172

Qaamuus Carabi Faarsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Noocyada

=البارة-

ج بارات: يك چهلم از قرش پول تركى است- اين واژه تركى است-

البارج-

ملوان ماهر.

=البارجة-

ج بوارج: كشتى بزرگ جنگى؛ «سفينة بارجة»: كشتى روباز.

=بارح-

مبارحة [برح] المكان: آن جاى را ترك كرد.

=البارح-

ديروز، ديشب،- بوارح، من الصيد:

آنچه از شكار كه از سمت راست تو به سمت چپت درآيد.

=البارحة-

ديروز، ديشب؛ «البارحة الأولى» و«اول البارحة»: پريروز، پريشب؛

«هذه فعلة بارحة»: اين كار بدون قصد ونادرست انجام شده است.

=البارد-

سرد. اين واژه متضاد (الحار) است؛ «الحرب الباردة»: جنگ سرد

وتبليغاتى ميان دولتها، گوارا؛ «عيش بارد»: زندگى لذت بخش، آسان؛ «غنيمة باردة»: غنيمت بدست آمده ى بدون جنگ وگريز، ناتوان، سست؛ «حجة باردة» دليلى سست، برنده؛ «المرهفات البوارد»: شمشيرهاى برنده.

=بارز-

مبارزة وبرازا [برز] ه: به سوى وى رفت واو را كشت.

=البارز-

آشكار، معروف ومشهور.

=البارع-

ماهر.

=البارق-

درخشان، درخشنده، شعاع؛ «بارق الأمل»: اميدوار، درخشان آرزو.

=البارقة-

ابر برق دار، شمشيرها.

=البارقليط-

اين واژه در اصطلاح مسيحيت بر روح القدس اطلاق مى شود وعبارت از اقنوم سوم از ثالوث اقدس است بمعناى آنكه از او يارى مى خواهند.- اين واژه يونانى است-

بارك-

مباركة [برك] الرجل: آن مرد را به خير وبركت دعا كرد، از او

راضى وخورسند شد،- الله لك وفيك وعليك وباركك: خداوند تو را بركت وفراوانى دهد؛ «بارك على الأنبياء وآلهم»: خدايا بر پيامبران وخانواده ى آنها آنچه را كه از شرف ومجد وبزرگى داده اى همواره بدار.

=البارك-

فا، واحد (البرك) است براى شتران گردهم آمده. مؤنث اين واژه

(باركة) وج (بروك) است.

=البارنامج-

ج برامج: برنامه، فاكتور حساب، فهرست مكتوبات ومانند آنها، نسخه اى كه در آن نام راويان واسناد كتب را نويسند.- اين واژه فارسى است-

البارود-

(ك): باروت. ماده ايست تركيبى از نمك ويژه وكبريت وزغال كه در ساختن فشنگ بكار مى رود- اين واژه تركى است-

البارودة-

ج بواريد: تفنگ يا اسلحه ى كمرى.

=البارون-

لقب برخى از اعيان واشراف اروپا در گذشته كه از سوى پادشاه به آنها داده مى شد- اين واژه فرانسوى است-

الباري-

[بري]: آفريدگار، پيكان تراش؛ «اعط القوس باريها»: كار خود را

به كاردان بسپار.

=الباريوم-

(ك): باريم، معدنى است سفيد رنگ ونرم كه در ساختن شيشه ورنگ

هاى روغنى وجز آنها بكار مى رود.

=الباز-

ج أبواز وبواز وبيزان وبزاة (ح): باز، پرنده شكارى معروف.- اين واژه فارسى است-

البازار-

بازار.- اين واژه فارسى است-

البازدار-

ج بزادرة: دارنده ى باز يا جز آن از پرندگان شكارى- اين واژه فارسى است-

البازركان-

تاجر، بازرگان قماش وپارچه.- اين واژه فارسى است ومعادل عربى

آن (السوقي) است.

=البازغ-

ج بوازغ: آشكار، بر آمده؛ «نجوم بوازغ»: ستاره هاى روشن

وبرآمده.

=البازل-

دندان نيش بر آمده ى شتر دندان شكافته، مرد خبره وكارشناس؛

«رمي بأشهب بازل»: به كار سختى افتاد.

=البازي-

ج أبواز وبواز وبيزان وبزاة (ح): مترادف (الباز) است.

=باس-

بوسا [بوس] ه: او را بوسيد.

=باسط-

مباسطة [بسط] ه: با او گشاده روى شد.

=الباسق-

درخت شاخه بلند، آنچه كه بلند ودراز باشد.

=الباسقة-

ج بواسق: بلا وسختى، ابر سفيد وروشن.

=الباسل-

ج بواسل: شير دلير، سخت؛ «يوم باسل وغضب باسل»: روزى سخت وخشمى

سخت،- ج بسل وبسلاء: مرد دلاور وشجاع.

=الباسم-

خندان، خنده كننده.

=الباسور-

ج بواسير (طب): بيمارى بواسير.

=الباسيليق-

رگ دست كه در بازو قرار دارد وبه (عرق البدن): رگ تن معروف است- اين واژه يونانى است-

الباش-

رئيس؛ «باش كاتب»: سر دفتر، رئيس دفتر.- اين واژه تركى است-

الباش-

[بش]: گشاده رو، خوش برخورد.

=الباشا-

ج باشوات: پاشا، اين لقب را پادشاهان عثمانى به وزيران

وفرماندهان لشكر وواليان خود مى دادند.

=باشر-

مباشرة وبشارا [بشر] الأمر: آن كار را خود بعهده گرفت، آغاز به

آن كار كرد،- ه النعيم: فراخى زندگى به او روى آورد.

=الباشق-

ج بواشق (ح): باشه كه از كوچكترين پرندگان شكارى است.

=الباشق-

ج بواشق (ح): مترادف (الباشق) است.

=باصر-

مباصرة [بصر] الشي ء: از دور بر آن چيز مشرف شد وآنرا نگريست.

=الباصرة-

ج بواصر: چشم.

=باض-

- بيضا بالمكان: در آن مكان اقامت كرد،- الطائر: پرنده تخم

افكنده،- السحاب: ابر باريد،- الحر: گرما سخت شد،- فلانا: در سفيدى بر فلانى چيره شد.

=الباض-

م باضة [بض]: آنكه نازك بدن و

Bogga 173