8

قاموس عربی فارسی

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

ژانرها

=الإبل-

ج آبال: شتران.

=الأبل-

م بلاء، ج بل: سختترين مصحح وموافق؛ «لا شى ء ابل للجسم من

كذا»: براى بدن چيزى سختتر از آن نيست، مرد بى شرم وكينه توز، مرد فاسد وفاجر.

=أبلى-

إبلاء [بلي] الثوب: جامه را كهنه كرد،- في الحرب بلاء حسنا: در

جنگ سختيها كشيد.

=الأبلة-

[وبل]: آشفتگى، سنگينى، سختى، امتلاء معده؛ «اخذته ابلة الطعام»:

سنگينى غذا باعث امتلاء معده او شد.

=الأبلة-

قبيله، ايل.

=أبلج-

إبلاجا [بلج] الصبح: بامداد برآمد وروشن شد.

=الأبلج-

م بلجاء، ج بلج: واضح وآشكار؛ «حق ابلج»: حقى آشكار، آنكه دو

ابرويش بهم پيوسته نباشد، زيبا روى سفيد وگشاده چهره.

=أبلح-

إبلاحا [بلح] النخل: نخل خرماى سبز برآورد.

=أبلد-

إبلادا [بلد] القوم: آن قوم در شهر اقامت كردند،- ه البلد: وى

را درماندن در شهر ملزم كرد.

=الأبلد-

كم هوش وخرفت، پليد، آنكه دو ابرويش بهم پيوسته نباشد.

=أبلس-

إبلاسا [بلس]: كم خير شد، شكست خورد واندوهگين شد،- فى امره:

در كار خود سرگردان شد،- ه: او را بى خير وخاموش كرد،- من رحمة الله: از رحمت خدا مأيوس شد.

=أبلط-

إبلاطا [بلط]: آنچه از دارائى كه داشت از دست داد وفقير وخانه نشين شد،- الدار: خانه را سنگ فرش كرد،- اللص الرجل: دزد همه دارائى او را گرفت وبر روى زمين رهايش كرد.

=أبلط-

فقير وبى چيز وخاك نشين شد.

=أبلغ -

إبلاغا [بلغ] ه اليه: پيام را به او رسانيد وابلاغ كرد،- ه

الشي ء: آن چيز را به او رسانيد وابلاغ كرد،- ألشرطة بالأمر: پليس را از موضوع با خبر كرد.

=الأبلغ-

آنكه در او مبالغه شود.

=أبلق-

إبلاقا [بلق]: رنگ بدن او سياه وسفيد بود.

=الأبلق-

م بلقاء، ج بلق: آنچه كه به رنگ سياه وسفيد باشد،- (ح): پرنده

ايست دو رنگ كه به (ابى بليق) معروف است؛ «الأبلق الفرد»: دژى مخصوص سموأل بود كه با سنگهاى سياه وسفيد ساخته شده بود؛ «طلب الأبلق العقوق»: آنچه كه غير ممكن است خواست.

=أبله-

إبلاها [بله] الرجل- آن مرد را كودن وابله شناخت.

=الأبله-

م بلهاء، ج بله: مرد سست عقل.

=إبلولق-

ابليلاقا [بلق]: مرادف (ابلق) است.

=إبليس-

ج أبالس وأبالسة: شيطان، اهريمن.

=أبن-

تأبينا [أبن] ه: بر او گريه وزارى كرد.

=الابن-

ج بنون وأبناء [بني]: فرزند پسر، مصغر اين اسم «بني» است

ومنسوب به آن «ابني» و«بنوي» است، «ابن بطنه»: بنده شكم خود.

=ابن آوى-

ج بنات آوى [أوي] (ح): شغال كه در زبان متداول به آن «الواوي» گويند.

كنيه اين حيوان (ابو زهرة) است.

=ابن الأيام-

[يوم]: آنكه به اوضاع واحوال روز آشنا باشد.

=ابن جلا-

[جلو]: مرد معروف ومشهور.

=ابن الحرب-

سرباز، رزمنده.

=ابن ذكاء-

[ذكو]: بامداد، صبح.

=ابن ساعته-

[سوع]: رونده وعبور كننده.

=ابن السبيل-

[سبل]: مسافر، سفر كننده.

=ابن الطود-

[طود]: انعكاس صوت، برگشت آواز.

=ابن قترة-

ج بنات قترة [قتر] (ح): مار خطرناك وكشنده. (اين كلمه غير

منصرف است).

=ابن ليلها-

[ليل]: آنكه شبانگاه تصميم گيرد وبه كارهاى بزرگ دست زند.

=ابن مقرض-

[قرض] (ح): جانورى است مشابه (ابن عرس) راسو وليكن بزرگتر از

آن، سفيد رنگ مايل به زردى كه موشها وگنجشكها وخرگوشها را شكار مى كند.

=ابن يومه-

[يوم]: آنكه بفكر فردايش نباشد؛ «ابن اليوم»: آنكه فقط بفكر

خود باشد.

=أبنى-

إبناء [بني] ه: به او خانه يا ساختمانى بخشيد، به او كمك مالى

كرد تا خانه اى بسازد، او را به ساختن خانه اى تشويق كرد.

=الأبنة-

ج أبن: گره چوب، ميخچه كه در پا پديد آيد ودر زبان متداول به آن (مسمار) گويند، عيب، كينه.

=الابنة-

فرزند دختر، مؤنث (الابن) است.

=ابنة الجبل-

[جبل] (ح): مار، انعكاس صوت.

=الابنم-

مرادف (الابن) است، ميم زائد وبراى مبالغه است واز حركت نون

پيروى مى كند.

=الأبنوس-

(ن): درخت آبنوس كه در مناطق گرمسيرى كاشت مى شود وداراى

چوبهاى بسيار سفت ومحكم است. اين كلمه يونانى است.

=الابني-

منسوب به (الابن) است.

=أبه-

- أبها له: او را بياد آورد، مورد توجه قرار داد؛ «هذا امر لا

يؤبه له»: اين امرى است كه بىهميت است، چيزى نيست كه مورد توجه باشد.

=أبهى-

إبهاء [بهي]: چهره او زيبا شد.

=ابهار-

ابهيرارا [بهر] الليل أو النهار: شب يا روز به نيمه رسيد،

الليل: تاريكى شب بسيار شد،- علينا الليل: شب بر ما دراز شد.

=الإبهام-

ج أباهم وأباهيم [بهم]: بزرگترين انگشت دست يا پا مى باشد. اين

كلمه مؤنث است وگاهى بصورت مذكر بكار مى رود.

=الأبهة-

مرادف (الأبهة است.

=الأبهة-

جاه وجلال، بزرگى، تكبر.

=أبهج-

إبهاجا [بهج] ه: او را خورسند وشادمان كرد،- المكان: آن مكان زيبا وخوش گياه شد.

صفحه ۸