Dictionnaire Arabe / Persan
فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي
Genres
كرد،- البرق: برق درخشيد ودرخشندگى آن بسيار شد،- بينهم: ميان
آنان اختلاف انداخت،- القوم: آن قوم همانند خوارج از بيعت وطاعت امام سرپيچى كردند.
=الأشراط-
[شرط]: افراد پست، افراد بزرگوار.
=الأشراف-
[شرف] من الإنسان: دو گوش وبينى انسان؛ «نقيب الأشراف »: بزرگ سادات كه معمولا از نژاد وسلاله پيغمبر اكرم (ص) است.
=الإشراف-
[شرف]: مص؛ «تحت اشراف فلان»: زير نظر وسرپرستى فلانى.
=الأشران-
ج أشارى وأشارى [أشر]: مترادف (الأشر) است.
=اشرأب-
اشرئبابا [شرب] للشى ء واليه: گردن خود را بالا برد تا به آن
چيز نگاه كند.
=أشرب-
إشرابا [شرب] ه: او را نوشانيد، او را آب داد،- اللون: رنگ را
به حد اشباع پر رنگ كرد،- الثوب حمرة: جامه را به رنگ سرخ پر رنگ در آورد،- به: به او دروغ گفت.
=أشرج-
إشراجا [شرج] الحجارة والخريطة:
سنگها را چيد يا بندهاى كيسه چرمين را بست،- صدره على كذا: آن
چيز را بسينه خود چسبانيد وراز را پنهان كرد.
=أشرح-
إشراحا [شرح] صدره: سينه او را باز كرد وشادمان ساخت.
=أشرد-
إشرادا [شرد] ه: او را گريزاند.
=الأشرس-
م شرساء، ج شرس [شرس]: مرد بد خوى وبد اخلاق.
=أشرط-
إشراطا [شرط] الإبل: شتران را نشان نمود وبراى فروش اعلام
كرد،- نفسه او ماله فى امر: مال ونفس خود را براى كارى آماده كرد،- نفسه لكذا: خويشتن را براى آن كار آماده كرد،- اليه رسولا: بسوى او فرستاده اى با شتاب روانه كرد،- بالشي ء وفيه: آن چيز را سبك شمرد وبى ارزش دانست.
=الأشرط-
[شرط]: فرومايه تر؛ «هو اشرط الناس»: او فرومايه ترين مردم است.
=أشرع-
إشراعا [شرع] ه في الماء: او را به داخل آب برد،- بابه الى او
على الطريق: درى به سوى راه باز كرد،- الشي ء: آن چيز را بسيار بالا برد،- عليه الرمح: نيزه را بر او نشانه گرفت.
=الأشرع-
[شرع] من الانوف: بينى كه نوك آن دراز باشد.
=أشرف-
إشرافا [شرف]: بلند شد، مهربانى كرد،- الشي ء: آن چيز بالا رفت
ومرتفع شد،- المكان: بالاى آن مكان رفت،- عليه: او را از بالا نگريست،- على الموت: بيمار نزديك به مرگ شد،- ت الخيل: اسبان با شتاب دويدند،- ت نفسه على الشي ء: نفس وى بر آن چيز حريص وآزمند شد،- لك الشي ء: آن چيز در امكان تو قرار گرفت وممكن شد.
=الأشرف-
م شرفاء، ج شرف [شرف]: اسم تفضيل است،- (ح): خفاش، شب پره؛ «قصر اشرف»: كاخ كه داراى بالكنهاى متعدد باشد؛ «رجل اشرف»: مرد بزرگوار كه مورد اعتماد قوم است؛ «منكب اشرف»:
شانه بلند وزيبا.
=أشرق-
إشراقا [شرق] ت الشمس: خورشيد در آمد ونور افشانى كرد،-
المكان: آن مكان با در آمدن خورشيد روشن شد،- ت الشمس المكان: خورشيد آن مكان را روشن كرد،- وجهه: چهره او نورانى شد،- النخل: درخت نخل بارور وزيبا شد،- ه بريقه: او را اندوهگين كرد،- الثوب فى الصبغ: جامه را به خوبى رنگ آميزى كرد.
=أشرك-
إشراكا [شرك] ه في أمره: او را در كارى كه داشت با خود شريك
كرد،- بالله: براى خدا شريك قائل شد،- النعل: براى كفش بند ساخت.
=الأشرم-
م شرماء، ج شرم [شرم]: مردى كه نوك بينى او بريده شده باشد.
=اشرورق-
اشريراقا [شرق] ت العين بالدمع: چشم در اثر اشك ريختن سرخ شد،
چشم پر از اشك شد.
=الأشزر-
م شزراء، ج شزر [شزر]: آنچه كه سرخ گون باشد.
=أشسع-
إشساعا [شسع] الشي ء: او را دور كرد،- النعل: روى كفش دمپائى
تسمه چرمى قرار داد.
=أشط-
إشطاطا [شط]: زياده روى كرد واز حد معين تجاوز نمود، از راه حق
وحقيقت دور شد،- عليه: بر او ستم كرد؛ «فاحكم بيننا بالحق ولا تشطط»: با عدل وداد ميان ما داورى كن ودر صدور حكم ستم مكن.
=أشطأ-
إشطاء [شطأ] الوادي: آب از دو طرف دره روان وسرازير شد،-
الزرع: گياه جوانه بر آورد،- الشجر بغصونه: درخت شاخه هاى خود را در آورد.
=أشظى-
إشظاء [شظي] ه: بر استخوان بازو يا زانوى او زد.
=أشع-
إشعاعا [شع] ت الشمس: خورشيد پرتو خود را گسترانيد،- الماء ونحوه: آب ومانند آن را پخش وتوزيع كرد،- الزرع (ز): آن كشتزار خار خشك بر آورد،- السنبل (ز):
خوشه پر از دانه شد.
=الإشعار-
[شعر]: مص، اعلام وصول نامه سفارشى از طرف گيرنده نامه براى
فرستنده «إشعار بالوصول»: اعلام رسيد؛ «الى إشعار آخر»: تا اطلاع ثانوى، تا صدور دستور يا اعلاميه جديد.
=الإشعاع-
[شع]: مص ارسال موجهائى از تشعشع كه داراى تأثير فيزيكى يا فيزيولوژى داشته باشد؛ «الإشعاع الذري»:
تشعشع اتمى كه بر اثر انفجار اتم پديد آيد.
=اشعال-
اشعيلالا [شعل] رأس الرجل: موى سر آن مرد برافراشته شد.
=الأشعب-
م شعباء ج شعب [شعب]: آنكه ميان دو شانه اش فراخ باشد، دامى كه
ميان دو شاخش فاصله بسيار است، يا شاخش شكسته باشد.
=الأشعة-
Page 80