क़ामूस अरबी फ़ारसी
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
शैलियों
=اصطك-
اصطكاكا [صك] القوم بالسيوف: آن قوم با شمشيرها يكديگر را
زدند،- ت ركبتاه: دو زانوى او سست شدند وبه هنگام راه رفتن به يكديگر خوردند.
=اصطلى-
اصطلاء [صلي] بالنار: با آتش خود را گرم كرد.
=الاصطلاح-
[صلح]: مص؛- ج اصطلاحات:
لفظ يا تعبيرى كه در عرف مردم غرض يا معناى خاصى بخود گيرد.
=اصطلب-
اصطلابا [صلب] العظام: مغز استخوانها را بيرون كشيد.
=اصطلح-
اصطلاحا [صلح] القوم: آن قوم با هم بر سر چيزى اتفاق كردند.
اين واژه ضد (تخاصم واختصم) است.
=اصطلم-
اصطلاما [صلم] ه: آنرا از بيخ وبن كند.
=الاصطناعي-
[صنع]: آنچه كه از فن وهنر ساخته شده باشد، مصنوعي.
=اصطنع-
اصطناعا [صنع] شيئا: فرمان داد تا چيزى برايش ساخته شود،- ه:
او را پرورش داد وتربيت كرد،- عنده صنيعة: به او نيكى كرد،- فلان: غذائى آماده كرد تا در راه خدا انفاق كند،- ه لنفسه: آن چيز را براى خود برگزيد،- الرزق: رزق وروزى را پيش فرستاد.
=اصطهر-
اصطهارا [صهر] الشي ء: آن چيز را ذوب كرد،- الحرباء: پشت حرباء
در اثر گرمى خورشيد درخشيد.
=الأصطوانة-
ج أصاطين وأصاطنة: مترادف (اسطوانة) است. اين واژه فارسى است.
=الاصطياف-
[صيف]: گذراندن فصل تابستان در ييلاق ومناطق كوهستانى.
=أصعب-
إصعابا [صعب] الامر: آن كار سخت شد،- الشي ء: آن چيز را سخت يافت،- الجمل: شتر را رها كرد وسوارش نشد ودر نتيجه شتر سر سخت شد ورام نگرديد
أصعد-
إصعادا [صعد] ه: او را به بالا رفتن وادار كرد،- فى الأرض: از
زمينى به زمين بالاتر رفت،- فى الوادي: به سوى دره سرازير شد،- الرجل: آن مرد به مكه در آمد،- ت السفينة: كشتى بادبان خود را بالا برد وباد آن را به پيش برد،- فى العدو: در دويدن شتاب كرد.
=أصعر-
إصعارا [صعر] خده: روى خود را از راه تكبر وشايد هم مادر زادى
از ديد مردم برگردانيد وكج كرد.
=الأصعر-
م صعراء، ج صعر [صعر]: آنكه از راه تكبر روى خود را برگرداند.
=أصعق-
إصعاقا [صعق] ته السماء: آسمان صاعقه فرو افكند،- ه: او را كشت.
=أصغى-
إصغاء [صغو] اليه: به سوى او گوش فرا داد،- الى حديثه: به سخن
او گوش داد،- الإناء: ظرف را كج كرد.
=أصغر-
إصغارا [صغر] ه: او را كوچك كرد، او را خوار وزبون كرد،-
القوم: آن قوم داراى كودكان خردسال شدند،- ت الأرض: آن زمين داراى گياهان ريز شد.
=الأصغر-
م صغرى، ج أصاغر وأصاغرة وأصغرون [صغر]: اسم تفضيل است.
=الأصغران-
[صغر]: دل وزبان؛ «المرء باصغريه»: مرد به دل وزبان خود بستگى دارد.
=أصف-
إصفافا [صف] السرج: براى زين صفه يا پيش زين ساخت.
=الأصف-
(ن): گياهى است از رسته (كبرها).
=أصفى-
إصفاء [صفو] فلانا الود و- له الود: به فلانى ابراز دوستى
واخلاص كرد،- الشي ء: همه آن چيز را گرفت،- ه بكذا: آن چيز را به وى اختصاص داد واو را شادمان كرد،- الشاعر: شعر آن شاعر بريده شد،- ت الدجاجة: مرغ از تخم افتاد،- من المال: از مال ودارائى تهى شد.
=اصفار-
اصفيرارا [صفر]: مترادف (اصفر) است.
=أصفح-
إصفاحا [صفح] السائل: سائل را نااميد برگرداند،- الشي ء: آن
چيز را برگردان كرد.
=أصفد-
إصفادا [صفد] ه: او را با بند بست،- ه مالا: آن مال را به او داد.
=أصفر-
إصفارا [صفر]: فقير ومستمند شد،- الإناء: ظرف خالى شد،- البيت:
خانه را خالى كرد.
=اصفر-
اصفرارا [صفر]: زرد رنگ شد.
=الأصفر-
م صفراء، ج صفر [صفر]: زرد؛ «الهواء الأصفر» (طب): گونه اى
بيمارى وبا است كه بر آن (الكوليرا) نيز اطلاق مى شود.
=الأصفران-
[صفر]: زعفران وطلا.
=أصفق-
إصفاقا [صفق] الثوب: جامه را فراخ كرد.
=أصقع-
إصقاعا [صقع] الرجل: آن مرد به زمين يخبندان در آمد،- الصقيع
الأرض: برف ويخ بر روى زمين نشست،- المكان: آن مكان يخبندان شد.
=الأصك-
م صكاء، ج صك [صك]: آنكه دندانهايش بهم چسبيده باشد، آنكه در
راه رفتن زانوهايش به هم خورد، نيرومند وتوانا.
=أصل-
- اصالة: داراى اصل ونژاد خوب شد، نژاد وى استوار شد، از نژادى بزرگوار بود،- رأيه: داراى انديشه ورأى نيكو شد.
=أصل-
تأصيلا ه: براى آن چيز اساس وپايه قرار داد، اصل ونژاد او را
بيان كرد.
=الأصل-
ج أصول: پايه وبن هر چيزى ؛ «قعد في اصل الجبل»: در پائين كوه
نشست، آنچه كه در برابر فرع يا شاخه است؛ «اصل الشجرة»: ريشه درخت، پدر، مصدر؛ «لا اصل له ولا فصل»: نه اصل ونژادى دارد ونه فصل وتبار؛ «اصلا»: در آغاز، در ابتدا، هرگز، قطعا؛ «ما فعلته اصلا»: من هرگز آن كار را نكرده ام.
=أصلى-
إصلاء [صلي] ه النار: او را به داخل آتش انداخت.
=الإصلاح-
[صلح]: مص آباد كردن، اصلاح، اصلاح قانون؛ «الإصلاح الإداري»:
पृष्ठ 85