192

Dictionnaire Arabe / Persan

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

Genres

منسوب به (البلد يا البلدة) است؛ «الإنتاج البلدي»: صنايع شهرى؛ «المجلس البلدي»: انجمن شهر؛ «قرار بلدي»:

مصوبه ى انجمن شهر.

=البلدية-

شهردارى، انجمن محلي كه به امور عمومى شهر اهتمام مى ورزد.

=البلس-

آنكه در او خيرى نباشد.

=البلس-

آنكه در كار خود سرگردان باشد، آنكه بر اثر اندوه يا ترس خاموش باشد.

=البلسام-

(طب): مترادف (البرسام) است، بيمارى حجاب حاجز.

=البلسان-

[بلس] (ن): درختى است از رسته ى (البخوريات) داراى شكوفه هاى

سفيد بسان خوشه ى انگور واز آن روغن خوشبوى بدست مىيد، بلسان.

=بلسم-

بلسمة: از ترس خاموش ماند.

=البلسم-

(طب): ماده اى صمغى است كه با آن زخمها را پانسمان مى كنند، مايع خوشبوى- اين واژه يونانى است-

البلسن-

عدس، دانه اى بشكل عدس.

=البلشون-

(ح): مرغ ماهيخوار، پرنده ايست با گردن وبال ودو ساق بلند

ومعمولا در كنار آبها زندگى مى كند نام ديگر آن (مالك الحزين) است.

=بلص-

- بلصا ه: هر چه كه داشت از او گرفت وديگر نزد او چيزى باقى نگذاشت.

=بلص-

تبليصا فلانا من ماله: مال فلانى را از او گرفت.

=البلص-

گرفتن اموال به زور از رعيت بدون اينكه توجيه قانونى داشته باشد.

=البلصوص-

ج بلنصى (ح): نام پرنده ايست.

=بلط-

- بلطا الدار: خانه را سنگ فرش كرد.

=بلط-

تبليطا الرجل: در راه رفتن خسته ودرمانده شد،- الدار: خانه را

سنگ فرش كرد.

=البلطة-

گونه اى تيشه، تبر.- اين واژه تركى است-

بلطح-

بلطحة: بر روى زمين افتاد،- الشي ء: آن چيز را پهن وعريض كرد.

=البلطجي-

تبردار، آنكه براى باز كردن راه لشكريان با بريدن درختان وبر پا داشتن دژها وسايل ارتباطى راهها را فراهم كند.

=- اين واژه تركى است-

البلطو-

ج بلطات، بلاطي: پالتو، كت كه بر روى جامه پوشند.- اين واژه فارسى است-

البلطي-

(ح): گونه اى ماهى كه در آبهاى رودخانه نيل زندگى مى كند. نام

ديگر آن (المشط) است.

=بلع-

- بلعا الشي ء: آن چيز را بلعيد،- ريقه:

تنفس كرد، رفت وآمد كرد.

=بلع-

تبليعا ه الشي ء: آن چيز را به او بلعانيد؛ «بلعه ريقه»: به

اندازه ى بلعيدن آن چيز به وى مهلت داد.

=البلعة-

ج بلع: سوراخ سنگ آسياب.

=البلعة-

: مرد پرخور.

=بلعم-

بلعمة اللقمة: لقمه ى غذا را بلعيد.

=البلعم-

مرى، بلعوم.

=البلعم-

پر خورى كه لقمه را با شتاب مى بلعد.

=البلعوم-

مترادف (البلعم) است.

=بلغ-

- بلوغا التمر: خرما رسيده شد،- الغلام:

آن جوان بالغ شد،- أشده: به سن وسال مردى رسيد،- ت العلة: بيمارى سخت شد،- مني كلامك كل مبلغ: سخن تو در من سخت اثر گذاشت،- السيل الزبى: امر سخت شد ودامنه پيدا كرد،- ه: به او رسيد؛ «بلغني انك قلت ذلك»: به من خبر رسيد كه تو فلان چيز را گفته اى،- به الى:

او را به چيزى رسانيد،- في او من الشي ء: به آن چيز شهرت يافت،- الأمر مبلغ الجد: آن امر خطرناك وبزرگ شد،- منتهاه: به حد اعلى رسيد، به اوج رسيد، به بالاترين حد رسيد.

=بلغ-

- بلاغة: آن مرد بليغ وفصيح شد.

=بلغ-

الرجل: بسيار كوشيد، كوشش خود را كرد.

=بلغ-

تبليغا ه اليه: به او ابلاغ كرد؛ «بلغ عنه الرسالة الى القوم»:

پيام ونامه ى او را به آن قوم رسانيد.

=البلغ-

مترادف (البليغ) است، آنكه چيزى را بپايان رساند؛ «امر الله بلغ»: دستور خداوند نافذ است.

=البلغ-

مترادف (البلغ) است؛ «هو احمق بلغ»:

او در نهايت حماقت وساده لوحى است.

مؤنث اين تعبير «هى حمقاء بلغة».

=البلغم-

اين واژه در اصطلاح پيشينيان بمعناى يكى از چهار طبع مخالف بدن

است، بلغم.

=بلف-

- بلفا: با چيزهائى دروغ بلف زد وفريب داد. اين واژه در زبان

متداول رايج است.

=البلف-

خدعه، حيله گرى، بكار بردن سخنى يا دست زدن به كارى بقصد ترساندن ديگران.- اين واژه در زبان متداول رايج است-

البلفة-

خدعه، بكار بردن سخنى يا دست زدن به كارى براى ترساندن ديگران.

=- اين واژه نيز در زبان متداول رايج است-

بلق-

- بلوقا: شتاب كرد.

=بلق-

- بلقا: سرگردان وحيران شد، مترادف (بلق) است.

=بلق-

- بلقا: پوست بدن وى سياه وسفيد شد.

=البلق-

سنگ مرمر، سياه وسفيد، چادر وخيمه ى بزرگ.

=البلقاء-

مؤنث (الأبلق) است؛ «عين بلقاء»:

پر رو وبى حيا.

=البلقة-

سياهى وسفيدى.

=بلقع-

بلقعة المكان: آن مكان خشك وبى آب وگياه شد.

=البلقع-

ج بلاقع: سرزمين بى آب وگياه؛ «دار بلقع»: خانه ى خالى وبى

چيز، زن بى خير وبركت.

=البلقعة-

ج بلاقع: مترادف (البلقع) است؛ «المرأة البلقعة»: زنى كه فاقد هر گونه خير و

Page 193