Qaamuus Carabi Faarsi
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
Noocyada
[شع]: جمع (الشعاع) است؛ «أشعة س أو رنتجن» (ف): اشعه ايست نامرئى كه به درون اجسام غير شفاف مانند چوب وفلزهاى نازك وجز آن سرايت كند وهمچنين در عكسبردارى از داخل جسم انسان بكار مى رود وآنرا اشعه ايكس يا رنتگن نامند؛ «أشعة ما قبل الأحمر» (ف):
اشعه ايست نامرئى كه در نور سفيد موجود است ودر رنگين كمان قبل
از سرخ است وگرماى بسيار دارد؛ «اشعة ما بعد البنفسجي» (ف): اشعه ايست نامرئى در نور سفيد كه در رنگين كمان بعد از رنگ بنفش است ودر صفحه فتوگراف تأثير گذارد واز اين راه به وجود آن پى برده مى شود.
=الأشعث-
م شعثاء، ج شعث [شعث]: مرد ژوليده موى.
=أشعر-
إشعارا [شعر] الثوب: جامه را با پارچه موئى آستر كرد،- ه
الشعار: لباس زير بر او پوشانيد،- ه بكذا: او را به آن چيز چسبانيد،- ه الأمر وبالأمر: او را از آن امر آگاه ساخت،- أمر فلان: كار فلانى را آشكار كرد،- القوم: آن قوم براى خود آرم يا شعارى گرفتند، شعار خود را طلبيدند،- ه شرا: بدى را بر او پوشانيد.
=الأشعر-
م شعراء، ج شعر [شعر]: مرد پر موى، ج أشاعر: گوشتى كه در
انتهاى پوست گرداگرد سم ستور باشد، گوشتى كه زير ناخن در آيد.
=أشعل-
إشعالا [شعل ] النار: آتش را بر افروخت،- ه: او را خشمناك كرد،- الجمع: جمع را پراكنده كرد،- الخيل فى الغارة: اسبان را در چپاول پراكنده كرد.
=اشعل-
اشعلالا [شعل] رأس الرجل: موى سر آن مرد برافراشته شد.
=الأشعل-
[شعل] من الناس: مردى كه از آغاز تولد چشمانش سرخ باشد.
=الأشغال-
[شغل]: جمع (الشغل) بمعناى كار است؛ «الأشغال الشاقة»: كيفر بر
اعمال شاقه است كه مطابق قانون در حق بزهكاران اجرا مى شود.
=أشغل-
إشغالا [شغل] ه بكذا: او را به كارى مشغول كرد،- ه عنه: او را
از وى سر گرم كرد،- باله: او را نگران كرد.
=الأشغولة-
[شغل]: كار، آنچه كه با آن مشغول شوند.
=أشف-
إشفافا [شف] الدرهم: درهم را زياد كرد يا كم كرد،- ه على فلان:
او را بر فلانى برترى داد،- عليه: بر او برترى يافت،- الفم: دهان بد بوى شد.
=أشفى-
إشفاء [شفي] فلانا: براى او شفا خواست،- المريض: داروئى براى بيمار تجويز كرد كه شفايش در آن بود؛ «أشفني»: چيزى به من بده كه مرا شفا دهد،- ه الشي ء: آن چيز را به او داد تا خود را با آن درمان كند،- عليه: به آن چيز نزديك شد؛ «أشفى المريض على الموت»:
بيمار مشرف بر مرگ شد،- العليل: بهبودى بيمار ناممكن شد،-
المسافر: مسافر در پايان شب ودر روشنائى ماه به راه افتاد.
=الأشفى-
[شفو]: مردى كه لبهايش بر روى هم قرار نگيرد.
=أشفق-
إشفاقا [شفق] عليه: بر او مهر ومحبت ورزيد،- عليه ومنه: از او
بر حذر شد وترسيد،- الشي ء: آن چيز را كم كرد،- الرجل: آن مرد به شفق در آمد،- ت الريح: باد به سختى وزيد وگرد وخاك برافراشت.
=الأشفه-
[شفه]: مردى كه لب كلفت دارد.
=أشقى-
إشقاء [شقو] الله فلانا: خداوند فلانى را گمراه كند.
=اشقر-
اشقرارا [شقر]: بسيار سرخ ومايل به زردى شد.
=الأشقر-
م شقراء، ج شقر [شقر]: آنكه سرخ مايل به زرد باشد.
=الأشكال-
[شكل]: زيور آلاتى كه با هم مشابهت داشته باشند مانند مرواريد ونقره.
=أشكر-
إشكارا [شكر] الضرع: پستان پر از شير شد،- الشجر: درخت برگ در آورد.
=أشكل-
إشكالا [شكل] الأمر: آن كار پيچيده شد،- الشي ء: آن چيز مشكل وپيچيده شد،- العنب: انگور رسيده شد،- المريض:
بيمار بسان اشخاص تندرست شد،- الكتاب: كتاب را اعراب گذارى كرد.
=الأشكل-
م شكلاء، ج شكل [شكل]: هر چه كه سفيدى آن مايل به سرخى باشد،
آنكه در سفيدى چشم او سرخى باشد.
=أشل-
إشلالا [شل]: دست او بى حركت وفلج شد.
=أشل-
[شل] ت يده: دست او خشك وبيحس شد.
=الأشل-
م شلاء، ج شل [شل]: آنكه دست يا ديگر اعضاى بدنش فلج يا بى حس
وحركت باشد.
=الأشلاء-
[شلو]: جمع (الشلو) است بمعناى اندام؛ «اشلاء الإنسان»: اعضاى بدن انسان پس از پوسيدگى وپراكندگى،- اللجام:
تسمه يا بندهاى لگام كه پوسيده شده باشد.
=الأشلاق-
[شلق] (ح): گونه اى ماهى كه استخوان نرم دارد.
=أشم-
إشماما [شم]: با فخر فروشى سر خود را بالا گرفت ورفت،- ه الورد: او را به بوئيدن گل وادار كرد،- القارئ الحرف:
خواننده عبارت، تلفظ حرف را به روش (اشمام) وقف كرد،- عن
الأمر: از آن كار عدول كرد.
=الأشم-
م شماء، ج شم [شم]: بلند نظر، بخشنده، بزرگوار، كوه بلند.
=اشماط-
اشميطاطا [شمط]: مترادف (شمط) است.
=الإشمام-
[شم] عند القراء أو النحاة: اين واژه در اصطلاح قاريان يا
نحويان عبارت است از حركت با لب بدون صوت. بگونه اى كه دو لب پس از ساكن كردن مرفوع ومضموم بدون صدا بر روى هم بسته شوند.
=اشمأز-
اشمئزازا [شمز]: ترسيد، در اثر نفرت
Bogga 81