Qaamuus Carabi Faarsi
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
Noocyada
=استتلى-
استتلاء [تلو] ه الشي ء: آن چيز را خواست كه از وى پيروى كند.
=استتم-
استتماما [تم] الشي ء: پاره هاى آن چيز را تكميل كرد، از او
خواست كه آن كار را تمام كند.
=استثاب-
استثابة [ثوب] المال: مال را باز پس خواست،- الرجل: از آن مرد
پاداش خواست.
=استثار-
استثارة [ثور] ه: او را برانگيخت،- غضبه: او را خشمگين كرد.
=استثأر-
استثأرا [ثأر]: براى گرفتن انتقام يارى خواست.
=استثغر-
استثغارا [ثغر] الكلب بذنبه: آن سگ دم خود را ميان دوران خود
قرار داد،- المصارع بثوبه: كشتيگير دامن جامه خود را تا زد واز ميان دوران بيرون آورد وبر كمر خود بست.
=استثقل-
استثقالا [ثقل] الشي ء: آن چيز سنگين شد،- الشي ء: آن چيز را
سنگين يافت،- بفلان: از سنگينى او آگاه شد؛ «استثقل ظله»: سايه اش سنگين شد.
=الاستثمار-
[ثمر]: بهره بردارى، انتفاع، سودجوئى.
=استثمر-
استثمارا [ثمر] الشي ء: آن چيز را به ثمر رسانيد، از آن بهره
بردارى كرد،- الرجل: ميوه بدست آورد.
=استثنى-
استثناء [ثني] الشي ء: آن چيز را از حكم كلى بيرون آورد،- فلانا وعلى فلان:
فلانى را مستثنى كرد.
=الاستثناء-
[ثني]: بيرون كردن چيزى از حكم كلى؛ «بدون استثناء»: بطور
يكسان، بىستثنا.
=الاستثنائي-
[ثني]: منسوب به (الاستثناء) است؛ «الأحوال الاستثنائية»: وضع
غير عادى؛ «الجلسة الاستثنائية»: جلسه فوق العاده.
=استجاب-
استجابة [جوب] ه وله: به او پاسخ داد،- الله فلانا ولفلان ومن
فلان: خداوند دعاى او را پذيرفت وحاجت او را برآورد.
=استجاد-
استجادة [جود] ه: آن چيز را نيكو شمرد،- الأمير: از حاكم طلب
نكوئى كرد.
=استجار -
استجارة [جور] فلانا وبه: به او پناه برد واز او يارى خواست،-
من فلان: از فلانى حمايت خواست كه وى را از ديگرى پناه دهد.
=استجاز-
استجازة [جوز]: اجازه خواست،- الأمر: آن كار را جايز دانست.
=استجاش-
استجاشة [جيش] الجيش: لشكر را جمع آورى كرد،- الأمير: از
فرمانده كمك ولشكر خواست،- القوم: آن قوم را به كمك رسانى تشويق كرد.
=استجاع-
استجاعة [جوع]: از آن چيز خورد ولى سير نشد، ساعت به ساعت غذا
مى خورد.
=استجاف-
استجافة [جوف] الشي ء: آن چيز را اجوف (تو خالى) بدست آورد،- الشي ء:
آن چيز فراخ شد.
=استجال-
استجالة [جول] أموالهم: اموال ودارائى آنها را برد.
=استجد-
استجدادا [جد] الشي ء: آن چيز تازه شد،- الشي ء: آن چيز را
تازه ونو كرد يا تازه بدست آورد،- الثوب: جامه نو پوشيد.
=استجدى-
استجداء [جدو] فلانا: از او حاجت خواست، بهره وسود از او خواست.
=استجذل-
استجذالا [جذل]: راست واستوار شد.
=استجر-
استجرارا [جر] الشي ء: آن چيز را كشانيد،- المال: مال را
بتدريج گرفت،- لفلان: از فلانى فرمانبردارى كرد.
=استجرى-
استجراء [جري] فلانا: فلانى را وكيل خود ساخت.
=استجرأ-
استجراء [جرأ]: تظاهر به دليرى ودلاورى كرد.
=استجز-
استجزازا [جز] الغنم أو البر أو النخلة:
هنگام ذبح گوسفند يا درو گندم يا بريدن نخل رسيد.
=استجزل-
استجزالا [جزل] ه: او را نيكو ديد،- رأيه: رأى او را نيكو ديد.
=استجفى-
استجفاء [جفو] الشي ء: آن چيز را سنگين وخشن دانست،- فلانا: از
فلانى خواست كه از وى دورى جويد.
=استجلى-
استجلاء [جلو] الشي ء: آن چيز را آشكار وروشن كرد،- ت العروس:
آن عروس آرايش كرده به شوهرش نمايان شد.
=الاستجلاب-
[جلب]: استمالت، كشش، نايل شدن، بدست آوردن، وارد كردن؛
«استجلاب السائحين»: جلب سياحان وترويج سياحت وتوريستى.
=استجلب-
استجلابا [جلب] ه: خواستار جلب كردن او شد.
=استجلس-
استجلاسا [جلس] ه: از او خواست تا بنشيند.
=استجم-
استجماما [جم]: استراحت گرفت،- ت الأرض: گياه زمين روئيده شد،- الماء:
آب فراوان شد،- البئر: چاه را رها كرد تا پر از آب شود؛ «انى
لأستجم قلبى بشي ء من اللهو»: من دل خود را با كمى تفريح آسايش ميدهم.
=استجمر-
استجمارا [جمر] القوم على أمر: آن قوم به هم فشرده شدند وگردهم
آمدند،- بالمجمرة: با بخوردان بخور كرد.
=استجمع-
استجماعا [جمع] القوم: همه قوم براى كارى رفتند،- له الأمر: آنچه كه مى خواست برايش فراهم شد،- البقل:
دانه هاى كشت خشك شد،- الفرس جريا:
اسب با تمام توان دويد،- قواه: نيرو ونشاط خود را بازيافت،-
افكاره: حواس خود را جمع كرد، براى خود خلوت گزيد.
=استجمل-
استجمالا [جمل] الشي ء: آن چيز را زيبا شمرد،- البعير: آن شتر
رشد كرد وهفت ساله شد.
=استجن-
استجنانا [جن]: پوشيده شد، ديوانه شد.
=استجنح-
استجناحا [جنح] ه: آن چيز را كج وخم كرد،- اليه: به سوى او ميل كرد.
=استجهد-
استجهادا [جهد] في الأمر: در آن كار خبره وكوشا شد.
تأسية [أسو] الرجل: آن مرد را دلدارى وتسليت گفت، آن مرد را
درمان كرد، به آن مرد كمك ويارى كرد.
=أساء-
اساءة [سوأ] الشي ء: آن كار را تباه كرد،- التصرف: كارها را
خوب انجام نداد؛ «اساء معاملته»: با او بدرفتارى كرد،- الاستعمال: از حق تجاوز وافراط كرد،- به الظن: به او بد گمان شد،- اليه: به او بد كرد،- ه: او را خشمگين واندوهگين كرد.
=الإساء-
ج آسية [أسو]: دارو.
=الإساءة-
[سوأ]: مص، بدى كردن، ناسزا گفتن، زيان.
=أساح-
إساحة [سيح] ه: او را به سياحت وادار كرد،- الفرس بذنبه: اسب دم خود را فرو هشت
الأساحل-
[سحل]: مجاري آب.
=أساد-
إسادة [سود] ت المرأة: آن زن بچه سياه زائيد، آن زن بچه
بزرگوار زائيد.
=أسار-
إسارة [سير] الرجل: آن مرد را به رفتن واداشت.
=الإسار-
[أسر]: بند چرمى يا دوال؛ «وقع فى اساره»: دنباله رو او شد.
=الأسارير-
[سر]: زيبائيهاى چهره.
=الأساريع-
[سرع]: خطوط ونشانه ها در كمان،- (ح): به واژه (السرفة) مراجعه شود.
=أساس-
إساسة [سوس] ه الناس: مردم او را به رياست خود برگزيدند،- الطعام: در غذا شپشك افتاد،- ت الشاة: پوست گوسفند پر از شپش شد
الأساس-
ج أسس [أس]: اساس ساختمان، پى ساختمان، آغاز هر چيزى، پايه واستناد؛ «على اساس كذا»: بر مبناى فلان چيز؛ لا اساس له من الصحة»: فلان كار اساس درستى ندارد،- أو القاعدة (ك):
ماده اى مانند سوديم وپوتاسيوم وكالسيوم كه ريشه داشته باشد كه
در نتيجه آب ونمك از آن بدست آيد.
=الأساسي-
منسوب به (الأساس) است؛ «الحجر الأساسي»: سنگ اوليه ساختمان؛
«السبب الأساسي»: سبب وعلت اوليه هر چيزى.
=الأساطين-
[سطن]: جمع (الأسطوانة) است؛ «هم اساطين الزمان»: آنها
دانشمندان وبزرگان زمانه اند.
=أساع-
إساعة [سوع وسيع] الشي ء: آن را ضايع كرد.
=أساغ-
إساغة [سوغ] الطعام أو الشراب: خوراك يا نوشيندى را به آسانى
در گلو فروبرد.
=أساف-
إسافة [سوف]: دارايى او از دست رفت، فرزند او مرد،- ه الله:
خداوند او را نابود كرد.
=أساق-
إساقة [سوق] ه الماشية: ستوران را به او داد تا آنها را براند.
=اساقط-
اسيقاطا [سقط] الشي ء: آن چيز پياپى فرود آمد.
=أسال-
إسالة [سيل] الماء: آب را به جريان انداخت،- الجامد: آن چيز
جامد را گداخت يا ذوب كرد،- غرار النصل: نوك تير را دراز وتيز كرد.
=أسام-
إسامة [سوم] الماشية: ستوران را به چراگاه برد،- اليه ببصره:
به او چشم دوخت يا او را چشم زخم زد.
=أسامة-
[أسم]: اسم علم جنس براى شير است.
=أسأل-
إسآلا [سأل] ه سؤله وسؤلته ومسألته:
نياز وى را برآورده كرد.
=أسأم-
إسآما [سأم] ه: او را خسته وكسل كرد.
=الأسباب-
[سب]: جمع (السبب) است، «تعاطى الاسباب»: براى رفع نيازهاى
زندگى داد وستد كرد، «اسباب السماء»: بلندى ها وپهنه هاى آسمان.
=الأسباد-
[سبد]: جامه هاى سياه، «اسباد العشب»: برآمدگى اوليه گياه.
=الإسبانخ-
(ن): گياه اسفناج.
=أسبت-
إسباتا [سبت]: بروز شنبه درآمد.
=أسبح-
إسباحا [سبح] ه: او را به شنا واداشت.
=أسبخ-
إسباخا [سبخ] فى الحفر: زمين را گود كرد تا به شوره زار رسيد،- المكان: آن زمين شوره زار وسخت شد.
Bogga 53