234

Qaamuus Carabi Faarsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Noocyada

برابر شد.

=تضاغى-

تضاغيا [ضغو]: آن مرد از فرط گرسنگى يا از سختى زدن فرياد كشيد.

=تضاغط-

تضاغطا [ضغط] القوم: آن قوم انبوه شدند وبر هم تنگ آوردند.

=تضاغن-

تضاغنا [ضغن] القوم: آن قوم بهم كينه ورزيدند ودشمنى را با

دشمنى مقابله ى بمثل كردند.

=تضافر-

تضافرا [ضفر] القوم على الأمر: آن قوم بر آن كار بهم يارى وكمك كردند.

=تضال-

تضالا [ضل]: آن مرد تظاهر به گمراهى كرد.

=تضام-

تضاما [ضم] القوم: آن قوم بهم پيوستند.

=تضامن-

تضامنا [ضمن] الغرماء: بدهكاران در برابر وام دهنده يكديگر را

ضمانت كردند،- القوم على امر: آن قوم بر سر كارى با هم متفق شدند.

=تضايق-

تضايقا [ضيق]: تنگ شد. اين واژه ضد (اتسع) است،- القوم: آن قوم

از نظر اخلاقى ويا محل سكونت با هم سازگار نشدند،- الأمر به او عليه: آن كار بر او تنگ آمد.

=تضبب-

تضببا [ضب] الصبي: كودك رو به فربهى رفت.

=تضجر-

تضجرا [ضجر] منه وبه: مترادف (ضجر) است بمعناى از او خسته وزده شد.

=تضجع-

تضجعا [ضجع] في الأمر: در آن كار كوتاهى كرد واقدامى ننمود.

=تضحى-

تضحيا [ضحو]: در چاشت غذا خورد، بهنگام چاشت خوابيد، در آفتاب

قرار گرفت.

=تضحضح-

تضحضحا [ضحضح] السراب:

سراب حركت كرد،- الأمر: آن كار آشكار شد.

=تضحك-

تضحكا [ضحك]: مترادف (ضحك) است بمعناى خنديد.

=التضخم-

[ضخم]: افزايش بسيار در وزن يا حجم، النقدي: تورم پول وزياده

روى در چاپ اسكناس كه باعث گرانى نرخها شود.

=تضرب-

تضربا [ضرب] الشي ء: آن چيز تكان خورد ودرهم آميخت.

=تضرج-

تضرجا [ضرج]: آن چيز شكافته شد،- الزهر: شكوفه باز شد،- الشي

ء: آن چيز آلوده شد،- الخد: گونه سرخ شد،- ت المرأة: آن زن آرايش كرد.

=تضرر-

تضررا [ضر]: زيان كرد؛ زيان به او رسيد.

=تضرع-

تضرعا [ضرع]: با ترس به او نزديك شد، خوار وزبون شد،- الى

الله: بدرگاه خدا نيايش كرد واز او حاجت خواست.

=تضرغم-

تضرغما [ضرغم]: بسان شير آن كار را انجام داد.

=تضرم-

تضرما [ضرم] ت النار: آتش شعله ور شد، الرجل عليه: آن مرد بر

او سخت خشمگين شد.

=التضريس-

ج تضاريس [ضرس]: نازك شدن لبه ى ياقوت يا مرواريد يا چوب بسان

دندان؛ «فى الياقوتة تضريس»: در آن دانه ى ياقوت دندانه اى موجود است.

=تضعضع-

تضعضعا [ضعضع]: فروتن شد، خوار شد؛ «تضعضع به الدهر»: زمانه او

را خوار وزبون كرد، بعلت بيمارى يا اندوه لاغر وناتوان شد،- ماله: دارائى او كم شد.

=تضعف-

تضعفا [ضعف] ه: او را ناتوان يافت يا ناتوان شمرد.

=تضلع-

تضلعا [ضلع]: از خوردنى ونوشيدنى سير وپر شد؛ «تضلع من العلوم»:

از دانشهاى مختلف بهره مند وپر شد.

=تضمخ-

تضمخا [ضمخ] بالطيب: به خود عطر زد.

=تضمد-

تضمدا [ضمد] الجرح: زخم پانسمان شد. اين واژه مطاوع (ضمد) است.

=تضمر-

تضمرا [ضمر] وجهه: پوست روى او پرچين وچروك شد.

=تضمن-

تضمنا [ضمن] الشي ء: شامل بر آن چيز شد،- الشي ء عنى: آن چيز

را از من به التزام وضمانت گرفت.

=تضنى-

تضنيا [ضنو]: خود را به بيمارى زد.

=تضوأ-

تضوؤا [ضوأ]: در تاريكى ايستاد تا آنها را كه در روشنائى مى باشند به بيند،- ه:

خود را كنار كشيد تا وي را با نور چراغى كه در دست دارد به بينند.

=تضور-

تضورا [ضور]: از سختى درد يا گرسنگى به خود پيچيد،- الذئب ونحوه:

گرگ ومانند آن از گرسنگى زوزه كشيد.

=تضوع-

تضوعا [ضوع] المسك: بوى مشك پخش وپراكنده شد،- الفرخ: جوجه

بالهاى خود را گسترد تا مادرش به آن غذا بدهد.

=تضيع-

تضيعا [ضيع] المسك: بوى مشك پراكنده وپخش شد.

=تضيف-

تضيفا [ضيف] ه: از او خواست تا مهمانش شود، بعنوان ميهمان بر او وارد شد،- الرجل: آن مرد كج شد،- ت الشمس:

خورشيدى رو به غروب رفت.

=تضيق-

تضيقا [ضيق]: تنگ شد. اين واژه ضد (اتسع) است.

=تطابق-

تطابقا [طبق] القوم: آن قوم با هم متفق شدند.

=تطارح-

تطارحا [طرح] القوم الكلام أو الغناء: آن قوم با هم سخن گفتند

ونغمه سرودند.

=تطارد-

تطاردا [طرد] القوم: آن قوم بر يكديگر تاختند.

=تطارش-

تطارشا [طرش]: آن مرد خود را به كرى زد.

=تطارق-

تطارقا [طرق] الشي ء: آن چيز پياپى شد،- ت الإبل: شتران بدنبال

يكديگر به راه افتادند.

=تطاعن-

تطاعنا [طعن] القوم: آن قوم يكديگر را با نيزه زدند.

=تطاغى-

تطاغيا [طغو] الموج: موج آب بلند شد وبه جوش وخروش افتاد.

Bogga 235