64

Qaamuus Carabi Faarsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Noocyada

كوشش را نمود.

=استقصر-

استقصارا [قصر] ه: او را كوتاه شمرد، او را گناهكار دانست.

=استقض-

استقضاضا [قض] الهم: خواستار برطرف شدن اندوه شد،- الطعام والمكان:

در آن غذا ويا جاى سنگ ريزه بسيار بود،- المضجع: جاى استراحت

خود را ناهموار يافت.

=استقضى-

استقضاء [قضي] فلانا الدين: از او خواست كه بدهى خود را بپردازد،- السلطان فلانا علينا: سلطان فلانى را بر ما قاضى تعيين كرد،- ه: او را براى داورى وقضاوت خواست.

=استقضي-

[قضي] فلان: فلانى قاضى شد.

=استقطر-

استقطارا [قطر] الماء وغيره: آب وجز آن را تقطير كرد وبه آن

پرداخت.

=استقطع-

استقطاعا [قطع] ه بلدا أو ثوبا: از او خواست تا جامه اى برايش

ببرد ويا غله شهرى را به او بدهد.

=استقف-

استقفافا [قف]: آن مرد منقبض ومتشنج وگرفته شد.

=استقفى-

استقفاء [قفو] فلانا بالعصا: فلانى را از پشت سر با عصا زد.

=استقفل-

استقفالا [قفل] الباب: درب بسته شد،- الرجل: آن مرد بخيل شد.

=استقل-

استقلالا [قل] الشي ء: آن چيز را اندك ديد وكم شمرد، آن چيز را

برداشت وبالا برد،- بالأمر: بر آن كار توانا شد،- برأيه: در رأى خود مستبد شد،- بكذا: آن كار را به تنهائى انجام داد،- ت البلاد: آن كشور مستقل شد،- الطائرة: سوار هواپيما شد،- الطائر فى طيرانه: پرنده در پرواز اوج گرفت،- السحاب: ابر بالا گرفت،- ته الرعدة: رعد او را لرزانيد،- القوم: آن قوم از آن جاى رفتند،- فلان غضبا: از بسيارى خشم از جاى خود برخاست.

=الاستقلال-

[قل]: مص، استقلال كشور كه بيگانه در آن حكومت نكند.

=استقوى-

استقواء [قوي]: نيرومند شد.

=استقوس-

استقواسا [قوس] الرجل: پشت آن مرد خميده شد.

=استك-

استكاكا [سك] النبات: گياه بهم پيچيده شد،- ت المسامع: گوشها

كر شدند،- البيت: شكاف يا روزنه خانه بسته شد.

=استكار-

استكارة [كور]: بار را بر دوش خود حمل كرد، شتاب كرد.

=استكان-

استكانة [سكن]: فروتن وزبون شد.

=استكان-

استكانة [كون] لفلان: به فلانى فروتنى كرد.

=استكبر-

استكبارا [كبر]: خود بزرگ بين ومتكبر شد،- الأمر: آن امر را

بزرگ يافت ويا بزرگ شمرد.

=استكتب-

استكبابا [كتب] ه الشي ء: از او خواست تا آن چيز را برايش

بنويسد،- ه القصيدة: از او خواست آن قصيده شعرى را برايش بخواند تا بنويسد،- الغلام: آن جوان را براى خود نويسنده گرفت.

=استكتم-

استكتاما [كتم] السر فلانا: از او خواست تا راز را پنهان كند.

=استكثر-

استكثارا [كثر] الشي ء: آن چيز را بسيار ديد يا بسيار شمرد،-

من الشي ء: آن كار را بسيار انجام داد، آن چيز را بسيار خواست.

=استكثف-

استكثافا [كثف] الشي ء: آن چيز انبوه ومتراكم شد،- الشي ء: آن

چيز را انبوه ومتراكم يافت،- الأمر: آن كار بالا گرفت وپر دامنه شد.

=استكرى-

استكراء [كري] الدار وغيرها: خانه وجز آن را كرايه كرد يا به

اجاره گرفت.

=استكرش-

استكراشا [كرش] الرجل: چهره آن مرد گرفته وعبوس شد،- الجدى:

شكم بزغاله بزرگ شد وبه خوردن روى آورد.

=استكرم-

استكراما [كرم]: چيزهاى گرانبها ونفيس را برگزيد،- الشي ء: آن

چيز را ارزنده خواست، ارزنده يافت.

=استكره-

استكراها [كره] الشي ء: آن چيز را زشت ومكروه شمرد.

=استكسى-

استكساء [كسو] فلانا: از فلانى جامه اى خواست.

=استكسب-

استكسابا [كسب] فلانا: فلانى را به كار وكسب واداشت.

=الاستكشاف-

[كشف]: مص،- (اع):

بدست آوردن اطلاعات از پايگاههاى دشمن، عمليات اكتشافى؛

«طائرات استكشاف»: هواپيماهاى اكتشافى.

=استكشط-

استكشاطا [كشط] الشي ء: پوشش يا سر پوش آن چيز را برداشت،- البعير:

هنگام آن رسيد كه پوست شتر را در آورد.

=استكشف-

استكشافا [كشف] عن الشي ء: از او خواست كه آن چيز را برايش

برهنه يا آشكار كند.

=استكف-

استكفافا [كف] الشعر: موى انبوه شد،- الشي ء: آن چيز را در كف

خود گرفت،- الناس: دست خود را بسوى مردم دراز كرد وچيزى خواست،- عينه: دست خود را در آفتاب بر روى چشم نهاد تا چيزى را ببيند،- الناظر: نگاه كننده دست خود را بر روى ابرويش نهاد تا جلوى تابش خورشيد را بگيرد،- ت عينه: چشم او زير كف دست را نگريست،- الشي ء: آن چيز بسان كفه ترازو گرد شد،- ت الحية: مار همچون كفه ترازو يا سنگ آسياب گرد شد،- به الناس: مردم گرد او جمع شدند،- الناس حوله: مردم گرد او جمع شدند وبسوى او توجه داشتند،- فلان بالصدقة: فلانى دست خود را براى گرفتن صدقه دراز كرد،- ه عن الشي ء: از او خواست كه از آن چيز دست بردارد.

=استكفى-

استكفاء [كفي] الرجل الشي ء: از آن مرد چيزى خواست تا ويرا

كفايت كند.

=استكفأ-

استكفاء [كفأ] ت فلانا: از فلانى خواستم آنچه كه در ظرف خود

دارد به ظرف من بريزد.

=استكلأ-

استكلاء [كلأ]: گياه وعلوفه

Bogga 64