Qaamuus Carabi Faarsi
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
Noocyada
برابر شد.
=تضاغى-
تضاغيا [ضغو]: آن مرد از فرط گرسنگى يا از سختى زدن فرياد كشيد.
=تضاغط-
تضاغطا [ضغط] القوم: آن قوم انبوه شدند وبر هم تنگ آوردند.
=تضاغن-
تضاغنا [ضغن] القوم: آن قوم بهم كينه ورزيدند ودشمنى را با
دشمنى مقابله ى بمثل كردند.
=تضافر-
تضافرا [ضفر] القوم على الأمر: آن قوم بر آن كار بهم يارى وكمك كردند.
=تضال-
تضالا [ضل]: آن مرد تظاهر به گمراهى كرد.
=تضام-
تضاما [ضم] القوم: آن قوم بهم پيوستند.
=تضامن-
تضامنا [ضمن] الغرماء: بدهكاران در برابر وام دهنده يكديگر را
ضمانت كردند،- القوم على امر: آن قوم بر سر كارى با هم متفق شدند.
=تضايق-
تضايقا [ضيق]: تنگ شد. اين واژه ضد (اتسع) است،- القوم: آن قوم
از نظر اخلاقى ويا محل سكونت با هم سازگار نشدند،- الأمر به او عليه: آن كار بر او تنگ آمد.
=تضبب-
تضببا [ضب] الصبي: كودك رو به فربهى رفت.
=تضجر-
تضجرا [ضجر] منه وبه: مترادف (ضجر) است بمعناى از او خسته وزده شد.
=تضجع-
تضجعا [ضجع] في الأمر: در آن كار كوتاهى كرد واقدامى ننمود.
=تضحى-
تضحيا [ضحو]: در چاشت غذا خورد، بهنگام چاشت خوابيد، در آفتاب
قرار گرفت.
=تضحضح-
تضحضحا [ضحضح] السراب:
سراب حركت كرد،- الأمر: آن كار آشكار شد.
=تضحك-
تضحكا [ضحك]: مترادف (ضحك) است بمعناى خنديد.
=التضخم-
[ضخم]: افزايش بسيار در وزن يا حجم، النقدي: تورم پول وزياده
روى در چاپ اسكناس كه باعث گرانى نرخها شود.
=تضرب-
تضربا [ضرب] الشي ء: آن چيز تكان خورد ودرهم آميخت.
=تضرج-
تضرجا [ضرج]: آن چيز شكافته شد،- الزهر: شكوفه باز شد،- الشي
ء: آن چيز آلوده شد،- الخد: گونه سرخ شد،- ت المرأة: آن زن آرايش كرد.
=تضرر-
تضررا [ضر]: زيان كرد؛ زيان به او رسيد.
=تضرع-
تضرعا [ضرع]: با ترس به او نزديك شد، خوار وزبون شد،- الى
الله: بدرگاه خدا نيايش كرد واز او حاجت خواست.
=تضرغم-
تضرغما [ضرغم]: بسان شير آن كار را انجام داد.
=تضرم-
تضرما [ضرم] ت النار: آتش شعله ور شد، الرجل عليه: آن مرد بر
او سخت خشمگين شد.
=التضريس-
ج تضاريس [ضرس]: نازك شدن لبه ى ياقوت يا مرواريد يا چوب بسان
دندان؛ «فى الياقوتة تضريس»: در آن دانه ى ياقوت دندانه اى موجود است.
=تضعضع-
تضعضعا [ضعضع]: فروتن شد، خوار شد؛ «تضعضع به الدهر»: زمانه او
را خوار وزبون كرد، بعلت بيمارى يا اندوه لاغر وناتوان شد،- ماله: دارائى او كم شد.
=تضعف-
تضعفا [ضعف] ه: او را ناتوان يافت يا ناتوان شمرد.
=تضلع-
تضلعا [ضلع]: از خوردنى ونوشيدنى سير وپر شد؛ «تضلع من العلوم»:
از دانشهاى مختلف بهره مند وپر شد.
=تضمخ-
تضمخا [ضمخ] بالطيب: به خود عطر زد.
=تضمد-
تضمدا [ضمد] الجرح: زخم پانسمان شد. اين واژه مطاوع (ضمد) است.
=تضمر-
تضمرا [ضمر] وجهه: پوست روى او پرچين وچروك شد.
=تضمن-
تضمنا [ضمن] الشي ء: شامل بر آن چيز شد،- الشي ء عنى: آن چيز
را از من به التزام وضمانت گرفت.
=تضنى-
تضنيا [ضنو]: خود را به بيمارى زد.
=تضوأ-
تضوؤا [ضوأ]: در تاريكى ايستاد تا آنها را كه در روشنائى مى باشند به بيند،- ه:
خود را كنار كشيد تا وي را با نور چراغى كه در دست دارد به بينند.
=تضور-
تضورا [ضور]: از سختى درد يا گرسنگى به خود پيچيد،- الذئب ونحوه:
گرگ ومانند آن از گرسنگى زوزه كشيد.
=تضوع-
تضوعا [ضوع] المسك: بوى مشك پخش وپراكنده شد،- الفرخ: جوجه
بالهاى خود را گسترد تا مادرش به آن غذا بدهد.
=تضيع-
تضيعا [ضيع] المسك: بوى مشك پراكنده وپخش شد.
=تضيف-
تضيفا [ضيف] ه: از او خواست تا مهمانش شود، بعنوان ميهمان بر او وارد شد،- الرجل: آن مرد كج شد،- ت الشمس:
خورشيدى رو به غروب رفت.
=تضيق-
تضيقا [ضيق]: تنگ شد. اين واژه ضد (اتسع) است.
=تطابق-
تطابقا [طبق] القوم: آن قوم با هم متفق شدند.
=تطارح-
تطارحا [طرح] القوم الكلام أو الغناء: آن قوم با هم سخن گفتند
ونغمه سرودند.
=تطارد-
تطاردا [طرد] القوم: آن قوم بر يكديگر تاختند.
=تطارش-
تطارشا [طرش]: آن مرد خود را به كرى زد.
=تطارق-
تطارقا [طرق] الشي ء: آن چيز پياپى شد،- ت الإبل: شتران بدنبال
يكديگر به راه افتادند.
=تطاعن-
تطاعنا [طعن] القوم: آن قوم يكديگر را با نيزه زدند.
=تطاغى-
تطاغيا [طغو] الموج: موج آب بلند شد وبه جوش وخروش افتاد.
Bogga 235