85

Qamus Carabi Farsi

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Nau'ikan

=اصطك-

اصطكاكا [صك] القوم بالسيوف: آن قوم با شمشيرها يكديگر را

زدند،- ت ركبتاه: دو زانوى او سست شدند وبه هنگام راه رفتن به يكديگر خوردند.

=اصطلى-

اصطلاء [صلي] بالنار: با آتش خود را گرم كرد.

=الاصطلاح-

[صلح]: مص؛- ج اصطلاحات:

لفظ يا تعبيرى كه در عرف مردم غرض يا معناى خاصى بخود گيرد.

=اصطلب-

اصطلابا [صلب] العظام: مغز استخوانها را بيرون كشيد.

=اصطلح-

اصطلاحا [صلح] القوم: آن قوم با هم بر سر چيزى اتفاق كردند.

اين واژه ضد (تخاصم واختصم) است.

=اصطلم-

اصطلاما [صلم] ه: آنرا از بيخ وبن كند.

=الاصطناعي-

[صنع]: آنچه كه از فن وهنر ساخته شده باشد، مصنوعي.

=اصطنع-

اصطناعا [صنع] شيئا: فرمان داد تا چيزى برايش ساخته شود،- ه:

او را پرورش داد وتربيت كرد،- عنده صنيعة: به او نيكى كرد،- فلان: غذائى آماده كرد تا در راه خدا انفاق كند،- ه لنفسه: آن چيز را براى خود برگزيد،- الرزق: رزق وروزى را پيش فرستاد.

=اصطهر-

اصطهارا [صهر] الشي ء: آن چيز را ذوب كرد،- الحرباء: پشت حرباء

در اثر گرمى خورشيد درخشيد.

=الأصطوانة-

ج أصاطين وأصاطنة: مترادف (اسطوانة) است. اين واژه فارسى است.

=الاصطياف-

[صيف]: گذراندن فصل تابستان در ييلاق ومناطق كوهستانى.

=أصعب-

إصعابا [صعب] الامر: آن كار سخت شد،- الشي ء: آن چيز را سخت يافت،- الجمل: شتر را رها كرد وسوارش نشد ودر نتيجه شتر سر سخت شد ورام نگرديد

أصعد-

إصعادا [صعد] ه: او را به بالا رفتن وادار كرد،- فى الأرض: از

زمينى به زمين بالاتر رفت،- فى الوادي: به سوى دره سرازير شد،- الرجل: آن مرد به مكه در آمد،- ت السفينة: كشتى بادبان خود را بالا برد وباد آن را به پيش برد،- فى العدو: در دويدن شتاب كرد.

=أصعر-

إصعارا [صعر] خده: روى خود را از راه تكبر وشايد هم مادر زادى

از ديد مردم برگردانيد وكج كرد.

=الأصعر-

م صعراء، ج صعر [صعر]: آنكه از راه تكبر روى خود را برگرداند.

=أصعق-

إصعاقا [صعق] ته السماء: آسمان صاعقه فرو افكند،- ه: او را كشت.

=أصغى-

إصغاء [صغو] اليه: به سوى او گوش فرا داد،- الى حديثه: به سخن

او گوش داد،- الإناء: ظرف را كج كرد.

=أصغر-

إصغارا [صغر] ه: او را كوچك كرد، او را خوار وزبون كرد،-

القوم: آن قوم داراى كودكان خردسال شدند،- ت الأرض: آن زمين داراى گياهان ريز شد.

=الأصغر-

م صغرى، ج أصاغر وأصاغرة وأصغرون [صغر]: اسم تفضيل است.

=الأصغران-

[صغر]: دل وزبان؛ «المرء باصغريه»: مرد به دل وزبان خود بستگى دارد.

=أصف-

إصفافا [صف] السرج: براى زين صفه يا پيش زين ساخت.

=الأصف-

(ن): گياهى است از رسته (كبرها).

=أصفى-

إصفاء [صفو] فلانا الود و- له الود: به فلانى ابراز دوستى

واخلاص كرد،- الشي ء: همه آن چيز را گرفت،- ه بكذا: آن چيز را به وى اختصاص داد واو را شادمان كرد،- الشاعر: شعر آن شاعر بريده شد،- ت الدجاجة: مرغ از تخم افتاد،- من المال: از مال ودارائى تهى شد.

=اصفار-

اصفيرارا [صفر]: مترادف (اصفر) است.

=أصفح-

إصفاحا [صفح] السائل: سائل را نااميد برگرداند،- الشي ء: آن

چيز را برگردان كرد.

=أصفد-

إصفادا [صفد] ه: او را با بند بست،- ه مالا: آن مال را به او داد.

=أصفر-

إصفارا [صفر]: فقير ومستمند شد،- الإناء: ظرف خالى شد،- البيت:

خانه را خالى كرد.

=اصفر-

اصفرارا [صفر]: زرد رنگ شد.

=الأصفر-

م صفراء، ج صفر [صفر]: زرد؛ «الهواء الأصفر» (طب): گونه اى

بيمارى وبا است كه بر آن (الكوليرا) نيز اطلاق مى شود.

=الأصفران-

[صفر]: زعفران وطلا.

=أصفق-

إصفاقا [صفق] الثوب: جامه را فراخ كرد.

=أصقع-

إصقاعا [صقع] الرجل: آن مرد به زمين يخبندان در آمد،- الصقيع

الأرض: برف ويخ بر روى زمين نشست،- المكان: آن مكان يخبندان شد.

=الأصك-

م صكاء، ج صك [صك]: آنكه دندانهايش بهم چسبيده باشد، آنكه در

راه رفتن زانوهايش به هم خورد، نيرومند وتوانا.

=أصل-

- اصالة: داراى اصل ونژاد خوب شد، نژاد وى استوار شد، از نژادى بزرگوار بود،- رأيه: داراى انديشه ورأى نيكو شد.

=أصل-

تأصيلا ه: براى آن چيز اساس وپايه قرار داد، اصل ونژاد او را

بيان كرد.

=الأصل-

ج أصول: پايه وبن هر چيزى ؛ «قعد في اصل الجبل»: در پائين كوه

نشست، آنچه كه در برابر فرع يا شاخه است؛ «اصل الشجرة»: ريشه درخت، پدر، مصدر؛ «لا اصل له ولا فصل»: نه اصل ونژادى دارد ونه فصل وتبار؛ «اصلا»: در آغاز، در ابتدا، هرگز، قطعا؛ «ما فعلته اصلا»: من هرگز آن كار را نكرده ام.

=أصلى-

إصلاء [صلي] ه النار: او را به داخل آتش انداخت.

=الإصلاح-

[صلح]: مص آباد كردن، اصلاح، اصلاح قانون؛ «الإصلاح الإداري»:

Shafi 85