189

قاموس عربی فارسی

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

ژانرها

(الدردار) نامند.

=بقى-

- بقيا [بقي]: دوام يافت، باقى ماند، ثابت ماند.

=بقى-

تبقية [بقي] ه: او را تثبيت كرد، او را بحال خود واگذار كرد تا بماند.

=البقاء-

[بقي]: ثبات، باقى ماندن، استمرار، باقى بود؛ «دار البقاء»: آخرت.

=البقار-

گاودار، گاوچران.

=البقاق-

[بق] من الرجال: مرد پر سخن، بسيار گوينده.

=البقاقة-

[بق] من الرجال: مترادف (البقاق) است.

=البقال-

بقال، خوار وبار فروش، فروشنده ى مواد غذائى مانند روغن وكره

وقهوه وشكر وادويه وجز آنها.

=البقالة-

تجارت ادويه ى خوشبو كننده ى غذا وساير عطرها.

=البقالة-

مؤنث (البقال) است؛ «ارض بقالة»:

زمين كه داراى گياهان ودانه هاى سبز باشد.

=البقامة-

مرد ناتوان وكم خرد،- من الصوف: ريزه هاى ريخته شده پشم بر

زمين بهنگام زدن وريستن.

=البقباق-

مرد پر حرف؛ «رجل لقلاق بقباق»:

مرد پر حرف وياوه گو.

=بقبق-

بقبقة الرجل: آن مرد سخن بسيار وبيهوده گفت،- الكوز فى الماء:

كوزه بهنگام فرو رفتن در آب صداى (بق بق) كرد،- ت القدر: ديگ جوش آمد،- ت يده: اين تعبير در زبان متداول بمعناى (دست او خراش برداشت يا پينه بست) مى باشد.

=البقبوقة-

دانه يا جوش ريز كه زير پوست بدن پديد آيد. اين واژه در زبان

متداول رايج است.

=البقة-

(ح): واحد (البق) است.

=البقجة-

بقجه، بسته ى لباس ومانند آن.

اين واژه تركى است.

=البقدونس-

(ن): گياهى است از رسته ى (الخيميات) داراى برگهاى خوشبو وخوشمزه كه در سالاد وبا غذا خورده مى شود.

جعفرى.

=بقر-

بقرا ه: آن چيز را شكافت، گشود، فراخ كرد.

=البقر-

گاو، اين واژه بر مذكر ومؤنث اطلاق مى شود، ج بقرات وبقر وبقر وابقر وابقار وأباقر واباقير (ح): حيوانى است اهلي وشيرده از تيره ى چهار پايان (الفقريات)،- الهندي (ح): گاو هندى كه معمولا درشت هيكل است،- الوحشي (ح):

اين اسم بر گاو وحشى وكوهى وآهوى درشت هيكل وبى شاخ ويا بز

كوهى اطلاق مى شود؛ «بقر الماء» (ح): گاو آبى يا دريائى: «عيون البقر»: گرسنگى سخت.

=البقرة-

(ح): واحد (البقر) است.

=البقس-

(ن): درخت شمشاد كه چوب آن ارزشمند است. اين واژه يونانى است.

=البقسة-

(ن): واحد (البقس) است.

=البقسماط-

گونه اى نان كيك وخشك است. اين واژه يونانى است.

=بقع-

- بقعا: رفت؛ «ما ادري اين بقع»:

نمى دانم به كجا رفت.

=بقع-

- بقعا فلان بالشي ء: به آن چيز قانع شد،- الطير: پرنده يا كبوتر دو رنگ شد.

=بقع-

تبقيعا: رفت،- الثوب: قسمتهائى از جامه را رنگين نكرد.

=البقعاء-

مؤنث (الأبقع) است؛ «سنة بقعاء»:

سالى كه در آن فراخى وخشكسالى با هم باشد.

=البقعة-

ج بقاع وبقع: قطعه، پاره، قطعه اى زمين، مقام ومنزلت.

=البقعة-

ج بقاع وبقع: مترادف (البقعة) است، گودال آب.

=بقق-

تبقيقا [بق] البيت: آن خانه پر از پشه شد.

=بقل-

- بقلا وبقولا الشي ء: آن چيز بر آمد وآشكار شد،- وجه الغلام:

موى صورت آن جوان روئيد،- المكان: دانه وگياه آن مكان سبز شد،- بقلا لبعيره: براى شترش گياه سبز جمع آورى كرد.

=البقل-

ج بقول (ن): بر گياهان وتره بار خوردنى اطلاق مى شود، سبزى خوردن.

=البقلاوى-

باقلوا، گونه اى شيرينى معروف. اين واژه تركى است.

=البقلة-

(ن): واحد (البقل) است؛ «بقلة الحمقاء» و«بقلة الزهراء» (ن): گياه كاسنى؛ «البقلة اللينة» (ن): خرفه؛ «بقلة الأنصار» (ن):

كلم پيچ؛ «البقلة الباردة»: نيلوفر.

=البقلة-

من الأراضي: زمين دانه وگياه دار.

=البقلي-

منسوب به (البقل) است؛ «الفصيلة البقلية»: تيره اى از گياهان

دانه اى كه ميوه ى آن بى برگ يا بدون غلاف است.

=بقم-

تبقيما الثوب: جامه را با رنگ سرخ (بقم) رنگين كرد.

=البقم-

(ن): درختى است از رسته ى (القطانيات). برگ آن بسان برگ بادام

وساقه ى آن سرخ رنگ است. در چوب اين درخت ماده اى سرخ رنگ است كه در رنگ آميزى بكار مى رود.

=البقوى-

[بقي]: بقيه، بازمانده.

=البقوى-

[بقي]: بمعناى (البقوى) است.

=بقي-

- بقاء: ماند، دوام يافت، ثابت ماند.

=البقيا-

[بقي]: باقيمانده، بازمانده.

=البقية-

ج بقايا [بقي]: آنچه كه مانده باشد؛ «البقية الباقية»: بهترين

بازمانده؛ «فلان بقية قومه»: فلانى از بهترين بازمانده ى خانواده ى خود است.

=البقيرى-

[بقر]: گونه اى بازى كودكان، خاك بازى.

=البقيع-

زمين كه در آن گونه هاى متنوعى از درختان باشد.

=البقيلة-

من الأراضي: زمين گياه دار ودانه دار وسرسبز.

=البك-

ج بكوات: اين لقب بر صاحب منصبان دولتى وبزرگان اطلاق مى شده

است. تركى است.

=بكى-

- بكاء وبكى [بكي]: گريه كرد و

صفحه ۱۹۰