Qaamuus Carabi Faarsi

Fuad Afram Bustani d. 1324 AH
25

Qaamuus Carabi Faarsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Noocyada

=أحك-

إحكاكا [حك] ه رأسه: سر او ميل به خارش كرد،- الكلام فى صدره:

آن سخن در دل او اثر كرد.

=الأحك-

[حك]: مرد بى دندان، سم خراشيده ستور.

=أحكل-

إحكالا [حكل] الأمر عليه: امر بر او مشكل ومشتبه شد وآشكار

نگرديد.

=أحكم-

إحكاما [حكم] ت التجارب فلانا:

تجربه ها او را آزموده كرد،- السفيه: دست نادان را گرفت واو را راهنمائى كرد،- الشي ء: آن چيز را محكم واستوار كرد،- قفل الباب: درب را محكم بست،- الفرس:

براى اسب چانه بند ساخت،- ه عن الأمر: او را از آن كار بازداشت

ومنع نمود.

=أحل-

إحلالا [حل]: پيمانى را كه بسته بود شكست واز آن خارج شد،-

المحرم: محرم از احرام حج بيرون آمد، داخل ماههاى حرام شد،- الشي ء: آن چيز را حلال كرد،- بنفسه: خود را مستلزم كيفر دانست،- عليه الأمر: آن كار را بر او واجب گردانيد،- ه بالمكان او المكان: او را به آن مكان جاى داد؛ «احله محله»: او را بجاى خود قرار داد.

=أحلى-

إحلاء [حلو] ه: آنرا شيرين يافت يا شيرين كرد.

=الإحلال-

[حل]: مص، پايان مناسك حج.

در مقابل اين كلمه واژه (الإحرام) را بكار مى برند.

=أحلب-

إحلابا [حلب] ه: او را در دوشيدن شير يارى كرد،- ته ناقتي:

ماده شتر خود را در اختيار او گذاشتم تا از آن شير بدوشد.

=الأحلس-

[حلس]: آنكه بدنش نرم وصاف باشد؛ هو «احلس املس» وهى «حلساء ملساء»:

اين تعبير در زبان متداول رايج است.

=الأحلط-

[حلط]: آنكه بر روى پوست بدنش موى نباشد. صحيح اين كلمه

(الأحلت) با تاء است.

=أحلف-

إحلافا [حلف] ه: او را سوگند داد.

=الأحلوفة-

[حلف]: سوگند، قسم.

=احلولى-

احليلاء [حلو] الشي ء: آن چيز شيرين شد،- الشي ء: آن چيز را

شيرين يافت.

=احلولك-

احليلاكا [حلك]: بسيار سياه شد.

=الإحليل-

ج أحاليل [حل]: مجراى شير از پستان، مجراى بول از انسان.

=أحم-

إحماما [حم] الماء: آب را جوش آورد،- الشي ء: آن چيز را سياه كرد،- ه الله: خدا او را گرفتار تب ساخت،- الشي ء:

آن چيز نزديك شد،- الله له كذا: خداوند براى او چنين مقدر

كرد،- الأمر فلانا: آن كار براى او مهم شد.

=الأحم-

ج حم [حم]: نزديكتر وصميمى تر، سياه، سفيد (اين كلمه از اضداد) است.

=أحمى-

إحماء [حمي] المكان: آن جاى را قرق كرد يا قرق شده يافت تا كسى

به آن نزديك نشود،- الحديد: آهن را بسيار داغ كرد.

=احمار-

احميرارا [حمر]: سرخى آن بتدريج زيادتر شد.

=الإحماض-

[حمض]: مص، برگردانيدن سخن از جدى به شوخى، به سخنى پرداختن كه

باعث شادمانى شود.

=أحمأ-

إحماء [حمأ] البئر: گل ولاى در چاه افكند.

=أحمد-

إحمادا [حمد]: كارى كرد كه مايه ستايش او شد،- الشي ء: آن چيز

مورد ستايش قرار گرفت،- الشي ء: آن چيز را ستوده يافت،- ه: از كار وتصرفات او راضى وخورسند شد، آشكار وهويدا شد كه او شايسته ستايش است.

=احمر-

احمرارا [حمر]: آن چيز سرخ رنگ شد.

=الأحمر-

[حمر]: آنچه به رنگ سرخ يا قرمز باشد، (م حمراء، ج أحامر)،

آنچه كه با رنگ سرخ رنگ آميزى شده باشد، (م حمراء ج حمر وحمران) زيرا از صفت گرفته شده است؛ «الموت الأحمر»: كشتن، كنايه از ريختن خون يا مرگ سخت است؛ «دون الأحمر، تحت الأحمر»: اين اصطلاح ويژه تشعشع حرارت است كه كمتر از سرخى است يعنى آنچه كه قابليت كمترى در انحراف از سرخى دارد.

=الأحمران-

[حمر]: زر وزعفران، گوشت ومي.

=الأحمري-

[حمر]: آنچه كه بسيار سرخ باشد.

=أحمس-

إحماسا [حمس] ه: او را خشمناك كرد، او را به هيجان آورد، او را

برانگيخت،- الدواء ونحوه: دارو ومانند آنرا كمى بر روى آتش نهاد وگرم كرد.

=الأحمس-

م حمساء، ج حمس وأحامس [حمس]: دلير، آنكه در دين با جنگ سختگير باشد.

=أحمش-

إحماشا [حمش] النار: آتش را با هيزم افزود وافروخته كرد،-

القدر: آتش زير ديگ را افزود تا به جوش درآمد،- الحرب: آتش جنگ را برافروخت،- ه: او را به خشم آورد.

=الأحمش-

م حمشاء، ج حماش وحمش [حمش]: آنكه ساقهاى پاى او لاغر وباريك باشد.

=أحمض-

إحماضا [حمض] الشي ء: آن چيز ترش شد،- المكان: در اين مكان

گياهان ترش وشور بسيار شد،- الجمل: آن شتر گياهان (الحمض) خورد،- الإبل: شتران را گياه حمض خورانيد،- الشي ء: آن چيز را ترش كرد،- الشي ء عنه: آن چيز را از او بازگردانيد.

=أحمق-

إحماقا [حمق] ه: او را احمق يافت،- ت المرأة: آن زن فرزند احمق

بار آورد.

=الأحمق-

م حمقاء، ج حمق وحمق وحمقى وحماق وحماقى وحماقى [حمق]: احمق،

نادان، كم عقل.

=أحمل-

إحمالا [حمل] ه الحمل: در برداشتن بار او را يارى كرد.

=الأحموقة-

[حمق]: آنكه بسيار احمق ونادان باشد.

=أحن-

إحنانا [حن] القوس: كمان را به صدا

Bogga 25