Qaamuus Carabi Faarsi
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
Noocyada
چريد،- بسرا وبسورا: چهره ى خود را درهم كشيد وترشروى شد.
=البسر-
ج بسار: خرماى رنگ بخود گرفته ونارس، تازه ونورس از هر چيزى.
=البسرة-
واحد (البسر) است بمعناى يكدانه خرما.
=بسط-
- بسطا الرجل: آن مرد را شاد كرد، وى را گستاخ كرد،- الشي ء: آن چيز را پخش كرد،- اليد او الذراع: دست يا بازوى را دراز كرد؛ «بسط يد المساعدة لفلان» به داد فلانى رسيد واو را يارى كرد،- فلانا عليه:
فلانى را بر او برترى داد،- العذر: آشكارا پوزش خواست، پوزش را پذيرفت،- الشي ء لفلان: آن چيز را براى فلان توضيح داد، بيان كرد،- المكان القوم: آن مكان براى آن قوم فراخ شد،- العمليات الجبرية فى ضرب وجمع وغيرهما (ع ج): عمليات جبر در ضرب وجمع وجز آنها حساب را خلاصه كرد.
=بسط-
- بساطة: چهره ى او گشاده وشادمان شد، زبان او براى شوخى باز شد.
=بسط-
تبسيطا الثوب: جامه را گسترد.
=البسط-
شادمانى، گشادگى، فراخى، بيان، آشكار شدن.
=البسطة-
فراخى؛ «بسطة العيش»: فراخى زندگى؛ «زاد بسطة فى العلم
والجسم»: در دانش وزيبائى اندام فزونى يافت.
=البسطرما-
گوشت بريده شده ونمك سود.
=- اين واژه تركى است-
بسق-
- بسقا: لغتى است در (بصق)،- بسوقا الشجر: شاخه هاى درخت بلند شد.
=البسكلت-
دوچرخه.
=البسكوتي-
بيسكويت، گونه اى حلوا كه از آرد وشير وشكر سازند.- اين واژه
فرانسه است-
بسل-
- بسولا الرجل: از فرط خشم يا دليرى چهره اش گرفته شد.
=بسل-
- بسالا وبسالة: دلير شد.
=بسل-
تبسيلا نفسه للموت: خود را بدست مرگ سپرد،- ه: او را مكروه داشت.
=البسل-
حلال، حرام. اين واژه در مفرد وجمع ومذكر ومؤنث يكسان بكار مى
رود؛ «هذا بسل عليك»: اين چيز بر تو حرام است؛ «بسلا له»: واى بر او، آنكه از خشم يا دليرى چهره ى خود را گرفته كند.
=البسلى-
(ن): گياهى است از تيره ى (القطانيات) بمعناى نخود فرنگى كه تازه ى آن خوردنى است وخشك آن طبخ مى شود.- اين واژه ايتاليائى است-
بسم-
- بسما: لبخند زد.
=بسمل-
بسملة: بسم الله گفت.
=البسملة-
عند النصارى: اين واژه در اصطلاح نصارى بمعناى (آب وابن وروح)
القدس) است،- عند المسلمين: ودر نزد مسلمان بمعناى (بسم الله الرحمن الرحيم) است.
=البسيط-
ج بسطاء: مرد فراخ زبان وشوخ، شادمان؛ «بسيط الوجه»: گشاده روى، زمين فراخ وپهناور، كشيده، باز شده؛ «بسيط اليدين»: بخشنده؛ «بسيط القلب»: ساده لوح، سطح هندسه اى مانند «بسيط اسطواني»:
سطح استوانى، ساده، خلاف (المركب) است، بحرى از اوزان شعرى است
بدينگونه: «مستفعلن فاعلن مستفعلن فعلن».
=البسيطة-
زمين.
=البسيكولوجى-
روانشناس.
=البسيكولوجيا-
روانشناسي.- اين واژه يونانى است-
البسيل-
مترادف (البسل) است، زشت روى، بد گل.
=بش-
- بشا وبشاشة: گشاده روى شد،- للشي ء: بسوى آن روى آورد وشاد
شد،- بالصديق: از ديدار دوست شادمند شد.
=البش-
گشاده روى.
=البشارة-
آنچه از پوست كه كنده شده باشد، مژدگانى كه به مژده دهنده داده مى شود.
=البشارة-
ج بشائر: زيبائى وجمال؛ «بشائر الوجه»: زيبائى چهره، نشانه ها؛ «بشائر الصبح»: سپيده دم.
=البشارة-
ج بشارات وبشائر: خبر خوشحال كننده، مژده.
=البشاش-
مترادف (البشوش) است بمعناى مهربان وگشاده روى.
=البشاشة-
گشاده رويى.
=البشاعة-
مترادف (القبح) است بمعناى زشتى.
=البشام-
(ن): درختى است خوشبوى كه با برگهاى آن موى سر را سياه مى كنند.
دانه هاى اين درخت نزد دارو سازان به (حب البلسان) معروف است.
=البشامة-
(ن): واحد (البشام) ست.
=بشر-
- بشرا الجلد: روى پوست را كه موى بر مىورد تراشيد،- الشارب: موسى سبيل را بسيار تراشيد،- الجراد الأرض: ملخ آنچه را از مواد غذائى كه بر روى زمين بود خورد،-- بشرا به: به او خورسند شد.
=بشر-
- بشرا به: به او خورسند شد.
=بشر-
تبشيرا ه: به او مژده داد وشادش كرد.
=البشر-
گشاده رويى.
=البشر-
انسان، آدمى. اين واژه بر مذكر ومؤنث چه مفرد وچه جمع اطلاق مى
شود؛ «أبو البشر»: كنيه ى حضرت آدم است؛ «ابن البشر»: لقب حضرت عيسى مسيح در نزد مسيحيان است.
=البشرى-
ج بشريات: مژده، بشارت.
=البشرة-
ج بشر: پوست بدن، آنچه از گياهان زمين كه روئيده باشند، دانه وگياه.
=البشري-
منسوب به (البشر) است، ويژه ى پوست بدن است؛ «الطبيب البشري»:
پزشك بيماريهاى پوست .
=البشرية-
انسانيت، آدميت.
=بشع-
- بشعا وبشاعة الشي ء والمرء: آن چيز يا آن مرد زشت وناپسند شد.
=البشع-
زشت، قبيح.
=البشكور-
ج بشاكير: سيخ آتش، سيخ تنور.
=البشكير-
ج بشاكير: حوله ى صورت خشك كن، دستمال. اين واژه فارسى است.
Bogga 185