93

Qamus Carabi Farsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Nau'ikan

او را منع كرد،- دون الشي ء: مانع آن چيز شد،- سبيله: راه را بر او بست،- الشي ء:

در آن چيز تكلف نمود،- القائد الجند (ا ع):

فرمانده از لشكر يكى پس از ديگرى سان ديد،- له بسهم: تيرى به

سوى او رها كرد وبه او خورد،- عرضه: آبروى او را برد.

=اعترف-

اعترافا [عرف]: خوار وفرمانبردار شد،- بالشي ء: به آن چيز اقرار كرد؛ «اعترف بالجميل»: بپاس نكوئى سپاسگزارى كرد،- به: بر آن چيز دلالت كرد،- اليه: نام ونشانى خود را به او گفت،- للأمر: شكيبائى كرد،- الشي ء:

آن چيز را شناخت،- الرجل: از آن مرد خبر خواست،- الضالة:

نشانيهاى گمشده خود را گفت تا دانسته شود مال اوست.

=اعترق-

اعتراقا [عرق] العظم: گوشت روى استخوان را خورد،- الشجر: درخت

در زمين ريشه دوانيد،- القوم: آن قوم در كشور عراق خانه ساختند ومقيم شدند.

=اعترك-

اعتراكا [عرك] القوم: آن قوم با هم به جنگ وكشتار پرداختند،-

الناس فى المعركة او الخصومة: آن مردم در جنگ وستيز همديگر را زدند وبر زمين افتادند،- الرجال فى الحرب: آن مردان در جنگ انبوه شدند وبر يكديگر حمله بردند،- ت الإبل فى الورد: شتران براى ورود به آب وسبقت بر يكديگر ازدحام وبه هم برخورد كردند.

=اعتز-

اعتزازا [عز]: عزيز وگرامى شد،- به: از او شرف يافت وبه وى

باليد، خود را نسبت به او عزيز شمرد،- على فلان: بر او بزرگى وچيرگى يافت.

=اعتزى-

اعتزاء [عزو] لفلان والى فلان: از راه راست يا دروغ خود را به

فلانى نسبت داد.

=الاعتزاء-

[عزو وعزي]: مص مدعى شدن، شعار دادن در جنگ.

=اعتزل-

اعتزالا [عزل] الشي ء وعنه: از آن چيز فاصله گرفت؛ «اعتزل

العمل»: از آن كار دست كشيد.

=اعتزم-

اعتزاما [عزم] الأمر وعليه: تصميم بر آن كار گرفت،- الطريق: از

آن راه گذشت ومنحرف نشد،- الفرس فى عنانه: اسب بدون اينكه منحرف شود سوار خود را با شتاب برد.

=اعتس-

اعتساسا [عس]: در شب پاسدارى وافراد مشكوك را شناسائى كرد،- الشي ء:

آن چيز را شبانگاه خواست يا آهنگ آن كرد،- البلد: همه جاى شهر

را گشت واز چگونگى آن آگاه شد.

=اعتسر-

اعتسارا [عسر] ه: بر او ستم كرد وزور گفت،- الكلام: پيش از

آنكه سخن خود را آماده كند به سختى سخن گفت.

=اعتسف-

اعتسافا [عسف] الطريق: بدون راهنمائى از بيراهه رفت،- الأمر:

بى انديشه وبى تدبير دست به آن كار زد،- عن الطريق: از راه

برگشت ومنصرف شد،- فلانا: به فلانى ستم كرد، فلانى را به كار گمارد.

=اعتش-

اعتشاشا [عش]: براى خود لانه يا آشيانه ساخت،- البدن: جسم را

لاغر كرد.

=اعتشى-

اعتشاء [عشو]: به هنگام آغاز شب به راه افتاد،- النار: آتش در

شب را ديد وبه سوى آن رفت.

=اعتشب-

اعتشابا [عشب]: گياه را چريد، فربه شد.

=اعتشر-

اعتشارا [عشر] القوم: آن قوم با هم دوستى وآميزش كردند.

=اعتصى-

اعتصاء [عصو] الشي ء: آن چيز را عصاى خود گرفت،- بالسيف: با شمشير بگونه اى كه با عصا مى زنند زد،- عليه: به آن چيز همانند عصا تكيه كرد.

=اعتصى-

اعتصاء [عصي] ت النواة: هسته يا دانه سفت شد.

=اعتصب-

اعتصابا [عصب] القوم: آن قوم با هم گروهى متحد شدند؛ «اعتصبوا

عن العمل او عن الطعام»: از كار يا خوردن غذا دست كشيدند واعتصاب كردند،- التاج على رأسه: تاج بر سر او قرار گرفت،- الملك: پادشاه تاجگذارى كرد.

=اعتصر-

اعتصارا [عصر] العنب أو الثوب ونحوهما:

انگور يا جامه ومانند آن را فشرد،- العصير:

شيره يا فشرده چيزى را گرفت،- من فلان مالا: مال يا چيزى را به زور از دست او گرفت،- العطية: عطا را باز پس گرفت،- عليه: بر او بخل ورزيد،- بفلان:

به سوى فلانى رفت وبه او پناه برد.

=اعتصم-

اعتصاما [عصم] به: آن چيز را با دست خود گرفت،- بالله: به لطف

خدا از گناه خود دارى كرد،- من الشر والمكروه: از شر وكار ناپسند دورى كرد.

=اعتضد-

اعتضادا [عضد] به: از او كمك ويارى خواست.

=اعتطب-

اعتطابا [عطب]: نابود شد،- الفرس ونحوه: اسب ومانند آن شكسته شد.

=اعتفى-

اعتفاء [عفو] ت الإبل اليبيس: شتران گياه خشك را به لب گرفتند

وآنرا پاك كردند،- فلانا: نزد فلانى رفت واز او نكوئى خواست.

=اعتفر-

اعتفارا [عفر] الشي ء: آن چيز خاك آلود شد،- الثوب فى التراب: آن چيز را خاك آلود كرد،- الرجل: آن مرد را به خاك انداخت، او را استوار كرد،- ه الأسد: شير آن را شكار كرد،- فلان:

فلانى نيرومند وتوانا شد.

=اعتفق-

اعتفاقا [عفق] القوم بالسيوف: آن قوم با شمشيرها يكديگر را زدند،- الأسد فريسته:

شير نسبت به شكار خود مهربانى كرد.

=أعتق-

اعتاقا [عتق] العبد: آن بنده را آزاد كرد،- الفرس: از اسب سبقت گرفت وآن را رهائى داد،- ماله: مال خود را نيكو واصلاح كرد.

=اعتق-

اعتقاقا [عق]: دو نيم شد، شقه شد،- السيف: شمشير را كشيد،- المعتذر:

عذر خواه در معذرت خواهى خود افراط كرد.

=الاعتقال-

[عقل]: مص؛ «معسكر الاعتقال»:

به واژه معسكر رجوع شود.

=اعتقب-

اعتقابا [عقب] القوم عليه: آن قوم با او

Shafi 93