Qamus Carabi Farsi
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
Nau'ikan
بر روى آن بعضى از انواع قارچ مى رويد كه براى گندم زيان آور
است، زرشك.
=البرتقال-
(ن): پرتقال كه از تيره ى (البرتقاليات) است ودر مناطق گرمسيرى
ومديترانه اى كشت مى شود.
=البرتقالة-
واحد (البرتقال) است.
=البرتقان-
(ن): بمعناى (البرتقال) است.
=البرتقانة-
واحد (البرتقان) است.
=البرثن-
ج براثن [برثن]: چنگال جانوران درنده وپرندگان.
=برج-
- برجا الشي ء: آن چيز آشكار وبر آمده شد.
=برج-
تبريجا: برج ساخت.
=البرج-
ج برج وأبراج وأبرجة: قلعه، دژ، كاخ، ساختمان بلندى به گونه ى دايره يا مربع بطور مستقل يا جزئى از ساختمان،- (فك): يكى از برجهاى آسمانى كه معمولا دوازده برج بدين ترتيب مى باشند: حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، ميزان، عقرب، قوس، جدي، دلو، حوت؛ «فلك البروج»: به واژه ى (الفلك) رجوع شود.
=البرج-
ج أبراج: آنچه كه نمايان وهويدا باشد.
=البرجاس-
گونه اى زين كه بر پشت ستوران نهند.
=البرجل-
ج براجل: پرگار كه معمولا در نقشه كشى بكار مى رود، مترادف
(البيكار) است.
=البرجمة-
ج براجم (ع ا): مفاصل انگشتان يا استخوانهاى كوچك در دست وپا.
=البرجيس-
[فك]: نام ستاره ى مشترى است.- اين واژه فارسى است-
برح-
- بروحا الصيد: شكار از سمت راست توبه سمت چپ گذشت.
=برح-
- براحا وبرحا المكان ومنه: آن جاى را ترك كرد،- الخفاء: آن كار پنهان آشكار شد؛ «ما برح»: از افعال ناقصه است بمعناى (ما زال)؛ «ما برح يكتب»: همچنان پيوسته مى نوشت.
=برح-
تبريحا به الأمر: آن كار او را خسته وآز رده ساخت،- الله عنك:
خداوند خستگى وآزاردگى را از تو برطرف كند.
=البرح-
ج أبراح: سختى، آزردگى، شر، ستم.
=البرحاء-
اندوه، غم.
=برد-
- بردا: سرد شد،- العين: چشم را سرمه كشيد،- الليل وبرد علينا: سرماى شب در ما اثر كرد،- الخبز: نان را سرد كرد،- الوجع: درد را ساكن وآرام كرد،- فلان: فلانى سست شد؛ «جد فى الأمر ثم برد»: در آن كار كوشيد وسپس سست شد،- الحق عليه او له: حق بر او ثابت شد،- الحديد: آهن را با سوهان ساييد.
=برد-
- برودة: آن چيز سرد شد.
=برد-
ت الارض: زمين تگرگ زده شد،- القوم: آن قوم سرما زده يا تگرگ زده شدند.
=برد-
تبريدا ه: آن چيز را سرد كرد؛ «برد عنه»: در آن چيز فتور كرد
وسست شد،- الحق: حق را ثابت ولازم كرد.
=البرد-
ج برود وأبراد وأبرد: جامه اى راه راه، پارچه اى از پشم سياه كه بگونه ى لحاف دوزند.
=البرد-
سرد، متضاد (الحر) است.
=البرد-
تگرگ وباران منجمد كه بگونه ى دانه بر زمين فرو ريخته مى شود.
=البرداء-
تب ولرز.
=البرداق-
ج براديق: آفتابه، كوزه.
=البردة-
ج برد: واحد (البرد) است.
=البردة-
واحد (البرد) است.
=البردج-
گونه اى بازى ورق كه چهار نفر با هم بازى كنند و52 ورق مى باشد.
=البردعة-
پوششى كه بر پشت ستور اندازند.
=البردي-
گونه اى از بهترين خرما.
=البردي-
(ن): گياهى است آبى مانند ني از رسته ى (السعديات) كه در گذشته
از پوست آن براى نوشتن استفاده مى شده است؛ «علم البرديات»: ويژه ى آموزش ومطالعه ى نوشته هاى بر روى اين كاغذ است.
=البردية-
ترى وخيسى پوست بدن، آغاز تب.
=البرديوط-
يكى از رتبه هاى كليساى شرقى است- اين واژه يونانى است-
البرذعة-
مترادف (البردعة) است.
=برذن-
برذنة الفرس: اسب مانند (البرذون) اسب تا تارى راه رفت.
=البرذون-
م برذونة، ج براذين (ح): ستورى كه بار سنگين بردارد، اسب تركى يا تاتارى.
خلاف اين اسم (العراب) است.
=برر-
تبريرا ه: او را پاك وتزكيه كرد، او را به نيكى ستود.
=برز-
- بروزا: به سوى زمين فراخ درآمد، پس از پنهان شدن نمايان گرديد، آشكار شد.
=برز-
- برزا: پس از پنهان شدن آشكار گرديد.
=برز-
- برازة: در دانش ودليرى بر ياران خود برترى يافت.
=برز-
تبريزا: مدفوع بيرون افكند،- الشي ء:
آن چيز را آشكار كرد،- الفرس: اسب در مسابقه بر ساير اسبان جلو افتاد،- في كذا:
در كارى ماهر شد،- عليه في كذا: بر ودر كار يا امرى برترى يافت.
=البرزخ-
ج برازخ: حاجز يا حجاب كه ميان دو چيز قرار گيرد، زمينى باريك
كه ميان دو دريا قرار گرفته باشد، دماغه، فاصله ى زمانى ميان دنيا وآخرت از هنگام مرگ تا قيامت؛ «برازخ الإيمان»: آنچه كه ميان شك ويقين است.
=البرزقة-
ج برازق (ط): نوعى نان شيرينى نازك وكنجدى.- اين واژه فارسى است-
البرسام-
(طب): ورم وآماس پرده ى
Shafi 181