184

क़ामूस अरबी फ़ारसी

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

शैलियों

چريد،- بسرا وبسورا: چهره ى خود را درهم كشيد وترشروى شد.

=البسر-

ج بسار: خرماى رنگ بخود گرفته ونارس، تازه ونورس از هر چيزى.

=البسرة-

واحد (البسر) است بمعناى يكدانه خرما.

=بسط-

- بسطا الرجل: آن مرد را شاد كرد، وى را گستاخ كرد،- الشي ء: آن چيز را پخش كرد،- اليد او الذراع: دست يا بازوى را دراز كرد؛ «بسط يد المساعدة لفلان» به داد فلانى رسيد واو را يارى كرد،- فلانا عليه:

فلانى را بر او برترى داد،- العذر: آشكارا پوزش خواست، پوزش را پذيرفت،- الشي ء لفلان: آن چيز را براى فلان توضيح داد، بيان كرد،- المكان القوم: آن مكان براى آن قوم فراخ شد،- العمليات الجبرية فى ضرب وجمع وغيرهما (ع ج): عمليات جبر در ضرب وجمع وجز آنها حساب را خلاصه كرد.

=بسط-

- بساطة: چهره ى او گشاده وشادمان شد، زبان او براى شوخى باز شد.

=بسط-

تبسيطا الثوب: جامه را گسترد.

=البسط-

شادمانى، گشادگى، فراخى، بيان، آشكار شدن.

=البسطة-

فراخى؛ «بسطة العيش»: فراخى زندگى؛ «زاد بسطة فى العلم

والجسم»: در دانش وزيبائى اندام فزونى يافت.

=البسطرما-

گوشت بريده شده ونمك سود.

=- اين واژه تركى است-

بسق-

- بسقا: لغتى است در (بصق)،- بسوقا الشجر: شاخه هاى درخت بلند شد.

=البسكلت-

دوچرخه.

=البسكوتي-

بيسكويت، گونه اى حلوا كه از آرد وشير وشكر سازند.- اين واژه

فرانسه است-

بسل-

- بسولا الرجل: از فرط خشم يا دليرى چهره اش گرفته شد.

=بسل-

- بسالا وبسالة: دلير شد.

=بسل-

تبسيلا نفسه للموت: خود را بدست مرگ سپرد،- ه: او را مكروه داشت.

=البسل-

حلال، حرام. اين واژه در مفرد وجمع ومذكر ومؤنث يكسان بكار مى

رود؛ «هذا بسل عليك»: اين چيز بر تو حرام است؛ «بسلا له»: واى بر او، آنكه از خشم يا دليرى چهره ى خود را گرفته كند.

=البسلى-

(ن): گياهى است از تيره ى (القطانيات) بمعناى نخود فرنگى كه تازه ى آن خوردنى است وخشك آن طبخ مى شود.- اين واژه ايتاليائى است-

بسم-

- بسما: لبخند زد.

=بسمل-

بسملة: بسم الله گفت.

=البسملة-

عند النصارى: اين واژه در اصطلاح نصارى بمعناى (آب وابن وروح)

القدس) است،- عند المسلمين: ودر نزد مسلمان بمعناى (بسم الله الرحمن الرحيم) است.

=البسيط-

ج بسطاء: مرد فراخ زبان وشوخ، شادمان؛ «بسيط الوجه»: گشاده روى، زمين فراخ وپهناور، كشيده، باز شده؛ «بسيط اليدين»: بخشنده؛ «بسيط القلب»: ساده لوح، سطح هندسه اى مانند «بسيط اسطواني»:

سطح استوانى، ساده، خلاف (المركب) است، بحرى از اوزان شعرى است

بدينگونه: «مستفعلن فاعلن مستفعلن فعلن».

=البسيطة-

زمين.

=البسيكولوجى-

روانشناس.

=البسيكولوجيا-

روانشناسي.- اين واژه يونانى است-

البسيل-

مترادف (البسل) است، زشت روى، بد گل.

=بش-

- بشا وبشاشة: گشاده روى شد،- للشي ء: بسوى آن روى آورد وشاد

شد،- بالصديق: از ديدار دوست شادمند شد.

=البش-

گشاده روى.

=البشارة-

آنچه از پوست كه كنده شده باشد، مژدگانى كه به مژده دهنده داده مى شود.

=البشارة-

ج بشائر: زيبائى وجمال؛ «بشائر الوجه»: زيبائى چهره، نشانه ها؛ «بشائر الصبح»: سپيده دم.

=البشارة-

ج بشارات وبشائر: خبر خوشحال كننده، مژده.

=البشاش-

مترادف (البشوش) است بمعناى مهربان وگشاده روى.

=البشاشة-

گشاده رويى.

=البشاعة-

مترادف (القبح) است بمعناى زشتى.

=البشام-

(ن): درختى است خوشبوى كه با برگهاى آن موى سر را سياه مى كنند.

دانه هاى اين درخت نزد دارو سازان به (حب البلسان) معروف است.

=البشامة-

(ن): واحد (البشام) ست.

=بشر-

- بشرا الجلد: روى پوست را كه موى بر مىورد تراشيد،- الشارب: موسى سبيل را بسيار تراشيد،- الجراد الأرض: ملخ آنچه را از مواد غذائى كه بر روى زمين بود خورد،-- بشرا به: به او خورسند شد.

=بشر-

- بشرا به: به او خورسند شد.

=بشر-

تبشيرا ه: به او مژده داد وشادش كرد.

=البشر-

گشاده رويى.

=البشر-

انسان، آدمى. اين واژه بر مذكر ومؤنث چه مفرد وچه جمع اطلاق مى

شود؛ «أبو البشر»: كنيه ى حضرت آدم است؛ «ابن البشر»: لقب حضرت عيسى مسيح در نزد مسيحيان است.

=البشرى-

ج بشريات: مژده، بشارت.

=البشرة-

ج بشر: پوست بدن، آنچه از گياهان زمين كه روئيده باشند، دانه وگياه.

=البشري-

منسوب به (البشر) است، ويژه ى پوست بدن است؛ «الطبيب البشري»:

پزشك بيماريهاى پوست .

=البشرية-

انسانيت، آدميت.

=بشع-

- بشعا وبشاعة الشي ء والمرء: آن چيز يا آن مرد زشت وناپسند شد.

=البشع-

زشت، قبيح.

=البشكور-

ج بشاكير: سيخ آتش، سيخ تنور.

=البشكير-

ج بشاكير: حوله ى صورت خشك كن، دستمال. اين واژه فارسى است.

पृष्ठ 185