112

Kamus Arab-Parsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Genre-genre

=أقرى-

إقراء [قري]: ميهمانى خواست، در روستا اقامت كرد، با آن چيز

ملازم شد وبر آن اصرار ورزيد.

=الإقرار-

[قر]: مص،- شرعا: اعتراف به حق ديگران.

=أقرأ-

إقراء [قرأ] الرجل: آن مرد را وادار به خواندن كرد،- ه السلام:

سلام ودرود بر او فرستاد،- الرجل: آن مرد زاهد وعابد شد.

=الأقرأ-

[قرأ]: آنكه بيشتر بخواند؛ «أقرأكم فلان»: فصيحتر از همه شما

فلانى است.

=أقرب-

إقرابا [قرب] قرابا: غلاف ساخت،- الإناء: ظرف را نزديك به پر

شدن كرد،- ت الحامل: هنگام زائيدن زن شد،- الراعي الإبل: شتربان شتران را در شب راه برد تا فردا به آب برساند.

=الأقرب-

[قرب]: اسم تفضيل است از (القرب)؛ «اقرب الى الصواب»: به درستى

نزديك تر است؛ «فى اقرب وقت ممكن»: در كوتاهترين فرصت ممكن؛ «با قرب وقت ممكن»: در كوتاهترين وقت،- اقارب واقربون: نزديكان وخويشاوندان؛ «اقارب الرجل واقربوه» خويشاوندان ونزديكان آن مرد.

=أقرح-

إقراحا [قرح] ه الله: خداوند بدن او را زخمى كند،- الفرس: اسب

زخمى شد.

=الأقرح-

[قرح ]: اسم تفضيل است، بامداد؛ «فرس افرح» م قرحاء ج قرح: اسبى

كه در پيشانيش به اندازه يك درهم سفيدى باشد.

=أقرد-

إقرادا [قرد]: به زمين چسبيد،- البعير:

در بدن شتر كنه پديد آمد، به آرامى راه رفت وسواره اش را تكان نداد،- المتحرك:

حركت كننده آرام شد،- اليه: در برابر او زبون شد وخود را به

مردن زد.

=أقرس-

إقراسا [قرس] العود: آب ميان چوب از سرما يخ بست،- البرد

اصابعه: سرما انگشتانش را خشك كرد وبا آن نتوانست كار كند،- البرد فلانا: سرما بر او سخت اثر كرد،- الماء: آب را يخ ومنجمد كرد.

=أقرض-

إقراضا [قرض] ه: به او وام داد. اين واژه را در زبان متداول

(قرضه) گويند،- منه: از او وام گرفت.

=أقرع-

إقراعا [قرع] فلانا: او را منصرف كرد،- عنه: از او روى گردان شد،- الدابة بلجامها: لگام بر ستور زد تا بايستد،- بين القوم: ميان آن قوم قرعه كشيد،- الى الحق: به حق بازگشت وخوار شد،- داره آجرا: خانه خود را آجر فرش كرد،- نعله:

بر كفش خود وصله زد،- ت الحمير: خران سمهاى خود را بر يكديگر

زدند وكشيدند.

=الأقرع-

م قرعاء؛ ج قرع وقرعان [قرع]: آنكه موى سرش از پيشامدى ريخته

شده باشد، شمشير خوب وآهنين،- من الحيات: مار كه موى سرش ريخته شده باشد،- من الغنم: گوسفند بى شاخ. اين تعبير در زبان متداول رايج است؛ «ترس أقرع»: سپر سخت؛ «قدح اقرع»: تير قمار كه بر آن سنگ ريزه كشيده اند تا خطوط آن روشن باشد؛ «عود اقرع»: چوبى كه پوست آن باز شده باشد؛ «جبل اقرع»: كوه آن در آن گياه نباشد.

=أقرف-

إقرافا [قرف] ه: او را به زشتى ياد كرد،- به: او را در معرض

تهمت قرار داد،- له: به او نزديك شد وآميزش كرد،- الجرب الصحاح: بيمار گر تندرستان را نيز بيمار كرد.

=أقرن-

إقرانا [قرن] بين الأمرين: ميان دو چيز را وفق داد وجمع كرد،-

الرجل : آن مرد دو تير رها كرد، دو اسير را با يك ريسمان آورد، هر شب يك ميله ى سرمه دان به چشم خود سرمه كشيد، قوچ شاخدار قربانى كرد،- ه: دو شتر را با يك ريسمان به او بخشيد، با او همدم وهمنشين شد،- للأمر: طاقت آن كار را داشت وبر آن توانا شد،- عنه: از وى درمانده شد،- على غريمه: بر بدهكار خود سخت گرفت،- عن الطريق: از راه برگشت،- ت الثريا: ستاره ثريا اوج گرفت،- الدم فى العرق: خون در رگ بسيار شد،- الدمل: دمل رسيد وهنگام باز كردن روى آن رسيد،- ت السماء: آسمان پيوسته باريد.

=الأقرن-

م قرناء، ج قرن [قرن]: آنكه ابروانش پيوسته بهم باشد، جانور دو

شاخ؛ «حية قرناء»: مار كه در بالاى سرش دو پاره گوشت باشد.

=الأقزع-

[قزع] من الكباش: قوچ كه پشم آن در بهار قسمتى ريخته ومقدارى

باقى ماند.

=الأقزل-

م قزلاء، ج قزل [قزل]: آنكه ساق پايش باريك ومى لنگد.

=أقسى-

إقساء [قسو] الشي ء: آن چيز را سخت كرد.

=الأقسى-

[قسو]: سفت تر وسخت تر؛ «هو اقسى من الصخر»: او از سنگ سختتر است.

=أقسط-

إقساطا [قسط] الوالي: حاكم عادل شد.

=أقسم-

إقساما [قسم] بالله: به خدا سوگند خورد.

=أقش-

إقشاشا [قش] من المرض: از بيمارى بهبود يافت،- ت الأرض: خشكى

آن زمين بسيار شد،- القوم: آن قوم رفتند وپراكنده شدند.

=الأقشر-

[قشر]: آنچه كه پوست آن كنده شده باشد، آنكه از گرما بينى وى

پوست مىندازد، مرد بسيار سرخ، آنكه بيمارى پيسى گرفته باشد، بسيار پرسش كننده،- من الأرض: زمينى كه رنگ آن سياه وسفيد باشد.

=أقشع-

إقشاعا [قشع] القوم: آن قوم پراكنده شدند،- القوم عن الماء او

المكان: آن قوم از آن جاى وآب بر كندند ورفتند،- ت الريح السحاب: باد ابر را پراكنده كرد،- السحاب: ابر باز شد ورفت.

=اقشعر-

Halaman 112