48

কামুস আরবি ফার্সি

فرهنگ ابجدى = المنجد الأبجدي

জনগুলি

=أزخم-

إزخاما [زخم] اللحم: گوشت گنديد وبد بوى شد.

=أزدى-

إزداء [زدو]: نكوئى كرد.

=إزداد-

ازديادا [زود] الرجل: آن مرد توشه وغذا خواست.

=إزداد-

ازديادا [زيد]: بمعناى (زاد) است چه لازم وچه متعدى، بيشتر خواست.

=إزدال-

ازديالا [زول] ه: او را دور كرد.

=إزدان-

ازديانا [زين]: مطاوع (زين) است بمعناى زيبا وآراسته شد.

=ازدج-

ازدجاجا [زج] حاجبه: ابروى او باريك وكشيده شد.

=ازدجى-

ازدجاء [زجو] ه: او را به نرمى دور كرد، او را راه برد.

=ازدجر-

ازدجارا [زجر]: به معناى (انزجر) است،- ه: او را از چيزى

بازداشت، او را با فرياد از خود راند.

=ازدحف-

ازدحافا [زحف] اليه: بسوى او گام برداشت.

=ازدحم-

ازدحاما [زحم] القوم: آن قوم انبوه شدند، در اثر انبوهى به

يكديگر فشار آوردند،- ت الأمواج: موجهاى آب متلاطم شدند،- المكان بالناس: آن جاى پر از جمعيت شد.

=ازدرى-

ازدراء [زري] ه: او را ناچيز وخوار شمرد؛ اين تعبير را مولدون

(اديبان دوره اسلامى): «ازدرى به» گويند.

=الأزدرخت-

(ن): مرادف (الآزادارخت) است. اين كلمه فارسى است.

=ازدرد-

ازدرادا [زرد] اللقمة: لقمه را با شتاب بلعيد.

=ازدرع-

ازدراعا [زرع] الرجل و- الأرض: آن مرد زمين را كاشت.

=ازدف-

ازدفافا [زف] العروس: عروس را به خانه شوهر فرستاد،- الحمل:

بار را برداشت.

=ازدفر-

ازدفارا [زفر] الشي ء: آن چيز را حمل كرد.

=ازدقف-

ازدقافا [زقف] اللقمة: لقمه را بلعيد.

=ازدقم-

ازدقاما [زقم] ه: آنرا لقمه كرد وبلعيد.

=ازدلف-

ازدلافا [زلف]: به پيش رفت ونزديك شد.

=ازدم-

ازدماما [زم]: از تكبر سر خود را بالا گرفت،- الذئب السخلة:

گرگ در حاليكه سر خود را بالا گرفته بود بره را شكار كرد.

=ازدمل-

ازدمالا [زمل] الحمل: بار را يكباره برداشت،- بثوبه: خود را در

جامه اش پيچيد.

=ازدهى-

ازدهاء [زهو]: خودپسند وخودبين وجز آن شد،- الرجل: او را به

خودخواهى واداشت، او را به شادى برانگيخت،- ه وبه: او را خوار شمرد،- ه على الأمر: او را بر آن كار واداشت.

=ازدهد-

ازدهادا [زهد] الشي ء: آن چيز را سبك وبىرزش شمرد.

=ازدهر-

ازدهارا [زهر]: روشن شد ودرخشيد،- العلم او الأدب: در علم وادب

پيشرفت وترقى كرد،- بالأمر: آن چيز را نگاهداشت وبخاطر سپرد.

=ازدوج-

ازدواجا [زوج] الكلام: آن سخن در سجع يا وزن مزدوج ومشابه شد،- القوم:

آن قوم با يكديگر ازدواج كردند.

=أزر-

- أزرا بالشي ء: دور آن چيز را احاطه كرد،- النبات: گياه درهم پيچيده شد،- فلانا: فلانى را نيرومند ساخت.

=أزر-

تأزيرا: ه: روى آن را پوشانيد،- فلانا:

او را نيرومند كرد.

=أزر-

إزرارا [زر] القميص: براى جامه دكمه دوخت.

=الأزر-

پشت، كمر؛ «شد به ازره»: پشت او را نيرومند ساخت، نيرو؛ «شد من

ازره»: او را يارى كرد وتشويق نمود.

=أزرى-

إزراء [زري] بالأمر: آن كار را كوچك شمرد،- ه وازرى به: از او

عيب جوئى وحق او را كم كرد؛- عمله: وى را از كارى كه كرده بود سرزنش وعتاب كرد.

=ازراق-

ازريقاقا [زرق]: به رنگ كبود وآبى درآمد،- ت عينه نحوي: گوشه

چشم خود را بسوى من دوخت وسفيدى آن آشكار شد.

=ازرب-

ازربابا [زرب] النبات: گياه زرد شد، سرخ مايل به سبزى شد.

=الإزرة-

مرادف (الإزار) است. اين كلمه را در زبان متداول «الوزرة» نامند.

=أزرع-

إزراعا [زرع] الزرع: برگ كشت درآمد، كشت به هنگام درو رسيد،- القوم:

آن قوم از عهده كشت برآمدند.

=أزرف-

إزرافا [زرف]: به پيش رفت، در گريختن ومانند آن شتاب كرد،- الناقة:

ماده شتر را برانگيخت،- الجرح: زخم پس از بهبودى سرباز كرد،-

الرجل: آن مرد زرافه يا شتر گاو پلنگ خريد.

=أزرق-

إزراقا [زرق] ت الناقة حملها: ماده شتر بچه خود را به عقب انداخت،- ت عينه نحويى: چشم او بسوى من دوخته وسفيدى آن آشكار شد.

=ازرق-

ازرقاقا [زرق]: به رنگ آبى يا نيلگون درآمد،- ت عينه نحوى:

مرادف (أزرقت) است.

=الأزرق-

م زرقاء، ج زرق [زرق]: آبى رنگ، نيلگون،- (ح): باز شكارى؛ «نصل ازرق»:

پيكان درخشنده؛ «ماء ازرق»: آب صاف وزلال؛ «عدو ازرق»: دشمنى

سخت وآشكار.

=الأزرقي-

[زرق]: واحد (الأزارقة) است.

=ازعار-

### || ازعيرارا [زعر]: به معناى (ازعر) است.

=أزعج-

إزعاجا [زعج] ه: او را ناراحت كرد، بر او سخت گرفت واو را سرگردان كرد،- ه لأمر: آن كار او را پريشان كرد،- ه الى المعصية: او را به گناه واداشت.

=ازعر-

ازعرارا [زعر] شعره أو ريشه: موى او يا پر آن كم وبدن آشكار

شد،- الرجل: آن مرد كم خير شد.

=الأزعر-

م زعراء، ج زعر [زعر]: كم موى يا پراكنده موى، جائيكه گياه در آن كم باشد،- ج زعر وزعران: دزد حرفه اى وفرارى.

পৃষ্ঠা ৪৮