه مىيد وبسان (كاد) عمل مى كند؛ «اخلولقت السماء ان تمطر»: باشد كه آسمان به بارد يا نزديك به باريدن شد.
=أخم-
إخماما [خم] اللحم: گوشت گنديده شد.
=أخمد-
إخمادا [خمد] النار: آتش را خاموش كرد،- انفاسه: او را كشت،
خوار وزبون كرد،- الرجل: آن مرد ساكت وآرام شد.
=أخمر-
إخمارا [خمر]: آن مرد پنهان ومتوارى شد،- الشي ء: آن چيز را
پنهان كرد،- الأمر: آن امر را كتمان وپنهان كرد،- العجين: به خمير مايه خمير افزود،- ت الأرض: زمين پر از درختان بهم پيچيده شد،- له: بر او كينه ور شد،- ه الشي ء: آن چيز را به او ارمغان كرد.
=أخمس-
إخماسا [خمس] القوم: آن قوم پنج نفر شدند.
=الأخمص-
ج أخامص [خمص]: فرورفتگى كف پاى كه بزمين نمى رسد، وچه بسا كه
بر تمام كف پاى اطلاق شود؛ «من الرأس الى اخمص القدم»: از سر تا كف پاى؛ «اخمص البدن»: ميانه تن.
=أخمل-
إخمالا [خمل] ه: او را گمنام كرد.
=الأخن-
[خن]: آنكه بهنگام سخن گفتن يا گريه كردن يا خنديدن صدايش از
درون بينى درآيد، آنكه تو دماغى سخن گويد.
=أخنى-
إخناء [خنو] عليه في الكلام: به او ناسزا گفت،- عليه الدهر:
زمانه بر او دراز شد، زمانه او را نابود كرد، زمانه بر او ستم كرد.
=الأخنس-
[خنس]: آنكه داراى بينى كج بوده وسر بينى او بلند باشد.
=أخنع-
إخناعا [خنع] ته الحاجة له أو اليه:
نيازمندى به آن شخص وى را فروتن كرد.
=الأخو-
مثناه أخوان، ج إخوة وأخوة وإخوان وأخوان وأخون وآخاء [أخو]: برادر.
=أخوى-
إخواء [خوي] الرجل: آن مرد گرسنه شد،- ما عند فلان: آنچه كه
فلانى داشت از وى گرفت،- الزند: آتش زنه آتش نداد،- ت النجوم: ستارگان خشك شدند وباران نيامد،- ت الماشية: ستور بسيار فربه شد.
=الأخوى-
م خياء وخوياء [خوي]: آنكه خرد او بدر رفته باشد.
=الإخوان-
[أخو]: جمع (أخ) است ومعمولا براى دوستى بكار برده مى شود؛
«هؤلاء اخوان صفاء»: اينان دوستان باصفايند.
=الإخوة-
[أخو]: جمع (أخ) است ومعمولا در نسب بكار برده مى شود؛ «هؤلاء اخوة فلان»:
اينان برادران فلانى مى باشند،- فى عرف الرهبان: ودر اصطلاح راهبان مسيحى بمعناى برادرانى كه تازه بخدمت كليسا وارد شده اند مى باشد كه بر آنها (ألإخوة العمليون) اطلاق مى شود.
=الأخوة-
[أخو]: برادرى، يگانگى، دوستى.
=الأخور-
[أخر]: بمعناى (الإسطبل): آخور است. اين كلمه فارسى است.
=أخوص-
إخواصا [خوص] النخل: درخت نخل برگ درآورد.
=الأخوص-
م خوصاء، ج خوص [خوص]: آنكه چشمانش در سرش فرورفته باشد، چشم گود.
=أخول-
إخوالا [خول]: داراى خالوها (دائيها) ى بسيار شد.
=أخول-
[خول]: مرادف (اخول) است.
=الأخول-
[خول]: آنكه دائيهاى بسيار دارد.
=الأخوي-
[أخو]: منسوب به (الأخ) است.
=الأخوية-
[أخو]: گروهى از دوستان كه انجمنى دينى يا غير از آن تشكيل دهند.
=الأخي-
[أخو]: منسوب به (الأخ) است.
=الأخياف-
[خيف]: افراد مختلف وگوناگون؛ «هم اخوة اخياف او بنو اخياف»:
آنها برادرانى از يك مادر وچند پدر مى باشند.
=الأخيذ-
ج أخذى [أخذ]: اسير، گرفتار.
=الأخيذة-
[أخذ]: آنچه كه از دشمن در جنگ گرفته شود، آنچه كه به زور
گرفته شده باشد.
=الأخير-
[أخر]: متناقض (الأول) است؛ «أخيرا»: در پايان، در خاتمه؛ «اخيرا وليس آخرا»: تعبيرى است كه چيزها ومطالب ديگرى غير از آنچه در پايان سخن گفته شده در آن وجود دارد.
=الأخير-
م خيرى وخورى، ج أخاير [خير]: اسم تفضيل است.
=الأخيضر-
[خضر] (طب): گونه اى بيمارى كه در چشم پديد آيد،- (ح): گونه اى
Sayfa 32